سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


   نشسته در کنارم و اشک می ریزد، می گویم حرف بزن. می گوید شکست عشقی خورده است. دهانم اندازه یک غار باز می ماند. می گویم تو که دوست پسر نداشتی چطور شکست عشقی خوردی؟ می گوید داشتم. متعجب تر از قبل می گویم پس چرا تا حالا من ندیده ام با کسی بیرون بروی؟ می گوید اینترنتی آشنا شدیم. به صفحه اینستاگرامم آمد، آشنا شدیم، حرف زدیم و... و  عاشقش شدم دیگر. خنده ام می گیرد اما جلوی دهانم را می گیرم، می دانم بخندم یا نسنجیده حرفی بزنم بعد از این دیگر محرم اسرارش نخواهم بود. می گویم دیدیش؟ عکسهایش را نشانم می دهد و من باز سعی می کنم دهانم قد یک غار باز نماند، با عکسهایی که چندان مالی هم نیست و مردی که سن پدرش را دارد، چطور عاشق شده است؟ می زنم به در شوخی می گویم تو که بد سلیقه نبودی؟ می گوید تو که حرف زدنش را نشنیدی؟ آنقدر خوب با من حرف می زد، تمام حرفهایی که یک عمر دوست داشتم بشنوم را به من می گفت. درمی مانم تو که کمبود محبت نداری، پدرت خوب، مادرت عاشقت دیگر چه کم داری که یکی برایت لالایی عاشقانه بخواند؟ می گوید نه تو نمی فهمی و دهانم را می بندد. می گویم خوب حرف زدن را همه ی مردها بلدند، این که دلیل نمی شود تو عاشقش شوی. می گوید نه عاشق من است، خودش گفته که عاشق من است. برایم کلی شارژ می خرید، یک بار هم برایم عروسک فرستاد. نمی دانم کدام را می گوید و می مانم چند تومن شارژ و یک عروسک پارچه ای چقدر می ارزد که به هیچ دل ببندی؟ می گویم چنین آشناییهایی قابل اعتماد نیست، می گوید، خواهر عروس خاله ام در اینستاگرام با یکی آشنا شد و بعد با هم ازدواج کردند.

   عشق و دلدادگی سن و سال نمی شناسد، فریب خوردن و فریب دادن مختص به سن خاصی نیست. آدمها در هر سنی نیاز دارند کسی تنهاییشان را پر کند و بهشان توجه کند. آنها که فریب می دهند زیرک نیستند، جهل آدمی عمیق است انگار خود فرد می خواهد که فریب بخورد، می خواهد دروغهایی که می شنود باور کند. حرفهای ضد و نقیض فرد را می شنود اما خودش را به نشنیدن، به نفهمیدن می زند، متوجه دیگرانی هم در صفحه اش می شود اما فکر می کند اگر برای همه دروغگوست، اگر همه را فریب داده با من چنین نمی کند، این جمله من فرق دارم، جمله ای است که هر کسی به خودش می گوید. اما این جمله فقط برای فریب دادن خود فرد است، خودش را قول می زند. من هم مثل دیگری، دیگری مثل من، همه مثل همیم. من فرق دارم، من زرنگم سرم کلاه نمی رود فقط توهم است. وقتی می فهمند مثل همه هستند و با دیگران فرقی ندارند که دل داده اند، که وابسته شده اند و آن رابطه ای که شکسته است.

   باز صد رحمت به رابطه های دوست پسری و دختری در محیط حقیقی. این عشقهای اینترنتی را که البته عمده اش شامل اینستاگرام است، واقعا قابل درک نیست. به واسطه یک صفحه آشنا می شوند، به واسطه یک صفحه صمیمی می شوند و به واسطه یک صفحه شکست می خورند. آشناییهایی که در چنین محیط هایی صورت می گیرد چقدر قابل اعتماد است؟ از کجا معلوم هر آنچه طرف مقابل می گوید راست باشد؟ در واقع در چنین رابطه هایی به هیچ اعتماد می کنند و خانه ای بر سراب می سازند.

  




لیلا ::: چهارشنبه 98/2/11::: ساعت 6:58 عصر


دوست دارم بگویم

مانند باران باش

باران

همه چیز را می شوید

اما نمی گویم

دل باران اگر چرکین شود

 چه کسی آنرا

خواهد شست

...

