کوزه شکسته ای کنار رود ناله می کرد، صدای ناله هایش در صدای خنده های رود گم می شد. باد مرگ زوزه می کشید و دانه دانه امیدش را از وجودش می کند، تن شکسته اش را به باد سپرده بود و باد چه بی رحمانه هستیش را تاراج می کرد.
کوزه ی شکسته باورش نمی شد، چه زود شکسته بود. دیروز روی دوش دخترکی بود. تنش از آب خنک بود و دلش لبریز از حیات. اما چه شد که شکست؟ هنوز گیج بود، او نگاهش به آسمان بود و خیال نمی کرد که شکسته در زمین، به دست باد رها شود.
دیروز دستهای تشنگان و امروز کفشهای دخترکانی که در طلب آب آمده بودند نوازشگر جسم به خاک افتاده اش بود. باورش نمی شد چه زود شکسته بود.
هنوز دستهای کوزگر را یادش بود که گل وجودش را شکل داده بود، او را به آتش سپرده بود. او این همه راه آمده بود، از بودن تا شدنش دردها کشیده بود، اما نمی دانست چرا زود شکسته بود.