کمی خرید ضروری داشتم و باید برای تهیه وسایل مورد نیازم به بیرون می رفتم. هوا چند روزی است عجیب سرد شده است. موقع برگشتن که صدای خوش اذان هم می آمد، مقابل یک آموزشگاه دخترکی جلوی مرا گرفت که خانم می شود از گوشی شما به مادرم زنگ بزنم. آموزشگاه تعطیل است و من نمی توانم تا دو ساعت دیگر همین جا بایستم. دلم سوخت گوشی را به دستش دادم ولی هر چه زنگ زد کسی گوشی را جواب نداد. عذر خواهی کرد و گوشی را برگرداند، با خودم فکر کردم مگر امروز روز تعطیل رسمی نیست کدام آموزشگاهی امروز باز می شود آخر؟ بعد با خودم فکر کردم عجب مادر بی خیالی!!!! خب گیریم بچه فراموش کرده امروز تعطیل است مادر چرا باید فراموش کند؟ این امر از مادران امروزی بسیار بعید است.
یک نمونه از این مادرهای بی خیال را هم خودم داشتم. یادم هست دوم دبستان که بودم و هنوز خوب ساعت خواندن را بلد نبودم یک بار یک روز سرد زمستانی ساعت را اشتباهی خواندم و به گمان اینکه خواب مانده ام و مادرم هم مثل همیشه خواب بود از خانه بیرون زدم، وقتی دم در مدرسه رسیدم در مدرسه بسته بود و هیچ بشری آن اطراف نبود نمی دانم چقدر ایستادم ولی حسابی یخ زده بودم، چنان سردم شده بود که اشکهایم می ریخت، دستهایم از شدت سرما بی حس شده و حتی پاهایم درون کفش از سرما یخ زده بود؛ آن لرزیدن از سرما و آن روز یک هفته سرماخوردگی و بیماری شدید برای من باقی گذاشت و چنان خاطره ی تلخی شد که هنوز هم وقتی یادش می افتم سردم می شود.
البته در زمان ما که سوسول بازی مد نبود و از سرویس مدرسه، رساندن بچه ها به مدرسه توسط والدین خبری نبود و فرزند سالاری چیزی بی معنی بود چنین اتفاقاتی طبیعی بود ولی از مادران و پدران امروزی و بخصوص بچه های امروزی که دیگر سالار خانواده اند واقعا چنین اتفاقاتی بسیار نادر است و خیلی جای تعجب دارد. گاهی یک بی توجهی ساده یک خاطره ی تلخ را در ذهن آدم به جا می گذارد که شاید تا سالها و سالها فراموش نشود.