ساعت را کوک کرده ام
به وقت آمدنت
بس که زنگ نزد
دارد زنگ می زند
زودتر بیا...
آسمان زیر پایت، زمین مقابل چشمانت، نشسته ای آرام میان ابرها و نگاه می کنی به زمین و آدمها که مثل مورچه هایی در شتابند. روزها در گذرند، فصلها در پی هم می دوند و تو با نگاهی گرم به دنیا می نگری. به خودت نگاه نکن آن بالا نشسته ای و همه را یکسان می بینی، این پایین از این خبرها نیست، این پایین همه چیز زندگی همه کس را تغییر می دهد. بزرگی و کوچکی خانه ها، بالا و پایین شهر، ماشین ها، حتی شغلها و ... خیلی چیزها خیلی تغییرها ایجاد می کند. می خندی؟ حق داری، آن بالا که تو نشسته ای هر کسی جای تو بنشیند همه چیز آنقدر کوچک دیده می شود که به چشم نمی آید، می شود حکایت مورچه و کله پاچه اش. لابد به خودت نگاه می کنی و بعد پوزخند می زنی که زمین چیست و آدم درون این زمین چه هست این میان و حالا اختلافشان سر چیزهایی که تو از آن بالا عمرا اگر ببینی.
تو با خودت مقایسه نکن که به همه چیز و همه کس یکسان مهربانی و به همه به یک دیده نگاه می کنی، درخت از گرمای تو همان قدر بهره می برد که گلی کوچک مانده در میان صخره ها یا بیابان. حتی زمین هم مثل تو نیست، زمین یکجا سرسبزیش را و طراوتش را به سفید پوست می بخشد و خشکی و خستش را به سیاه پوست. تو آن دورها برای خودت نشسته ای و از هر هیاهویی آسوده ای. اینجا هر روز جنگ است، برای منفعت بیشتر، بهره کشی بیشتر. باز که می خندی؟ آری برای تو خنده دار است که زمین به این کوچکی چه دارد، آدمی با این عمر کوتاه چه دارند که افتاده اند به جان هم و هر روز تیر و تفنگ در می کنند برای اندکی بیشتر.
تازه قصه به اینجا ختم نمی شود، تو نه نفرت می شناسی و نه خواسته ای داری، نه اندوهی. خوب و بد برایت بی معنی ست. اینجا نفرت، عشق، خواستن خون به پا می کند. عشق قربانی می گیرد، نفرت قربانی می گیرد، خواستن قربانی می گیرد، اندوه به خودکشی می رسد. باور نمی کنی کسی خودش را بکشد؟ باور نمی کنی کسی برای عشق بمیرد؟ باور نکن اما حقیقت دارد. اینجا در این زمین کوچک بهانه ها برای زندگی کردن و بهانه ها برای مردن حقیرند. اینجا زندگی به مویی بند است. اینجا زمین خشمگین شود آدمی تقاص خشم زمین را پس می دهد، اینجا رود بخروشد، آدمی طعمه ی خروشش می شود، اینجا در زمین زندگی به لحظه ای بند است.
حتما فکر می کنی در این زندگی کوتاه و در زمین کوچک که به مویی و به لحظه ای بند است آدمها باید مثل پروانه به دور هم بچرخند، در کنار هم مهربان باشند و زمین جای شادی باشد اما این چنین نیست. می گویند خاک خاصیتی دارد و آن فراموشی ست، انگار هر که پا در زمین می گذارد زندگی کوتاه خود را که به مویی بند است را فراموش می کند و نمی دانی برای همین زندگی کوتاه در همین زمین کوچک چه ها که نمی کنند. آری خورشید حق داری بخند، اینجا در زمین زندگی خنده دار است.
خیال کردن که هزینه ندارد، خیال است دیگر، نشسته ای سر جایت، یا دراز کشیده ای و آسمان صاف را نگاه می کنی و خیال می بافی. داشتم فکر می کردم مثلا الان انتظار هزار و چند صد ساله ی شیعه و همه ی منتظران منجی در هر آئین و مذهبی به پایان رسیده است و منجی ظهور کند، راستی او با این قدرتها و با این همه دم و دستگاه قدرتها چه می کند؟ یاد داستان طالوت افتادم، قصه ی طالوت در سوره ی بقره از آیه ی 246 به بعد بیان شده است.
پس از درگذشت موسی وهارون، قوم بنی اسرائیل نشیب و فرازهای بسیاری دیدند از جمله اینکه دربرهه ای از زمان دشمنان بر آنها غلبه کردند و آنها را از خانه و کاشانه شان بیرون راندند و فرزندان آنها را به اسیری گرفتند و قوم بنی اسرائیل ذلیل و آواره شدند در این هنگام خداوند پیامبری بر آنها فرستاد. آنها که از این ذلت و در بدری خسته شده بودند، گرد آن پیامبر جمع شدند و از وی خواستند که آنها را سر و سامان دهد و برای آنها فرماندهی تعیین کند که تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند. در پایان آیه، یکی از سنتهای الهی را که حاکم بر تاریخ است و در جریان طالوت و جالوت به خوبی روشن می شود، بیان می کند. آن سنت تاریخی الهی این است که خداوند همواره به وسیله بعضی از مردم، از شرّ و فساد بعضی دیگر از مردم جلوگیری می کند و چون جمعیت و گروه فاسدی به قدرت رسیدند و باعث فساد و تباهی در جامعه بشری شدند، خداوند گروهی دیگر را بر می انگیزد تا در مقابل آن گروه ایستادگی کنند و آنها را از بین ببرند و جامعه را از شر آنها آسوده سازند.
