روزگار می گذرد
شب ها
با بالش اتاق به اتاق
کنج به کنج می چرخم
و صبح خسته تر
از شب بر می خیزم
...
روزها
بر سنگفرش پیاده روها
کفشهایم را کهنه می کنم
روزگار می گذرد
روبراهم، روبراهم...!
رو به آن راهی که نیست...
مشکلم پیراهنی است ای دوست، گمراهی که نیست
سالها دلخوش به اینکه کاروانی رد شود
مانده ام تنهای تنها گوشه ی چاهی که نیست...!(کاوه احمد زاده)
قصه ی یوسف پیامبر را در قران خوانده ایم، سریالش را هم ساخته اند، دیده ایم (به لطف شبکه هایی مثل آی فیلم و تماشا بارها هم تماشایش کرده ایم). قصه یوسف نبی الهام بخش شاعران بسیاری بوده و شاعران شعرها گفته اند، داستانها از روی آن اقتباس کرده اند، مفسران تفسیرها نوشته اند. و آنقدر نوشته اند و گفته اند که انگار هیچ چیز دیگری برای گفتن نمانده است. من نه مفسرم و نه شاعرم و نه داستان نویس، من از احساسم می نویسم، احساسی که وقتی اولین بار داستان یوسف نبی را شنیدم به من دست داد. هنگامی هم که سریالش را بارها و بارها دیدم هنوز آن احساسم بر جای خود بود و هنوز همان احساس را دارم.
یوسف پیامبر غریبی است. وقتی اولین بار از او شنیدم دلم برای غریبیش سوخت و هنوز هم همان احساس را دارم. او همیشه غریب خانه و خویشان خویش بود. همه ی آدمها از همان ابتدای خلقت زخم خورده اند، از غریبه و آشنا رنج دیده اند و به دسیسه ها دچار شده اند و هوز هم قصه ی آدمها ادامه دارد. بیشتر آدمها از غریبه ها زخم می خورند و این غریبه ها هستند که دسیسه می کنند و حیله ها و حقه ها سوار می کنند و در این مواقع خانواده ها پشت هم در می آیند و از هم حمایت می کنند. دو تا برادر هر چقدر هم با هم بد باشند باز هم برادر پشت برادر است. اما قصه ی یوسف فرق می کند، او در هر خانه ای که زندگی کرد از ساکنان آن خانه خیانت دید، رنجهایش و دردها و دسیسه ها را نه از غریبه ها از ساکنان خانه هایی دید که سالهای عمرش را با آنها زیسته بود. خانه یعنی جای امن، یعنی پناهگاه، یعنی جایی که هیچ کس هم اگر در دنیا تو را نخواست، درک نکرد، نفهمید آنجا کسانی هستند که تو را با همه ی عیبها و نقصهایت می پذیرند، خانه یعنی اگر همه ی دنیا دشمنت باشند آنجا تنها جایی است که تو را برای خودت می خواهند، خانه یعنی اولین و آخرین جان پناهت. و یوسف هیچوقت چنین جایی را ندید. برادرانش به حیله او را بردند و به جای اینکه هنگام نیاز پشتش باشند او را در چاه انداختند و بعد او را به بهایی اندک به غریبه فروختند، چه دردی از این عظمیتر. اگر ما بودیم دیگر هرگز به هیچ آدم دیگری اعتماد نمی کردیم و از هر چه آدم دو پا بود می گریختیم و قتی کسانت، هم خونت، پشتت چنین پشت تو را خالی می کندکه بماند چنین نامردانه تو را به هیچ جرمی به هیچ می فروشند دیگر به چه کسی می توان اعتماد کرد. یوسف به خانه ی دیگری می رود و همه ی مهربانی و صداقت و معصومیت کوکانه اش را هم با خود به آن خانه می برد و باز از کسانی که سالها با آن ها زیسته است رنجها می برد و دچار مکرها و حیله ها می شود باز هم به جرم بی گناهی تهمت ها می شنود و راهی زندان می گردد. کدام یک از ما می توانست دوباره با این همه نامردی که دیده است جواب بدی را با بدی پاسخ ندهد و یوسف چه مردی بزرگی بود و چه دل بزرگی داشت که می توانست ببخشد و بگذرد. و ایمان به خدا از آدمها آدمهای دیگری می سازد و عشق به خدا چه ها که نمی کند.
من و تنهایی
دوستان قدیمیم
من و تنهایی
پهلوی هم می نشینیم
چای می نوشیم
من و تنهایی
با هم حرف می زنیم
خاطره می گوییم
من و تنهایی
گاه با هم دعوا می کنیم
و گاهی قهر می کنیم
می ترسم از روزی
که تنهایی برود
تنهایم بگذارد ...
