گاهی فکر می کنم می ارزد، زندگی، بودن، نفس کشیدن در این دنیا می ارزد، یعنی اگر انتخاب با خود من بود هرگز بودن را و زندگی کردن را انتخاب نمی کردم. روزهای زندگی را مرور که می کنم، برای تجربه هایم قیمت گزافی پرداخته ام، گاهی غرورم شکسته، گاهی دلم شکسته، گاهی روحم آزرده شده، گاهی حرفها برایم سنگین تمام شده، گاهی استرس، گاهی اضطراب، گاهی دلشوره، گاهی بی خوابی کشیده ام، گاهی ترسیده ام و از شدت ترس قلبم کم مانده از حرکت بایستد، گاهی چنان دچار اضطراب و دلشوره شده ام که قلبم با چنان شدتی زده که گمان کرده ام صدای تپشش گوشم را کر می کند.
این تجربه ها فقط مال من نیست، حافظ هم روزی گفت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان و این راه بی نهایت. ترسها، دلهره ها، اندوه و غمها، زخمها و دردها تجربه ای همگانی ست، هر چند درد داریم تا درد، زخم داریم تا زخم، ترس داریم تا ترس، اما درد در درد بودن، زخم در زخم بودن و ترس در ترس بودن هیچ یک فرقی با هم ندارند. همه بودنند و همه هستند و بودنشان و هستشان یکی ست.
براستی دنیا اگر خدایی نداشت، دنیا اگر دست خدا نبود، اگر آن بالا خدایی نگاهمان نمی کرد، اگر پشت ما نمی ایستاد، اگر نمی گفت من هستم با یاد من آرام باش، اگر نمی گفت دلت با من قرص باشد، آن وقت دنیا به چه چیزی می ارزید؟ شاید بگویید عشق هست، مهر فرزند هست، لبخند هست، زیباییهای دنیا هست، اما هیچ یک آنجا که تویی و تنهاییت نیستند، آنجا که تویی و دردهای نهانیت نیستند، و فقط همین نیست، داشتنهای دنیا، زیباییهایش، خنده هایش در برابر دردها و نداشتن ها و گریه هایش اندک است. یک شبانه روز بخندی یادت نمی ماند، یک لحظه بترسی چنان که دنیا در برابر چشمانت تیره و تار شود تا ابد در خاطرت می ماند.
دنیا فقط یک چیز دارد، یک کس دارد که به همه ی داشتهای دنیا و همه ی نداشته هایش، به همه ی خنده ها و گریه هایش، به همه ی زیباییها و زشتهایش می ارزد و آن خداست. و چه بی چیز و چه تنهاست آن کس که خدا ندارد.