وقت رفتن آب پاشیدم
بیایی زودتر
به قاصدک پیغام دادم
بیایی دیگر
هر غروب با خودم گفتم
این غروب آخرین غروب تنهایی ست
فردا با خورشید می رسی دیگر
با سپیده می نشستم به انتظار
با غروب چشم می بستم به انتظار
هر روز با خودم گفتم
امروز فرداست که بیایی دیگر
گفتم شاید اگر بدانی
بی تاب دیدار توام
یا بدانی با اشکهایم
درخت خاطره ها را آب می دهم
می رسی از راه
و می گویی دلتنگی تمام
اما روزگار رفته می گفت
نمی آیی دیگر...