یلدا از سرما بیزار بود. هوای سرد به گونه هایش می خورد و سرما چشم هایش را می سوزاند و اشک از چشمانش می ریخت، از دماعش آب می آمد، ولی نمی توانست دماعش را پاک کند و آن را به آستینش می کشید. مادر دعوایش می کرد و مدام غر می زد، لباست را کثیف نکن. اما تقصیر یلدا نبود، دستهایش از شدت سرما کرخت می شد. از همه اینها بدتر پاهای کوچکش بود، پاهایش آنقدر یخ می زد که گاهی حس می کرد پاهایش دیگر مال خودش نیست. پاهایش فقط زیر پتو گرم می شد و چقدر دلش می خواست به جای هوای سرد بیرون، خانه بود . یلدا در حالیکه همراه مادرش در آن هوای سرد راه می رفت با خودش فکر می کرد اگر لباسهایش کمی گرمتر بودند و یا اگر کفشهایش سالم بود و یا اگر دستکش داشت؛ شاید آنقدر سردش نمی شد.
برعکس تابستان یلدا اصلا دوست نداشت در آن هوای سرد با مادرش بیرون برود.
یلدا از سرما بیزار بود.