من از سایه بیزارم. من سایه بودم و همیشه سایه با من بود و همین است که از سایه بیزارم. دستم به ماه آسمان نمی رسید، ماه حوض خانه ی مادربرزگ را در دست می گرفتم. دستانم زیر آب و ماه روی دستانم بود اما چه حیف که آن فقط نقشی از ماه بود.
دستم به ابرهای آسمان نمی رسید، تن خسته ام را به نم نم باران می سپردم. ستاره های آسمان دور بود و حسرت چیدن ستاره ها از دامن شب بر دلم می ماند و من فقط از دور برایشان دست تکان می دادم. دریا آن دوردستها بود، و من دلم را به رود کوچک شهر می سپردم.
قصه نمی گویم، خیال نمی بافم. تو همان ماه بودی، تو ابر بودی، تو ستاره ی آسمان بودی، تو همان دریا بودی و تو چه دور بودی، تو آنجا بودی، من اینجا بودم. از آنجا تا اینجا فاصله بسیار بود. میان تو و من فاصله بسیار بود. دستم به تو نمی رسید و خیالت با من بود و من با خیال تو خیال می بافتم. تو خورشید بودی و من سایه، و از خورشید تا سایه فاصله بسیار بود. حال می بینی من سایه بودم و سایه با من بود. من از سایه بیزارم.