 

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/2/11::: ساعت 6:13 عصر


   دوست داشتم زمان مادربزرگم زندگی می کردم، آن موقع ها که آدمها جور دیگری بودند، زندگی جور دیگری بود، اصلا زندگیها زندگی بود. مادربزرگم وقتی بچه بودم فوت کرد و پدربزرگم یادم نمی آید. اما مادربزرگم آرامشی عجیب و زندگی ساده ای داشت. از تمام خانه اش زندگیش محدود می شد به اتاقی که در گوشه ای از آن علاءالدینی(چراغ نفتی) بود که از صبح غذایش را بر روی آن بار می گذاشت و در گوشه ای دیگر سماوری بود بر روی میزی کوچک و چای همیشه تازه دم و خوش عطرش آماده بود. مادربزرگم آرام حرف می زد، آرام راه می رفت، آرام غذا می خورد و حتی آرام خاطره تعریف می کرد. مدتهاست سعی می کنم مثل مادربزرگم آرام باشم و در این زندگی پرهیاهو و پر شتاب آرام زندگی کنم هرچند هنوزم هم درونم پر از هیاهوست.

   مادربزرگ و پدربزرگ که عاشق هم می شوند هیچ چیز برای شروع زندگی نداشتند اما عشقشان عشق بود، مادربزرگ می گفت که با یک انگشتر کوچک بر سر سفره عقد نشست و در یک اتاق زندگیش را شروع کرد و به همین سادگی یک عمر خوشبخت بود و یک عمر ساده اما خوشبخت زندگی کرد. همیشه فکر می کنم کاش هنوز هم زندگیها مثل آن موقعها بود. مردی که مرد بود و تمام مردانگیش می ارزید به تحصیلاتی که فایده ای ندارد و صداقت یک مرد می ارزد به تمام ثروت دنیا. و با چنین مردی می شد یک عمر پیر شد.

   درک زندگیهای ساده آن زمان برای ما سخت است، بخصوص در وضعیت کنونی که رقابتی برای تجمل درگرفته است و هرکسی می کوشد از هر راهی که شده از دیگران بالاتر رود. رفت و آمد که دیگر به مانند گذشته وجود ندارد اما همین رفت و آمدهای اندک هم شده است چشم و همچشمی. به خانه ها که وارد می شوی انگار به یک موزه پا می گذاری، مدتی باید وقت بگذاری و از وسایل عتیقه و دکوری و بوفه ها را تماشا کنی و سپس می رسی به فرشها و مبلها و پرده ها و چیدمانشان(دیزاین) و هماهنگی(هارمونی) و (ست) آنها و کلمه های که حتی سادگی را از زبانمان هم گرفته اند. تازه می نشینی به حرف زدن، تمام حرفها ختم می شود به رخ کشیدن داشته های مادی برای هم. هر چه انسان از لحاظ مادی پیشرفت کرد از لحاظ اخلاقی دچار رکود شد. و فقط خدا می داند که با این وضع به کجا خواهیم رسید... .

 




لیلا ::: سه شنبه 98/2/10::: ساعت 6:49 عصر


خرداد بود

فصل داغ امتحان

لایب نیتس می خواندم

برگی از درخت نمی افتد

مگر آنکه کل کائنات از آن باخبر شود

...

...

پاییز شد

برگهای همه درختان ریخت

و صدای ناله هایشان

زیر پای عابران

گوش فلک را کر کرد

خبر به کائنات رسید 

پشت تریبون رفت

به صدور بیانیه

و ابراز تاسفی بسنده کرد


 

 

 



لیلا ::: دوشنبه 98/2/9::: ساعت 6:33 عصر


خواب بود
باتلاق بود
دست و پا می زدم
فریاد می زدم
غرق می شدم
...
...
خوابم یا بیدار
نمی دانم
باتلاق است
اما از هیاهو خسته ام
در سکوت و سکونی ممتد
غرق می شوم...




لیلا ::: یکشنبه 98/2/8::: ساعت 6:7 عصر


    گوشی به دست می گیرم، پشت کامپیوتر می نشینم. می خواهم در کانالی عضو شوم، حساب کاربری می خواهد، من زنم اما دوست دارم مرد باشم، یا شاید مردم و دوست دارم زن باشم و می شوم آن چیزی که دوست دارم. کانالی دیگر، صفحه ای دیگر، حساب کاربری دیگر و مشخصاتی که من نیستم. متاهلم می نویسم مجردم، تاهلم و تعهدم را پنهان می کنم، پیرم خودم را جوان معرفی می کنم، انگار هر چه دلم می خواست باشم و نیستم اینجا پشت گوشی، پشت کامپیوتر همه یکجا فراهم می شود. می شوم آن یک نفری که من نیست. چندین چند صفحه دارم و چندین چند شخصیت و هویت. آدمهایی که منم اما من نیستم. با هر کس دلم می خواهد حرف می زنم، دروغ پشت دروغ می گویم، آری دروغ می گویم و گمان می کنم که به همه دروغ می گویم اما اولین دروغ را به خودم می گویم، به انسانیتم می گویم. به صفحه های دیگران سر می زنم به مذاقم خوش نیاید فحش می دهم. می گویی چرا؟ چون اینجا جهان مجازیست.

