سکوت تو آخر می کشد مرا. چرا چنین سکوت کرده ای؟ حرفی بزن، دادی بزن، اما سکوت هرگز. سکوت تو می کشد مرا. شب یلدا بلندترین شب است اما سکوت تو از شب یلدا هم بلندتر شده است. آسمان در سکوت، شهر در سکوت، شب طولانی، این است یلدا. یلدا نوید زمستان است، یلدا نوید سرماست. سکوت تو نشانه ی چیست؟
من از زمستان، از سرما، از شبهای طولانی سکوت بیزارم، سکوت تو می کشد مرا. چشم به چشمانت می دوزم تا شاید راز سکوتت را از نگاهت بخوانم اما نمی توانم؛ نمی شود. نمی دانم نگاه تو چون زمستان یخ زده است یا من زبان نگاه را نمی دانم. سکوت سرد است، سکوت سرماست که به دل می نشیند و هیچ لباسی نیست که بتواند دل سرمازده را گرم کند.
من آدمها را نمی فهمم، چرا یلدا را تبریک می گویند؟ مگر زمستان، مگر سرما، مگر سکوت زیباست؟ آیا زمستان را گنجشکها هم دوست دارند؟ گنجشکها هم یلدا را دوست دارند؟ آخر گنجشکها هم دل دارند. دلم دلتنگیهایش را برای شنیدن صدایت بهانه کرده است، از گنجشکها می گوید تا شاید سکوت را بشکنی. از یلدا می گویم، از تبریک، از شادی یلدا هر چند که باور ندارم اما می گویم تا شاید بهانه ای باشد که سکوت را بشکنی. دلم دلتنگ است. سکوت تو می کشد مرا.
این هم فدای سرت. چند بار این جمله را گفته ام؟ از کجا، از کی این جمله را ورد زبانم کرده ام؟ تو می دانی فقط ورد زبانم نیست، حقیقت است، از ته دلم می گویم. وقتی می گویم فدای سرت یعنی فدای سرت. نمی گویم حرفهایی که می شنوم سنگین نیست، یا نمی خواهم بگویم حرفها آزارم نمی دهد اما در مقابل داشتن دل تو مهم نیست. دلت برای من که باشد، همه ی حرفها، سرزنشها، زخم زبانها همه فدای سرت.
این هم فدای سرت. نداشته هایم زیاد است و داشته هایم کم. شاید در این روزگار بی روزگار که سختی از در و دیوارش می بارد، که روزگار به کام همه تلخ می گذرد نمی گویم نداشته هایم مهم نیست، نمی گویم که داشته های اندکم آزارم نمی دهد اما در مقابل داشتن تو ارزش نداشته ها کم می شود، سختی روزگار کم رنگ می شود. تو که برای من باشی همه ی نداشته هایم فدای سرت. داشتنت گنجی است که با همه نداشته هایم برابری می کند.
این هم فدای سرت. زندگی پر از حسرت است، حسرتهای کوچک و بزرگ. البته حسرت حسرت است، کوچک و بزرگ ندارد، کم و زیاد ندارد. حسرت چه یکی، چه هزار هزار حسرت است دیگر. نمی گویم برای حسرتهایم دلم نمی گیرد، نمی گویم برای حسرتهای دلم آه نمی کشم. اما همه ی حسرتهای دلم فدای سرت. تو که باشی، تو بخندی همه ی حسرتهای دلم فدای سرت. لبخند تو با همه ی حسرتهای دلم برابر است.
این هم فدای سرت. هر بار که روزگار سنگ بزرگ مشکلات را در برابرم می گذارد، هر بار که راه رفتنم سد می شود همان جا، در همان نقطه می ایستم، حتی اگر از پا هم بیفتم باز هم مهم نیست، فدای سرت. تو که باشی سنگها که سهل است صخره ها و کوهها را هم می توانم از راه بردارم. نمی گویم سختی زندگی، سنگ مشکلات بر روی دوش من سنگینی نمی کند، نمی گویم کم نمی آورم، گریه نمی کنم. اما باز هم کوه مشکلاتم، صخره های سختیهای زندگیم فدای سرت. تو باش کوهها و صخره ها بودنشان مهم نیست. تو فقط باش، با من باش، دلم را به بودنت گرم کن، و هر چیز غیر از تو فدای سرت.