از یک سلام و علیک ساده شروع می کنی. پله به پله، مرتبه به مرتبه، ذره به ذره جلو می روی. به حرفهای ساده می رسی، به آشنایی های کوچک، به از خودت گفتن و از خودش گفتن های ریز می رسی و بعد جلوتر و جلوتر می روی. شبیه همان اهلی کردن روباه است در شازده کوچولو. عادت می کنی، عادت می دهی، عادت می شود تکرار و تکرار به علاقه و علاقه شاید به دوست داشتن می رسد. یک روز می بینی عادت کرده ای به حضورش و عادت داده ای به حضورت. کم کم و نم نم جدی می شود برایت و جدی تر می شوی برایش. اینجا دیگر یک بودن ساده نیستی برایش، یک دوست ساده، یک رابطه ساده، یک علاقه ی ساده نیست، یک وابستگی ست، آن هم از نوع عاطفیش. دیگر حضورت بی معنا نیست، بودنت ضروری شده برایش. تو خود را کنار می کشی اما او فروتر می رود. تو عقب تر می نشینی او جلوتر می آید. تو دور خودت حصار می کشی او حصارهای دور خودش را می شکند، تو کمتر می کنی رابطه را او بیشتر پی تو می آید. این همان اهلی شدن شازده کوچولوست باید گفت او اهلی شده است. او قلبش را آورده برای تو، او دل به دلت داده است، او به تو اعتماد کرده است، تو را باور کرده است.
شاید علاقه ی جدی نمی خواستی، شاید یک دوستی ساده می خواستی و حال می خواهی بروی، می خواهی کنار بکشی و این مثل کشیدن چهارپایه است از زیر پای کسی، مثل خراب کردن دیوار است در حالی که او روی دیوار ایستاده است. دیوار را خراب می کنی و فکر می کنی درسترین کار است که بروی و کنار بکشی تا او هم برود و کنار بکشد اما چنین نمی شود. دیوار خراب می شود او معلق میان هواست و در آن حال در بهوتی عظیم است و بعد افتادن است، آسیب دیدن است، شکستن است، خورد شدن است، له شدن است. مثل این است که زیر آوار مانده باشد و بعد شکستنی ست که صدایش را فقط خودش می شنود و او کسی ست که دیگر آن کس قبلی نیست، او باورهایش رفته، او اعتمادش را از دست داده، او احساسش را باخته، او قلبش شکسته است و این آغاز داستان اوست.
نمی دانم چرا روی دلها ننوشته اند شکستنی ست با احتیاط حمل کنید؟ تا وقتی کسی دلی را در میان دستانش گرفت به هیچی، به هوسی، به بازی آن را نشکند. گمان می کنیم که صدای شکستن دل را نمی شنویم اما چینین نیست صدای شکستن دل از هر صدایی بلندتر است وقتی که اشکی می شود و روی گونه ای می ریزد. مواظب قلبهای در دستمان باشیم... .
هر کسی فکر می کند که زندگیش تراژدی است. هر کسی گمان می کند که خودش تنها کسی است که در زندگی مصیبت های بسیار دیده و رنجهای بسیار کشیده است. هر کسی تصور می کند که تنها زندگی اوست که سرتاسر حسرت و درد است. اما وقتی پای صحبت آدمها مینشینی و داستان سرگذشت آدمها را می شنوی تازه می فهمی که تو تنها آدمی نیستی که زندگی با تو بازیها کرده است. زندگی همه ی آدمها داستان دارد و می توان آن را داستان زندگی نامید. هیچ یک از ما به خواسته ی خود پا به این جهان ننهاده است و هیچ یک از ما نقشهای تلخ را انتخاب نکرده است. کدام کودک است که هنگام تولد یتیمی را برای خود انتخاب کرده باشد؟ کدام مادر است که مرگ فرزند را برای خود بخواهد؟ کدام پدر است که فقر و گرسنگی را برای فرزندش انتخاب کرده است؟ زندگی است که برای ما می نویسد و ما در آن نقش خود را بازی می کنیم. تمام داستان زندگی بر این محور است که ما در لحظه های تلخ و سخت زندگی بر اساس عقل درسترین و بهترین کار را انجام دهیم. هنگام تولد دنیا به هیچ یک از ما تعهد خوشبختی نمی دهد. زندگی به هیچ یک از ما قول راحتی و آسایش نمی دهد، بلکه دنیا و داستان زندگی بر سختیها و تلخ کامیها بنیاد نهاده شده است. آیا داستانی را سراغ دارید که سرتاسرش خوشی و خنده و شادی باشد و همه ی آدمها خوشبخت در کنار هم زندگی کنند؟ داستان براساس اتفاقات شکل می گیرد.
