بعضی چیزها مهمند، اما همیشه آنقدر بوده اند که ساده و پیش پا افتاده شده اند، فراموش شده اند و یا شاید اهمیتشان را از دست داده اند. مثل واژه ها، وازه هایی که ساخته می شوند، به کار برده می شوند و هستند و اگر نبودند چه می شد؟ خیلی از واژه ها مهمند، نه برای اینکه فقط به آدمها تعلق دارند، برای اینکه گویای حال و حس انسانند. مثل خستگی، کلافگی یا خیال و رویا. مسلما حیوانات هم خسته می شوند اما درباره ی خستگیشان حرف نمی زنند، شعر نمی گویند. اما خستگی برای آدمها معنای دیگری دارد، آدمها فقط از کار، از فشار و سختی خسته نمی شوند، از یکنواختی و روزمرگی هم خسته می شوند، آدمها از یکجا ماندن هم خسته می شوند، حتی رفتن و سفر هم اولش خوش است طولانی که شود از آن هم خسته می شوند، از خوشی خسته می شوند، از غم و ناراحتی هم خسته می شوند. انگار آدمها به دنیا آمده اند که از همه چیز خسته شوند.
از واژه های دیگری که به آدمها تعلق دارد، رویا است، خیال پردازی است، آدمها از رویا دیدن، از خیال بافتن خسته نمی شوند. گاهی رویاهایشان هدف زندگیشان می شود و گاهی خیالهایشان آرزوی زندگیشان. رویاها به انسان امید می دهد؛ امید به آینده. خیالها به انسان نوید می دهد؛ نوید روزهایی که خواهد آمد. رویاها به زندگی آدمها رنگ می پاشند. آدمی که خواب فرداهای شیرین را می بیند با طوفان امروز زندگیش از پا در نمی آید. آدمی که رویا دارد در تاریکترین سیاهچال هم نمی میرد. آدمی که رویا دارد در قفسی کوچک هم خواب پرواز می بیند. مگر تمام اختراعات آدمها از رویاهایشان نشات نگرفته است؟ خیال و رویا مثل رنگهای شادی هستند که در پس زمینه یک صفحه ی سیاه پنهان است. وقتی رویاها اینقدر زندگی ها را تغییر می دهند چرا کودکانمان را از رویا و خیال بافتن برحذر می کنیم؟ آدمی که رویا ندارد مرده ای بیش نیست.
آدمها شاید رنگی باشند، شاید زندگیهایشان رنگارنگ باشد، اما واژه ها در زندگی همه ی آنها یک رنگ دارد. در روزهای سخت خستگی، در روزهای تلخ زندگی می توان رویا دید، رویای فرداهای روشن... .