روز بود و روشنایی، در برابر نگاههای خیره که تا درون را می کاوند نقابی به صورت می زد، می خواست آن دیگری را که حتی خودش نمی شناخت، حتی با خودش غریبه بود به نمایش بگذارد، لبخند می زد، لبخندی به تلخی گریه، دست هایش را در هم می پیچید تا مبادا لرزش دستانش راز دلش را فاش کند، پاهایش را محکم روی زمین فشار می داد تا قامتش را صاف نگه دارد که مبادا کمر خمیده از ناجوانمردی روزگار نمایان شود، چه تظاهر سختی و چه نمایش تلخی!!
شب بود و تاریکی، از نگاههای خیره خبری نبود، خودش بود و تنهایی، آسمان بود و ابر بود و باران، دیگر پاهایش نمی توانست بار سنگین دلش را تاب بیاورد، دیگر داشت فرو می ریخت، دستهایش دیگر به هم نمی پیچید، دستهایش نوازشگر چشمانش بود تا باران چشمانش را از روی زمین گونه هایش پاک کند، اما انگار دستهای لرزانش از این کار هم ناتوان بود یا نه، شاید باران چشمانش تند و شدید می بارید، مثل رگباری که به دشت بزند و بشوید زمین را، یا شاید ابرهای دلش پر بود که بی محابا می بارید.
خاصیت شب است دیگر، هر چقدر روز تلاش کرده بود پشت نقاب یک لبخند تلخ، زنی قوی را به نمایش بگذارد شب ناتوان از بازی روز خمیده در گوشه ای نشسته بود، این خودش بود، خود تنهای زخم خورده از روزگارش، خودش را که می شناخت. شب همه چیز یکهو آوار شد روی سرش، تنهایی، دلتنگی، غم و رنج، و امان از این شب که زخم دلش سر باز کرد.
می گویند شب رازهای نهفته در خود دارد، اما نه، شب رازهای نهفته را آشکار می کند، در سکوت شب هیاهویی به پاست، گوشهایی لازم است تا رازهای شب را بشنود، در شب چشم ها دروغ نمی گویند، در شب زبان دروغ نمی گوید، شب خود نقاب است و نقاب ها را می اندازد، خاصیت شب است دیگر.
شب بود و تاریکی و کم آورده بود در برابر هجوم بی محابای غم ها، و نجوای شبانه اش با ماه و ستاره آغاز شده بود. شاید راز رنگ پریده ی ماه و ستاره هم از فاش شدن رازهای نهان است. شب آمد و او کوله باری از دردهایش را از روی دوش برداشت، دل شکسته ی نیم بندش را در دست گرفت، بر زخم های دلش گریست تا شاید گرمی اشکهایش زخمهای دلش را مرهم شود، بغض فروخورده اش فریاد ی بی صدا شد و در طلوع سپیده بود که آرام گرفت. روز از نو آغاز می شد و او نقابش را دوباره به صورت می زد و لبخندی کج بر لبانش می نشاند تا خود بیگانه از خودش را در صحنه ی زندگی به نمایش بگذارد.