نگاهش می کنی چشمان به نم نشسته اش را می بینی، دردش را می دانی، می خواهی چیزی بگویی، می خواهی آرامش کنی، حال و هوایش را عوض کنی. به او می گویی اهمیتی ندارد، تو بزرگش می کنی اما ته دلت می دانی غمش بزرگ است تو وانمود می کنی کوچک است. اما اگر کوچکش نکنی، بی اهمیت جلوه اش ندهی دلش غمباد می گیرد. به او نگاه می کنی و از سرنوشت می گویی. می گویی هر کس سرنوشتی دارد، پیشانی نوشتی دارد، تقدیری دارد، تو که در برابرش ایستادی، تو که سعیت را کردی، دیدی که نشد، گاهی باید تسلیم بود. گاهی باید دستها را بالا برد. خودت هم می دانی که حرفهایت صادقانه نیست، خودت هم باور نداری اما چاره ای نیست باید حال و هوایش عوض شود.
می دانی راست می گوید؛ در چشمانت نگاه می کند و می پرسد تفاوت او با آن دیگری چیست و چرا او؟ می گویی با هر کس حرف بزنی همین را می گوید. همه دردی دارند و همه در زندگی رنجهای خود را داشته اند، هر کسی رنج خودش را، درد خودش را بزرگتر از دیگری می داند و هر کسی می پرسد چرا من؟ اما این چرا مگر جوابی هم دارد؟ نگاهت را از چشمانش می گیری، سرت را پایین می اندازی و می گویی بالاخره که چی؟ چه اهمیتی دارد چه دردی داشته باشی؟ چه رنجی بکشی؟ چه تو که خروار خروار درد می کشی، چه آن یکی که خروار خروار نداری می کشد و چه آن یکی که خروار خروار رفاه دارد همه به یکجا ختم می شویم و آن لحظه داشته ها و نداشته ها، دردها و زخم ها همه برای همه یکسان است؟ می گوید به حرفی که می گویی باور داری؟ سرت را پایین می اندازی تا دروغت را در چشمانت نخواند و می گویی آری، اما می دانی که راست نمی گویی.
او هنوز چشمانش نم دارد، هنوز دلش گرفته است، می دانی زخم که به تن بخورد می شود مرهمی به رویش بگذاری، بعد از مدتی جوش می خورد، خوب می شود، اما زخم دل را، زخم جان را چگونه می توان درمان کرد؟ کاش برای زخم های دل هم مرهمی بود، کاش زخم های جان هم مرهم داشت که می شد رفت و از داروخانه گرفت. اما زخم جان مرهم ندارد، جوش نمی خورد، خوب نمی شود، فراموش نمی شود، فقط با گذشت زمان کهنه می شود. زخم روی زخم می نشیند، درد روی درد می آید و غبار زمان روی زخم می نشیند. می گویی هنوز که دمغی، بی خیال، این هم فراموش می شود. مگر بار اولت است که زخم می خوری. می گوید، نه بار اول نیست، بار آخر هم نیست اما فراموش نمی شود. می پرسد مگر تو زخم های جانت را فراموش کرده ای؟ خودت را به لودگی می زنی، می گویی آری مگر من مثل تو دیوانه ام. زخم هایم را بگذارم توی کوله ام و بعد بیندازم روی دوشم و با خود بکشم که چه شود؟ خودت هم می دانی دروغ می گویی اما برای دل او می گویی. می گویی تو هم فراموش کن حالت خوب می شود، می گوید نمی توانم، اما زخم ها صبورترم کرده اند، دیگر صبر را ازبرم. خیره نگاهش می کنی و مرور می کنی همه ی گذشته ی با هم بودنتان را، راست می گوید، چقدر صبورتر، چقدر آرامتر شده است، انگار آدم دیگری شده است.
با خوت فکر می کنی که همین است، آری همین است، حکمت زخم ها؛ دردها، رنجها و ... همین است، بزرگت می کند، صبورت می کند، آرامترت می کند و یا اگر بخواهی بهتر بگویی باید بگویی از تو آدم دیگری می سازد. اما آیا بزرگ شدن به قیمت رنج کشیدن می ارزد؟ این چه بهایی است که آدمی در مقابل بزرگ شدن باید بپردازد؟ بهای بزرگ شدن چقدر سنگین است... .