نمی دانم چرا با من دشمنی می کند این زمان؟ خاطره هایت را یک به یک کمرنگ می کند، تصویرت را مبهم، کارش به جایی رسیده است که هبوط کرده ام از یقین و روی جاده ی تردید سرگردان بر جای مانده ام. دیگر نمی دانم بودی یا در تابلوی خیالم تو را به تصویر کشیدم.
بالای سرم ایستاده بودی و سایه بودی روی سرم. آری سایه نشینت بودم، سر به آسمان بردم تا سر از سایه بیرون کشم و در زلالی آب و روشنایی آفتاب و درخشندگی مهتاب تو را ببینم. نقشت را در پرده ی چشمانم کشیدی و جاری شدی در رگهایم و رسیدی به دلم و از دلم جاری شدی در جانم.
در نگاهم نشسته بودی، در دلم نقش بسته بودی، فقط تو را می دیدم. با گلها در دشت نشسته بودی، پرندگان به شوق دیدار تو رنج هجرت را به دوش می کشیدند و از شوق دیدار تو می خواندند و من در پر پرواز پرندگان تو را می دیدم، دریا تو را دیده بود و نقش چشمان تو را گرفته بود. درختان سرو برای دیدن تو سر به آسمان برده بودند، بید از شوق دیدار تو می لرزید. گویی همه ی چشم ها برای دیدن تو آفریده شده بودند.
اما ... زمان و زمانه دست به دست هم دادند تا تو را در روزگار گم کنم، یا شاید زمانی در زمانه تو را جا گذاشتم و از تو عبور کردم. شاید چشمانم را در لحظه ای بستم و یا دستم در شلوغیهای روزگار از دست تو جدا شد و تو را گم کردم. مدتهاست هبوط کرده ام از یقین و در خیابانهای تردید به دور خود می گردم. و چه دردی ست این تردید... .