   من خیال می کنم چون اینجا مجازیست، پس من هم انسانی مجازی هستم، همه چیز مجازیست، آدمها مجازیند، شخصیتها خیالیند، دنیای این سوی گوشی توهم است و این تصور من است از این جهان مجازی. گویی خدای این جهان مجازی هم مجازیست، وجدان هم مجازیست، انسانیت هم مجازیست. من خیال می کنم که چون اینجا مجازیست پس من مجاز به هر کاری هستم.

   اما چنین نیست، اگر درون این دنیا، هزار دنیای دیگر هم باشد، باز من، من هستم، خدا، خداست، انسانیت در همه ی دنیاها به یک معناست. اگر من خودم را و باورهایم را باور داشته باشم با تغییر جهانم، با تغییر دنیای پیرامونم تغییر نمی کنم. من تعریفی از خودم دارم، تعریفی از شخصیتم دارم، هویتم را قبول دارم، هر آنچه را که هستم پذیرفته ام و این همه یعنی من و من تعریفی مشخص از خودم در ذهنم دارم. پس برای من چه فرقی می کند در کدام جهان باشم، چه فرقی می کند که با چه کسی همکلام شوم. وقتی باور دارم فحش دادن کاریست که من هرگز انجام نمی دهم، وقتی باور دارم دروغ عملی زشت است، وقتی فریبکاری را عملی نادرست می دانم پس با تغییر جهانم و با تغییر شرایط پیرامونم باورهایم را تغییر نمی دهم. جهان پشت گوشی مجازیست اما من مجازی نیستم، خدایم مجازی نیست، باورهایم مجازی نیست.  فقط باید باور کنم که من، من هستم، همه جا من هستم.





لیلا ::: یکشنبه 98/2/8::: ساعت 12:10 عصر


    یک چیزهایی اصل هستند و یا می شود گفت ریشه اند، یا همان چیزی که در فلسفه می گوییم جوهرند مثل انسانیت، اخلاق و ...  و یک چیزهایی فرع هستند و یا همان که در فلسفه می گوییم عرض مثل ثروت، قدرت، موقعیت اجتماعی و ... . همیشه اصل ها، ریشه ها بوده اند و هستند اما زمانی بوده که این اصل ها پررنگ بوده اند و اکنون کمرنگ شده اند. اما فرعها، عرضها زمانی بوده که نبوده اند، از یک جایی و یک زمانی پیدا شده اند و رشد کرده اند، شاید زمانی آن دورها کمرنگ بوده اند و هر چه زمان گذشته پررنگتر شده اند و شاید زمانی برسد که عرض جای جوهر را بگیرد، فرع جانشین اصل شود. نمی دانم از کی و کجا جای ریشه ها و اصل ها و جوهر را فرع و عرض گرفت؟ گمان نمی کنم از زمان آدم و حوا اینگونه باشد؟ یعنی فکر کنید آدم و حوا می خواستند زمین را قسمت کنند آدم قسمت خوب زمین را برمی داشت و قسمتهای خشک و بیابان زمین را می داد به حوا.

    این پدیده وارونگی از یک جایی شروع شد و در روزگار ما به اوج خود رسیده است اما اینجا آخرش نیست برای هر چیز نهایتی است و این وارونگی هنوز به نهایت خودش نرسیده است. وقتی فکر می کنم دلم به حال آدمهایی می سوزد که در نهایت این وارونگی زندگی می کنند. همه چیز وارونه شده است از نگاه آدمها تا طرز تفکر انسانها، از دنیای آدمها تا باورهای انسانها، همه تغییر کرده است. این وارونگی دنیای انسانها فقط انسان و انسانیتش را نشانه رفته است.