این هم فدای سرت. همه در زندگی کمبودهایی دارند، نقصها و ترسهایی دارند، اما وقتی ترسم را، نقصم را، کمبودم را چماق می کنند و ناعادلانه بر سرم می کوبند، چه کسی می تواند ادعا کند که حتی سر سوزنی، دلش نمی شکند. من هم نمی گویم دلم نمی شکند، نمی گویم غصه در دلم تلنبار نمی شود، نمی گویم حتی ککم هم نمی گزد، نه اگر اینها را بگویم به تو و به خودم دروغ گفته ام، می شکنم، غصه می خورم. اما تو هستی و بودنت برای من یعنی همه چیز، همه کس و باز هم همان یک جمله را تکرار می کنم این هم فدای سرت. تو که باشی، کمبودهایم، ترسهایم، نقصهایم با تو هیچ می شود، با تو بی معنی می شود. نمی دانم می دانی که تو را می پرستم. نمی دانم می دانی که بیشتر از آنکه حتی خودم بدانم دوستت دارم. و در مقابل چنین دوست داشتنی همه ی وجود من فدای سرت.
کوزه شکسته ای کنار رود ناله می کرد، صدای ناله هایش در صدای خنده های رود گم می شد. باد مرگ زوزه می کشید و دانه دانه امیدش را از وجودش می کند، تن شکسته اش را به باد سپرده بود و باد چه بی رحمانه هستیش را تاراج می کرد.
کوزه ی شکسته باورش نمی شد، چه زود شکسته بود. دیروز روی دوش دخترکی بود. تنش از آب خنک بود و دلش لبریز از حیات. اما چه شد که شکست؟ هنوز گیج بود، او نگاهش به آسمان بود و خیال نمی کرد که شکسته در زمین، به دست باد رها شود.
دیروز دستهای تشنگان و امروز کفشهای دخترکانی که در طلب آب آمده بودند نوازشگر جسم به خاک افتاده اش بود. باورش نمی شد چه زود شکسته بود.
هنوز دستهای کوزگر را یادش بود که گل وجودش را شکل داده بود، او را به آتش سپرده بود. او این همه راه آمده بود، از بودن تا شدنش دردها کشیده بود، اما نمی دانست چرا زود شکسته بود.
نگاهش می کنی چشمان به نم نشسته اش را می بینی، دردش را می دانی، می خواهی چیزی بگویی، می خواهی آرامش کنی، حال و هوایش را عوض کنی. به او می گویی اهمیتی ندارد، تو بزرگش می کنی اما ته دلت می دانی غمش بزرگ است تو وانمود می کنی کوچک است. اما اگر کوچکش نکنی، بی اهمیت جلوه اش ندهی دلش غمباد می گیرد. به او نگاه می کنی و از سرنوشت می گویی. می گویی هر کس سرنوشتی دارد، پیشانی نوشتی دارد، تقدیری دارد، تو که در برابرش ایستادی، تو که سعیت را کردی، دیدی که نشد، گاهی باید تسلیم بود. گاهی باید دستها را بالا برد. خودت هم می دانی که حرفهایت صادقانه نیست، خودت هم باور نداری اما چاره ای نیست باید حال و هوایش عوض شود.
می دانی راست می گوید؛ در چشمانت نگاه می کند و می پرسد تفاوت او با آن دیگری چیست و چرا او؟ می گویی با هر کس حرف بزنی همین را می گوید. همه دردی دارند و همه در زندگی رنجهای خود را داشته اند، هر کسی رنج خودش را، درد خودش را بزرگتر از دیگری می داند و هر کسی می پرسد چرا من؟ اما این چرا مگر جوابی هم دارد؟ نگاهت را از چشمانش می گیری، سرت را پایین می اندازی و می گویی بالاخره که چی؟ چه اهمیتی دارد چه دردی داشته باشی؟ چه رنجی بکشی؟ چه تو که خروار خروار درد می کشی، چه آن یکی که خروار خروار نداری می کشد و چه آن یکی که خروار خروار رفاه دارد همه به یکجا ختم می شویم و آن لحظه داشته ها و نداشته ها، دردها و زخم ها همه برای همه یکسان است؟ می گوید به حرفی که می گویی باور داری؟ سرت را پایین می اندازی تا دروغت را در چشمانت نخواند و می گویی آری، اما می دانی که راست نمی گویی.