زندگی دنیا بازی و سرگرمی است(انعام؛ 32)، و این زندگی دنیا جز بازی و سرگرمی نیست(عنکبوت، 64). زندگی دنیا آری بازی است و ما گاهی چنان درگیر بازی آن می شویم که خود را غرق می کنیم و همه چیز را فراموش می کنیم. مادربزرگ پیر من همیشه نصیحتم می کند که با عقل یک پیر به زندگی و ماجراهای آن نگاه کنم. پیران که داستان زندگی را تجربه کرده اند می دانند که زندگی داستان خود را دارد و روزی به پایان خود می رسد. آنها می دانند که باید کنار بایستی و از کنار به زندگی و اتفاقات آن بنگری تا معنای زندگی را خوب بفهمی. زندگی برای هر کسی سرنوشتی را رقم زده است و همه باید مسیر آن را با اتمام خوشیها و رنجهایش بپیمایند. زندگی با همه ی اتفاقهایش زندگی است و عاقل آن کسی است که به اتفاقات تلخ آن بخندد و بگذرد. در برابر عظمت این هستی ما نقطه ی پرگاریم و دنیای ما و داستان زندگی ما یک رنگ از هزاران رنگ دنیاست و اگر یادمان باشد که نقطه ی کوچکی هستیم حسرت و رنجهای زندگیمان را هم به قدر همان نقطه خواهیم دید.
آمده ام با تو بگویم، منم مجنون، مجنون تو، تویی لیلا. در سراشیبی تقدیر نام مرا اشتباه انتخاب کرده اند، نام مرا باید عوض می کردند، آنکه لیلا بود تو بودی و آنکه مجنون تر از مجنون بود من بودم. من تمام عمر برای تو زیسته ام، من تمام عمر جای تو زندگی کرده ام، جای تو نفس کشیده ام. من تمام عمر با چشمان تو نگریسته ام، با گوشهای تو شنیده ام، با زبان تو سخن گفته ام. من تمام عمر، تو بوده ام.
من تمام عمر آنچه تو خواستی خواستم، آنچه گفتی ببین دیدم و آنچه گفتی نبین ندیدم. من جز تو ندیدم، جز صدای تو نشنیدم، به جز از تو نگفتم. من من نبودم، من تو بودم و به غلط گمان می کردم که منی هست و نبود و همه تو بود و من نمی دانستم. همه ی عشقها از من به ما تبدیل می شوند، همه ی عشاق آرزو می کنند که من آنها به ما تبدیل شود اما عشق من مایی نداشت، فقط تو داشت و غیر از تو هیچ نداشت. عشق من وصلی نداشت، چون فراقی نبود، مگر من غیر از تو بودم؟ مگر تو جدا از من بودی؟ من همه تو بودم و تو همه ی وجودم بودی. میان من و تو هرگز جدایی نبود که وصلی باشد. میان من و تو فراقی نبود که رسیدنی باشد. من تو بودم، همیشه تو بودم.
در دفتر سرنوشت مرا به اشتباه نام نهادند، من آن لیلایی بودم که خود مجنون لیلایی بود. تو خیال نبودی که نامت را ملکه ی ذهن خود کرده باشم، تو وجود بودی، تو همه هست بودی و آنکه نبود من بودم. من از تو با تو نمی گویم که عاشقی را اثبات کرده باشم، من با تو از تو می گویم که رسم عاشقی را به جا آورده باشم. من از دوست داشتن نمی گویم که محبتم را اثبات کرده باشم، تو فراتر از دوست داشتنی، تو فراتر از عشقی، با چون تویی چگونه می توان از عشق گفت.
می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی این نیست که یک روز تمام بدوی، کار کنی، از جسمت کار بکشی و جسمت دیگر توان ایستادن نداشته باشد، دست و پایت درد کند، بدنت کوفته شود و همه ی وجودت فریاد بزند دمی آسایش. این هم خستگی ست اما خستگی به معنای واقعیش نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر یک راه را رفته باشی به گمان درست بودن و بعد از یک عمر بدانی که غلط رفته ای و راه رفته را به اشتباه رفته ای. بخواهی باز گردی، می توانی؟ می شود؟ روحت فریاد می زند خسته ام و دست و پایی که خسته نیست اما دیگر توانی ندارد، جسمی که خسته نیست اما طاقتی برای ایستادن ندارد، نفسی که سرجایش هست، بالا و پایین نمی شود اما نایی برایش نمانده است، این خستگی ست.
می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی یک دویدن طولانی، یک نفس کم آوردن، یک روز سخت که تک به تک سلولهایت از درد بنالد نیست، نه این خستگی ست اما به معنای واقعی نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر کج بروی و بعد بفهمی کج رفته ای و بخواهی کج را راست کنی. اما اینجا آخر داستان نیست. یک عمر دیگر راست بروی و برسی سر کوچه بن بست و تازه بفهمی کج و راست رفتن هیچ تفاوتی نداشت. تازه بفهمی دنیا گرد است کج و راستش به یکجا ختم می شود، به همان سر نقطه، به همان آغازی که همان پایان است. بعد از یک عمر زندگی بفهمی کج و راست جهان بی معنی ست، هر راهی که بروی ته دنیا همان سر دنیاست.
