می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی این نیست که یک روز تمام بدوی، کار کنی، از جسمت کار بکشی و جسمت دیگر توان ایستادن نداشته باشد، دست و پایت درد کند، بدنت کوفته شود و همه ی وجودت فریاد بزند دمی آسایش. این هم خستگی ست اما خستگی به معنای واقعیش نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر یک راه را رفته باشی به گمان درست بودن و بعد از یک عمر بدانی که غلط رفته ای و راه رفته را به اشتباه رفته ای. بخواهی باز گردی، می توانی؟ می شود؟ روحت فریاد می زند خسته ام و دست و پایی که خسته نیست اما دیگر توانی ندارد، جسمی که خسته نیست اما طاقتی برای ایستادن ندارد، نفسی که سرجایش هست، بالا و پایین نمی شود اما نایی برایش نمانده است، این خستگی ست.
خستگی یک دویدن طولانی، یک نفس کم آوردن، یک روز سخت که تک به تک سلولهایت از درد بنالد نیست، نه این خستگی ست اما به معنای واقعی نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر کج بروی و بعد بفهمی کج رفته ای و بخواهی کج را راست کنی. اما اینجا آخر داستان نیست. یک عمر دیگر راست بروی و برسی سر کوچه بن بست و تازه بفهمی کج و راست رفتن هیچ تفاوتی نداشت. تازه بفهمی دنیا گرد است کج و راستش به یکجا ختم می شود، به همان سر نقطه، به همان آغازی که همان پایان است. بعد از یک عمر زندگی بفهمی کج و راست جهان بی معنی ست، هر راهی که بروی ته دنیا همان سر دنیاست.
جهان گرد است، می چرخی دور دنیا و باز هم همان نقطه آغاز است، از هیچ می آیی، از عدم می آیی، از خاک می آیی، یک عمر کج و راست می شوی، روحت خسته می شود، گاهی از پا می افتد، گاهی به زاری می نشیند و در آخر باز به هیچ می رسی، به عدم می رسی، به خاک می رسی. و تازه همان نقطه آخر که همان نقطه آغاز است می فهمی که دنیا بازی بود ( دنیا جز بازی و سرگرمی نیست، انعام 32) و ( این دنیا چیزی جز باز ی و سرگرمی نیست، عنکبوت 64) و تو بازی خوردی و دور خودت چرخیدی اما این فهمیدن یک عمر طول کشید و این یعنی خستگی... .
تازه آخر بازی با خودت فکر می کنی که چرا از اول ندانستی که بازی ست. دور فلک می چرخی و چرخ و فلک اول و آخر ندارد، آغاز و پایان ندارد، فقط یک چرخ است که می چرخد و آنکه سوار چرخ و فلک است فقط می چرخد و هنگام پیاده شدن تازه می فهمد که یک بازی بود.