او هنوز چشمانش نم دارد، هنوز دلش گرفته است، می دانی زخم که به تن بخورد می شود مرهمی به رویش بگذاری، بعد از مدتی جوش می خورد، خوب می شود، اما زخم دل را، زخم جان را چگونه می توان درمان کرد؟ کاش برای زخم های دل هم مرهمی بود، کاش زخم های جان هم مرهم داشت که می شد رفت و از داروخانه گرفت. اما زخم جان مرهم ندارد، جوش نمی خورد، خوب نمی شود، فراموش نمی شود، فقط با گذشت زمان کهنه می شود. زخم روی زخم می نشیند، درد روی درد می آید و غبار زمان روی زخم می نشیند. می گویی هنوز که دمغی، بی خیال، این هم فراموش می شود. مگر بار اولت است که زخم می خوری. می گوید، نه بار اول نیست، بار آخر هم نیست اما فراموش نمی شود. می پرسد مگر تو زخم های جانت را فراموش کرده ای؟ خودت را به لودگی می زنی، می گویی آری مگر من مثل تو دیوانه ام. زخم هایم را بگذارم توی کوله ام و بعد بیندازم روی دوشم و با خود بکشم که چه شود؟ خودت هم می دانی دروغ می گویی اما برای دل او می گویی. می گویی تو هم فراموش کن حالت خوب می شود، می گوید نمی توانم، اما زخم ها صبورترم کرده اند، دیگر صبر را ازبرم. خیره نگاهش می کنی و مرور می کنی همه ی گذشته ی با هم بودنتان را، راست می گوید، چقدر صبورتر، چقدر آرامتر شده است، انگار آدم دیگری شده است.
با خوت فکر می کنی که همین است، آری همین است، حکمت زخم ها؛ دردها، رنجها و ... همین است، بزرگت می کند، صبورت می کند، آرامترت می کند و یا اگر بخواهی بهتر بگویی باید بگویی از تو آدم دیگری می سازد. اما آیا بزرگ شدن به قیمت رنج کشیدن می ارزد؟ این چه بهایی است که آدمی در مقابل بزرگ شدن باید بپردازد؟ بهای بزرگ شدن چقدر سنگین است... .
می نویسم چون نمی توانم بگویم، می نویسم چون نمی توانم حرف بزنم. حرفهایی که در دلم تلنبار می شود در نوک زبانم می ماند و صدایی که در ته حلقم جا می ماند و سکوتی که بر لبانم می نشینید. شنیده ای کسی با انگشتانش حرف بزند؟ من با انگشتانم حرف می زنم، وقتی حرفهایم در نوک انگشتانم جاری می شود و انگشتانی که صفحه ی کلید را می فشارد تا حرفهای نگفته ام را بگوید. انگشتانم از نبودنهایت، از نداشتنهایت می گوید. به نبودنهایت، به نداشتن هایت نگاه کن، می بینی من چقدر خالیم؟
انگشتانم را در صفحه کلید حرکت دادم، داشتنهایت را، بودنهایت را در نداشتنهایت، در نبودنهایت ضرب کردم، جمع کردم، تقسیم کردم، کسر کردم و هر چه کردم و هر چه حساب کردم کفه ی نبودنهایت، نداشتنهایت سنگین تر بود. خودم را در آخرین داشتنهایت، در آخرین بودنهایت جا گذاشتم، به پشت سر که نگاه کردم چه فاصله ای بود میان بودنهایت، داشتنهایت و نبودنهایت و نداشتنهایت. چقدر بی تو راه آمده بودم، چقدر بی تو نفس کشیده بودم. در تمام بودنم نبودنهایت را با انگشتانم شماره کرده ام، اما انگشتانم چند بار و چند بار دوره شده اند و انگشت کم آوردم. نداشتن هایت از همه ی داشته های من بیشتر بود.
هر ماه که می گذرد به گذرش نگاه می کنم گویی میان اول و آخرش فاصله ای نیست. چقدر زود اول ماه آخر ماه می شود. من نبودنهایت را با ماه مرور می کنم. نبودنهایت را اندازه کرده ام، نبودنهایت از وسعت من بیشتر بود. کفه ی نداشتنهایت برای من سنگین بود و این حجم تلنبار شده بر قلبم، نفس کشیدنم را به شماره انداخته بود. شاید انگشتانم برای شماره نبودنهایت، نداشتن هایت کم باشد اما برای شمردن نفس های به شماره افتاده ام کافی است.
می دانی گاهی گمان می کنم که مجنون شده ام، آخر من نداشتنهایت، نبودنهایت را هم دوست می دارم. من تو را با همه ی بودنت، نبودنت، داشتنت، نداشتنت دوست می دارم. من خیال تو را نیز دوست می دارم. چنین دوست داشتنی دیده ای؟
من هیچ چیز از زندگی نفهمیدم. می دانی چرا؟ زندگی من در تو خلاصه شد. همه ی فهم های زندگی من تو بودی. تجربه ی من تو بودی. معنای زندگیم تو بودی. از ابتدا بودی، از وقتی یادم می آید، بعد از آن ابتدا باز هم تو بودی، تلخ بودی اما بودی، و بعد از آن بعد هم باز تو بودی این بار آگاهانه و خودخواسته بودی. همیشه بودی. کنار خنده هایم بودی، کنار گریه هایم، در تنهایی هایم، در شادیها و غصه های پنهانیم بودی.
