من هیچ چیز از زندگی نفهمیدم. می دانی چرا؟ زندگی من در تو خلاصه شد. همه ی فهم های زندگی من تو بودی. تجربه ی من تو بودی. معنای زندگیم تو بودی. از ابتدا بودی، از وقتی یادم می آید، بعد از آن ابتدا باز هم تو بودی، تلخ بودی اما بودی، و بعد از آن بعد هم باز تو بودی این بار آگاهانه و خودخواسته بودی. همیشه بودی. کنار خنده هایم بودی، کنار گریه هایم، در تنهایی هایم، در شادیها و غصه های پنهانیم بودی.
دیگری همیشه هست، یا تو یا آن یکی، باید دیگری باشد تا من معنا شوم. یکی مثل سارتر که معتقد است دیگری جهان مرا می رباید، شاعری دیگری را نیمه ی گمشده اش می خواند، آن دیگری همزاد می نامد. اما تو برای من تو نیستی؛ تو منی نه در بیرون از من تو در درون منی، با منی، نه تو همزاد نیستی، تو نیمه ی گمشده نیستی، زمانی نبوده که نباشی، گم نشده بودی که پیدا شوی، تو منی، تو تمام منی. تو دیروز منی و فردایم نیز هم. من عاشق آن جهانی هستم که تو از من ربوده ای.
گاهی دلم می گیرد، نه از دنیایی که با تو ساختم و نه از دنیایی که فقط تو در آن بودی، گاهی دلم می گیرد برای همه ی آنچه تجربه نکردم، برای همه ی آنچه که زود دیر شد. تو از ابتدا همان بودی که اکنون هستی، تو همیشه همین بودی، همیشه همان بودی. اما من با تو بزرگ شدم، با تو قد کشیدم، با تو نفس کشیدم. من با تو دم بودم، با تو بازدم بودم، با تو همدم بودم.
من غیر از تو دیگری را نمی شناسم، تمام دیگری برای من تو هستی. گاهی افسوس می خورم برای دیگری هایی که نشناختم، برای راههایی که نرفتم، برای لحظه های که گذشت، گاهی فکر می کنم آیا می شد جور دیگر بود؟ حرفهای دلتنگیهای تنهاییم، آه های تلخ پر افسوسم را نادیده بگیر، تو تا ابد همانی و من تا ابد همین خواهم ماند.
اما حتی برای چشم بر هم زدنی خیال هم نکن که پشیمانم. خوش به حال من است که دلم در گرو عشق توست، و خوش به حالم که چون تویی مرا از من گرفت. من این راه آمده را هزار بار باز برای تو می روم. افسوس های دلم، حسرتهای کوچکی است در برابر داشتن تو. من تمام لحظه های بودنم را، تمام افسوس های دلم را برای یک لبخند ساده ی تو در طبقی برایت پیشکش می کنم.