جهان گرد است، می چرخی دور دنیا و باز هم همان نقطه آغاز است، از هیچ می آیی، از عدم می آیی، از خاک می آیی، یک عمر کج و راست می شوی، روحت خسته می شود، گاهی از پا می افتد، گاهی به زاری می نشیند و در آخر باز به هیچ می رسی، به عدم می رسی، به خاک می رسی. و تازه همان نقطه آخر که همان نقطه آغاز است می فهمی که دنیا بازی بود ( دنیا جز بازی و سرگرمی نیست، انعام 32) و ( این دنیا چیزی جز باز ی و سرگرمی نیست، عنکبوت 64) و تو بازی خوردی و دور خودت چرخیدی اما این فهمیدن یک عمر طول کشید و این یعنی خستگی... .
تازه آخر بازی با خودت فکر می کنی که چرا از اول ندانستی که بازی ست. دور فلک می چرخی و چرخ و فلک اول و آخر ندارد، آغاز و پایان ندارد، فقط یک چرخ است که می چرخد و آنکه سوار چرخ و فلک است فقط می چرخد و هنگام پیاده شدن تازه می فهمد که یک بازی بود.
درختان توی باغ گرم گفتگو
گرم خنده و بگو مگو
اما درخت تاک
در گوشه ای از خاک
از غصه ای پشتش خمیده
یا از درد تنهایی شکسته
روزهایش را با غصه ها سر می کند
دردهایش در سینه پنهان می شود
گویند او درد آشنا نیست
می بینید در خواب نازی ست
هنگام بیداری اما نمی بینند
او گوشه ای آرام می گرید
تو ماه من بودی که در آسمان تاریکترین شب زندگانیم درخشیدی
و راه تاریک زمینم را روشن ساختی.
من تو را در شب تنهایی هایم یافتم.
عاشقت شدم، اما دور بودی و توان رسیدن به تو ممکن نبود.
می خواستمت چون تو خواستنی ترین بودی.
مگر می شد تو را نخواست تو که زیباترین جلوه ی بودنم بودی.
خواستم داشته باشمت.
کاسه ای پر از آب کردم و تصویر تو در آن افتاد و من به خیال همین داشتنت دلخوش بودم.
اما آسمان ابری شد،
تو پشت ابرها ماندی و کاسه ی آب من بی ماه شد.
در خیالم تو را داشتم و با تصویر تو در آب حال خوشی داشتم.
عکس تو را نقش چشمهایم کرده بودم
و تصویر تو از چشمهایم بر دلم نقش بسته بود،
آیا می توانستم آرزو کنم که کاش آسمان هرگز ابری نمی شد؟
کاش کاسه ی آب من بی ماه نمی ماند؟
اما کاسه ی آب، بی نقش تو فقط کاسه ی آب بود.
مشکلات مثل سنگ ها می مانند، جنس ما آدمها در برخورد با سنگها مهم است. سنگ را در نظر بگیریم، سنگ اگر به سنگی بخورد سنگ را نمی شکند؛ اما اگر به شیشه بخورد آن را می شکند، حتی کوچکترین سنگها هم شیشه را اگر نشکنند به آن ترک می اندازند. می دانم جنس آدمها از سنگ نیست، ما آدمها با روحی لطیف به دنیا می آییم. اما زندگی و سختیهایش در طول زمان جنس ما را تشکیل می دهد. گاهی روزگار و مشکلات از ما سنگ می سازد، نه سنگ به معنی بی احساس بودن، سنگ در معنای سرسختیش، مقاومتش و نشکن بودنش. شنیده اید که می گویند اگر دردی مرا نکشد مقاومتر می کند. گاهی مشکلات انسان را بزرگ می کند، سخت می کند.
اما سنگها خاصیت دیگری هم دارند، سنگها شیشه ها را می شکند، اگر شیشه باشیم سنگها ما را می شکند، شیشه نه به معنی شکننده بودن، نه به معنی نازک بودن بلکه منظور خودخواهی، غرور؛ تکبر و خصلتهای دیگری که در وجودمان است با گذشت زمان و در سختیها می شکند و از انسان، انسان دیگری می سازد. چه بسیار قلبهای سختی که با سنگها نرم شده اند. سنگ مشکلات وقتی به شیشه قلب برخورد کند آن را می شکند و چنان نرم می کند که از تو، توی دیگری می سازد. از مشکلات نهراسیم. از سختیها نترسیم. اگر سختیها و مشکلات نباشد انسان هرگز به کمال نمی رسد. انسانهای بزرگ و تاریخ ساز آنهایی بودند که با مشکلات بزرگتری جنگیده اند.