امروز کلافه ام، بی هیچ دلیلی کلافه ام. دهخدا می گوید کلافگی یعنی اضطراب، پریشانی. اما من نه پریشانم، نه مضطرب، بیشتر سردرگمم، بیشتر گیجم. کلافه ام مثل یک کلاف. کلافگی مثل این است که خودت اینجا باشی، فکرت هزار جا، خیالت اینجا، حواست آنجا و دلت هم جای دیگر باشد. کلافگی مثل این است که خودت جایی آرام و در سکوت نشسته باشی اما در درونت غوغایی باشد پر از صدا که صدا به صدا نرسد. کلافگی یعنی بلاتکلیفی، نمی دانی چه می خواهی و چرا می خواهی بی دلیل به دنبال دلایل گنگ می گردی، انگار چیزی هست اما هیچ نیست.
امروز کلافه ام، سردرگمم، گیجم. دست من نیست این همه گیجی و سردرگمی، درست مثل یک کلاف که می پیچد. مگر کلافگی دلیل دارد؟ کلافگی بی دلیل می آید. در یک مهمانی آنجایی که همه در اوج شادی اند احساس می کنی که وزنه ای سنگین به قلبت آویزان شده است وزنه ای به سنگینی یک غم و نمی دانی چرا؟ گاهی میان یک سکوت، سکوتی به عمق شب نشسته ای و صدای تیک تاک ساعتی انگار صدای کلنگی است که به دیوار قلبت می خورد.
امروز کلافه ام. کلافگی مثل این می ماند که چیزی گم کرده باشی اما نمی دانی چه چیزی و یا شاید چیزی که نیست؟ یا دنبال چیزی بگردی اما ندانی چه چیزی؟ مثل گم شده ای است که گم نشده است. کلافگی شاید نوعی خستگی است خستگی از تکرار مداوم شبها و روزها، روزهایی که هیچ اتفاقی نمی افتد و شبهایی که در سکوتی گنگ می گذرد، خستگی از تکرار ملامت بار روزمرگی است، آری کلافگی نوعی گشتن به دور خود است مثل یک کلاف که به دور خود پیچیده است.
کلافگی هر چه هست، از خود است، از درون خود است، انگار آدم با خودش درگیر است، یا شاید خودش در خودش گم شده است و باید خودش را در خودش بیابد. شاید خودش گم شده ی خودش باشد. کلاف خودش در خودش گره می خورد و گم می شود. کلاف اگر گره خورد باید خود کلاف را باز کرد.