   حتی نگاه عمیق هم نمی خواهد، نگاهی گذرا و سطحی هم این تغییر را نشان می دهد. در دنیای آدمها هر چیزی که عمری از آن گذشته باشد دارای ارزش و اعتبار می شود. خانه که قدیمی باشد، می شود میراث فرهنگی، بشقاب و قاشق و وسایل دیگر قدیمیشان می شود عتیقه، حتی درخت هم که سن و سالی داشته باشد می شود میراث طبیعی. در شهر ما درختی هست در یک از محله های قدیمی، خواستند محله را بازسازی کنند جوری خراب کردند و دوباره ساختند که به درخت آسیب نرسد و درخت وسط کوچه مانده است. اما در دنیای آدمها انگار پیری ارزشی ندارد، گویی پیری آفت است همه از آن می گریزند. انگار کسی دلش نمی خواهد پیر شود، همه به فکر جوان ماندن هستند. زنها بوتاکس می کنند، ژل تزریق می کنند، گونه می کارند و مردها مو می کارند، پوست می کشند و موهایشان را رنگ می کنند و ... . انگار مسابقه ی جوان ماندن راه افتاده است و همه در تکاپویند برای جوان ماندن. زمانی پیری ارزش بود، پیران ارزشمند بودند و اکنون همه می خواهند جوان بمانند و قیمتی که برای جوان ماندن پرداخت می کنند مهم نیست و این همان پدیده وارونگی است. دوستی دخترها و پسرها و اقسام و انواعش شده است مظهر تمدن و اگر غیر این بیندیشی می شوی امل و قدیمی که فکرت بسته است و نجابت و پاکدامنی افکاری پوسیده محسوب می شود، این هم پدیده وارونگی است. سیگار کشیدن شده است نشانه روشنفکری و ... . دنیایی ما آدمها دنیای وارونگی است.

   در وارونگی کسی به ریشه ها توجهی ندارد، اصل جایش را به فرع داده است، عرض جای جوهر را گرفته است. پول و شهرت، موقعیت اجتماعی و ... چیزهایی که نبودند و به وجود آمدند جای انسانیت را، جای اخلاق را گرفته اند. اکنون دیگر درست زندگی کردن هنر نیست، اگر بتوانی جیب های مردم را خالی کنی و جیب های خودت را پر کنی هنر کرده ای و برای همین است که دزدها دیگر مردان سبیل از بناگوش در رفته نیستند، بلکه کت و شلوار پوشهای تحصیلکرده ای هستند که به جیب هم قانع نیستند و بانک خالی می کنند و می روند. و این گفته ها مشتی از خروار است و اگر نگاهی گذرا به اطرافمان داشته باشیم هزار هزار از این وارونگی ها را می بینیم. آری دنیای ما دنیای وارونگی است و ما وارونه زندگی می کنیم... .




لیلا ::: جمعه 98/2/6::: ساعت 7:49 عصر


جهان گرد است؛ اما زندگی ما گرد نیست. ما در نقطه ای از زمان زندگیمان را بر روی این زمین آغاز می کنیم و در نقطه ای به پایان می رسیم. زندگی ما حاصل پیوند این نقطه هاست. ما مسیری را طی می کنیم که آغاز و انتهایی دارد. زندگی ما سرشار از لحظه هایی است فراموش ناشدنی. زندگی برای ما گاهی شادی است و گاهی غم، و هیچ انسانی از این قاعده مستثنی نیست. خداوند در قران می فرماید:( ما انسان را در رنج آفریدیم، بلد،4). یعنی رنج همزاد آدمی است. اثر شادی در زندگی ما پایدار نیست و زودگذر است، اما رنج ها و مشقتها اثری ماندگار در روح و زندگی انسان دارند، و شاید همین باشد که آدمی دردها و رنجهای زندگیش را بیشتر از شادیها به یاد دارد. اما نباید فراموش کنیم که اگر چه رنجها پایدارترند اما زندگی شادیهایی نیز به ما می بخشد. برخی افراد زندگی را تاریک می بینند، مانند اونامونو که به گمانش زندگی سراسر رنج است(درد جاودانگی). شوپنهاور رنج و غم را مایه های اصلی جهان می داند(جهان همچون اراده و تصور)، در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل یکی از محورهای اصلی زندگی می شود(در باب حکت زندگی). اما شاید حق با افلاطون باشد و رنج و شادی میخهایی باشند که انسان را به زندگی متصل می سازند(فایدون).
   اما نوع دیگری از نگاه به شادی رو رنج هم وجود دارد و حال تعریف دیگری را مهمان جبران خلیل جبران شویم. (شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست. چاهی که خنده های شما از آن بر می آید چه بسیار که با اشک های شما پر می شود. و آیا جز این می تواند بود؟ هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در وجود شما بیشتر می شود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟ هر گاه شادی می کنید به اعماق دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه ی شادی به جز سرچشمه ی اندوه نیست. و نیز هرگاه اندوهناکید باز در خود بنگرید تا ببینید که به راستی گریه ی شما از برای آن چیزی است که مایه ی شادی شما بوده است. پاره ای از شما می گویید شادی برتر از اندوه است و برخی می گویید نه اندوه برتر است. اما من به شما می گویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند و این دو با هم می آیند و هر گاه شما با یکی از آنها بر سر سفره می نشینید به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است. شما همچون ترازویی میان اندوه و شادی خود آویخته اید، فقط آنگاه که خالی هستید در یک ترازو آرام می مانید).(جبران خلیل جبران ، پیامبر و دیوانه)