دیگری همیشه هست، یا تو یا آن یکی، باید دیگری باشد تا من معنا شوم. یکی مثل سارتر که معتقد است دیگری جهان مرا می رباید، شاعری دیگری را نیمه ی گمشده اش می خواند، آن دیگری همزاد می نامد. اما تو برای من تو نیستی؛ تو منی نه در بیرون از من تو در درون منی، با منی، نه تو همزاد نیستی، تو نیمه ی گمشده نیستی، زمانی نبوده که نباشی، گم نشده بودی که پیدا شوی، تو منی، تو تمام منی. تو دیروز منی و فردایم نیز هم. من عاشق آن جهانی هستم که تو از من ربوده ای.
گاهی دلم می گیرد، نه از دنیایی که با تو ساختم و نه از دنیایی که فقط تو در آن بودی، گاهی دلم می گیرد برای همه ی آنچه تجربه نکردم، برای همه ی آنچه که زود دیر شد. تو از ابتدا همان بودی که اکنون هستی، تو همیشه همین بودی، همیشه همان بودی. اما من با تو بزرگ شدم، با تو قد کشیدم، با تو نفس کشیدم. من با تو دم بودم، با تو بازدم بودم، با تو همدم بودم.
من غیر از تو دیگری را نمی شناسم، تمام دیگری برای من تو هستی. گاهی افسوس می خورم برای دیگری هایی که نشناختم، برای راههایی که نرفتم، برای لحظه های که گذشت، گاهی فکر می کنم آیا می شد جور دیگر بود؟ حرفهای دلتنگیهای تنهاییم، آه های تلخ پر افسوسم را نادیده بگیر، تو تا ابد همانی و من تا ابد همین خواهم ماند.
اما حتی برای چشم بر هم زدنی خیال هم نکن که پشیمانم. خوش به حال من است که دلم در گرو عشق توست، و خوش به حالم که چون تویی مرا از من گرفت. من این راه آمده را هزار بار باز برای تو می روم. افسوس های دلم، حسرتهای کوچکی است در برابر داشتن تو. من تمام لحظه های بودنم را، تمام افسوس های دلم را برای یک لبخند ساده ی تو در طبقی برایت پیشکش می کنم.
کمی خرید ضروری داشتم و باید برای تهیه وسایل مورد نیازم به بیرون می رفتم. هوا چند روزی است عجیب سرد شده است. موقع برگشتن که صدای خوش اذان هم می آمد، مقابل یک آموزشگاه دخترکی جلوی مرا گرفت که خانم می شود از گوشی شما به مادرم زنگ بزنم. آموزشگاه تعطیل است و من نمی توانم تا دو ساعت دیگر همین جا بایستم. دلم سوخت گوشی را به دستش دادم ولی هر چه زنگ زد کسی گوشی را جواب نداد. عذر خواهی کرد و گوشی را برگرداند، با خودم فکر کردم مگر امروز روز تعطیل رسمی نیست کدام آموزشگاهی امروز باز می شود آخر؟ بعد با خودم فکر کردم عجب مادر بی خیالی!!!! خب گیریم بچه فراموش کرده امروز تعطیل است مادر چرا باید فراموش کند؟ این امر از مادران امروزی بسیار بعید است.
یک نمونه از این مادرهای بی خیال را هم خودم داشتم. یادم هست دوم دبستان که بودم و هنوز خوب ساعت خواندن را بلد نبودم یک بار یک روز سرد زمستانی ساعت را اشتباهی خواندم و به گمان اینکه خواب مانده ام و مادرم هم مثل همیشه خواب بود از خانه بیرون زدم، وقتی دم در مدرسه رسیدم در مدرسه بسته بود و هیچ بشری آن اطراف نبود نمی دانم چقدر ایستادم ولی حسابی یخ زده بودم، چنان سردم شده بود که اشکهایم می ریخت، دستهایم از شدت سرما بی حس شده و حتی پاهایم درون کفش از سرما یخ زده بود؛ آن لرزیدن از سرما و آن روز یک هفته سرماخوردگی و بیماری شدید برای من باقی گذاشت و چنان خاطره ی تلخی شد که هنوز هم وقتی یادش می افتم سردم می شود.
البته در زمان ما که سوسول بازی مد نبود و از سرویس مدرسه، رساندن بچه ها به مدرسه توسط والدین خبری نبود و فرزند سالاری چیزی بی معنی بود چنین اتفاقاتی طبیعی بود ولی از مادران و پدران امروزی و بخصوص بچه های امروزی که دیگر سالار خانواده اند واقعا چنین اتفاقاتی بسیار نادر است و خیلی جای تعجب دارد. گاهی یک بی توجهی ساده یک خاطره ی تلخ را در ذهن آدم به جا می گذارد که شاید تا سالها و سالها فراموش نشود.