   زندگی سرشار از غم و شادی است و انسان چشنده ی آنهاست.  همه ی ما غم و شادی را تجربه کرده ایم و با خنده و گریه آشناییم. اما آیا ما سرچشمه ی غمها و شادیها هستیم و شادی و غم آفریده ی ذهن ماست؟ آیا خنده و شادی چیزی در درون ماست یا به عواملی غیر از ما بستگی دارد. گاهی بی هیچ اتفاقی یا حادثه ای ما احساس می کنیم که غمگینیم و گاهی به تلنگری یا اتفاقی به ظاهر ساده احساس شادی به ما دست می دهد. ولی گاهی نیز زندگی با اتفاقهایی که برای ما رقم می زند زندگی را برای ما سرشار از شادی و یا پر از رنج می سازد. 

  انسان در رنج آفریده شده است و این کلام وحی است. ما نمی توانیم رنج را انکار کنیم و آن را پدیده ای صرفا ذهنی بدانیم، هر چند بعضی رنجها که از وسواس فکری برمی خیزد منشا ذهنی دارد و نه منشا حقیقی. در نگاه دینی رنج و سختی به زندگی انسان معنا می بخشد. اولا رنجها باعث نزدیکی انسان به خدواند می گردند و ثانیا انسان خود را در میان سختیها  می شناسد. آیا تاکنون دانشمند و یا انسان موفق دیگری را دیده اید که در خوشی و شادی استعدادهایش را شناخته باشد؟ درد و رنج نه تنها باعث بروز استعدادهای نهفته ی آدمی می شود بلکه باعث شناخت انسان از خویش و جهان پیرامونش نیز می شود.



لیلا ::: سه شنبه 98/2/3::: ساعت 2:51 عصر


   می دانی پاره شدن بند دل یعنی چه؟ قلبت را کسی در مشت بگیرد، بفشارد و یکهو بکشد و از جایش در آورد و این همان پاره شدن بند دل است. یکهو همه وجودت بلرزه در می آید، انگار زلزله ای در درونت اتفاق می افتد، همه وجودت می لرزد و یک آن آوار می شوی و فرو می ریزی. بند بند وجودت می لرزد، بند بند وجودت آوار می شود، فرو می ریزد. قوه از پاهایت می رود، و پاهایت توان ایستادن را از دست می دهد، پاهایت می نشیند. انگار وزنه ای به سنگینی حجم زمین بر دستهایت آویخته اند، دستهایت بر شانه هایت سنگینی می کند. ذره ذره ی وجودت به درد می آید، ذره ذره ی وجودت می نالد، سلول به سلول وجودت گریه می کند و این پاره شدن بند دل است.

   چه کسی می تواند بند دلی را پاره کند؟ پاره شدن بند دل سخت است، نه، وحشتناک است و کیست جفاکارتر از کسی که بند دلی را پاره می کند؟ دلت را بند می کنی به دلی و دلخوشیت می شود دلت که گمان می کنی به دلش بند شده است و چه لحظه ای سخت تر از لحظه ای که او بند دلت را پاره می کند؟ آنکه می گوید مرگ سخت است، پاره شدن بند دل را تجربه نکرده است. پاره شدن بند دل همان مرگ است، مرگی که در پی آن باز نفس کشیدن است، باز زجر کشیدن است، باز مردن است. 

   چه کسی می تواند بند دلی را ببرد؟ بریدن بند دل تلخ است، نه، زهر است و کیست ستمکارتر از کسی که بند دلی را ببرد؟ دلت را می بندی به دلش و اعتماد می کنی به دوستت دارم گفتنهایش و چه لحظه ای تلخ تر از آن لحظه ای که او اعتمادت را زیر پاهایش له می کند؛ که نه اعتمادت را، تمام وجودت را در زیر پاهایش له می کند و از روی تو رد می شود. خنجر به دست بگیری، از پشت رگ گردنی را ببری و کسی را بکشی بهتر است از اینکه بند دلی را ببری. آن یکبار مردن است و این هزار بار جان دادن است، لحظه به لحظه مردن است. می دانی پاره شدن بند دل یعنی چه؟...




لیلا ::: یکشنبه 98/2/1::: ساعت 8:44 عصر

<      1   2   3   4      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 125
کل بازدید :347673
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<