آری وقتی ظلم و بی عدالتی به نهایت خود می رسد، ملتهای تحت ستم و ظلم به پا می خیزند و جنبشها و عدالت خواهیها شکل می گیرد و مردم خود در برابر ظلم می ایستند و وقتی ملتها به پا خیزند دیگر از دست قدرتها و ابزار و وسیله های جنگی آنها کاری ساخته نیست. روزی می رسد که تمام مظلومان جهان خسته از ظلم و ستم ظالمان و قدرتمندان به پا می خیزند.
همانطور که در داستان طالوت می بینیم وقتی ملتی بخواهد که از زیر یوغ ظلم و ستم قدرتمندان رها شود رهبری ظهور می کند تا مظلومان جهان را نجات دهد و همانگونه که داستان طالوت بیان می کند این سنت خداوند است که ریشه ی ظالمان را به دست مظلومان برمی کند و مگر خداوند وعده نداده است که زمین را مظلومان به ارث خواهند برد. (و ما اراده کردهایم که بر کسانی که در زمین به ضعف و زبونی کشیده شدند، منّت گذاریم و آنان را پیشوایان و وارثین (روی زمین) قرار دهیم.قصص، 5) آری روزی که مظلومان به پا خیزند روز مرگ ظالمان و ظهور منجی خواهد بود.
در خیال من
تو هنوز
پشت پنجره به تماشا
ایستاده ای
هرچند
می دانم
جای پنجره دیوار کشیدند
سرآغازها همه در پرده ی ابهام هستند. از روزگاران کهن که مرز بین اسطوره و واقعیت مشخص نبود تا به امروز تصورات مربوط به مرگ و جهان آخرت و سرنوشت انسان، افکار مردم را به خود مشغول داشته است. اما شکل و رنگ این تصورات با گذشت زمان و تغییر افکار مردم دگرگون شده است.
انسان دارای جسم و روح است، روحی ناشناخته که هر کس به گونه ای آن را تعریف و بیان کرده است، انسان هر چه در شناخت جسم خود به علم و پیشرفت دست یافته است در مقابل در شناخت و تعریف روح در مانده است. روح از انکارش تا باورش، از تعریف خدایی تا بی ارزش قلمداد کردنش هنوز در هاله ای از ابهام مانده است. روح ناشناخته و هنوز هم تعریف نشده است.
اما یک حقیقت قابل انکار نیست و آن ثنویتی ست که غالب انسانها در خود احساس می کنند. انسان متشکل از جسم و روح است. زندگی انسان را در این جهان (ثنویتی) در برگرفته است که انسان با آن درگیر است. این ثنویت را چنین می توان وصف کرد: تمایل غریزی به زیبائی، به سوی نعمات جسمانی و بهره مندی از امیال نفسانی(سیزیف، آلبر کامو). اما از سوی دیگر نگاه به ورای طبیعت جسمانی انسان به انسان گوشزد می کند که در این هستی همه چیز دست به دست هم می دهد تا انسان به جایگاه والای خویش دست یابد پس انسان باید از خود برخیزد.
اعتقاد به ریشه ی خدایی داشتن نفس، احساسِ داشتن زندگی اخلاقی را در انسان ایجاد می کند. فاصله ی میان تکالیف اخلاقی که انسان خود را موظف به انجام آنها می بیند با هوس ها و غرایزی که سرسختانه در مقابل تکالیف اخلاقی مانع ایجاد می کنند، سبب می شود که آدمی فاصله ای عمیق میان دو بخش تن و نفس خود احساس کند؛ گویی نبردی دایمی در وجود انسان برپاست.
فیثاغورث غایت نهایی زندگی انسان را شبیه شدن به خدا می دانست و تشبه به خدا تنها از طریق جستجوی حقیقت به دست می آمد. تشبه به خدا، نظم و انضباط ویژه ای را به زندگی فردی و اجتماعی انسان می بخشید. تشبه به خدا مستلزم آگاهی بود و در پرتو آگاهی، انسان باید به شعائر دینی خود عمل می کرد. زندگی دینی و اخلاقی، زندگی توأم با نظم بود.
فیثاغورث زندگی را به جشن یا بازار تشبیه می کرد، فیثاغورث سه نوع متفاوت از زندگی را به وسیله ی بازیهای المپیک به تصویر می کشید، سه گروه به بازیهای المپیک می رفتند. پایینترین رده را کسانی تشکیل می دادند که در آنجا به خرید و فروش می پرداختند و آنها منفعت و سود خود را می جستند. در مرتبه ی بعد کسانی قرار داشتند که مسابقه می دادند و قابل احترام بودند. اما بهترین آنان، کسانی بودند که فقط تماشاگر بوده و به تحلیل آنچه اتفاق می افتاد، مشغول می شدند (تاریخ فلسفه). با توجه به این تمثیل، سه نوع متفاوت از مردم را در این جهان می توان از هم متمایز کرد: انسانهای منفعت طلب که آنچه را مطابق طبع و سازگار با بدن و مطلوب غرایز است، جستجو می کنند(خرید و فروش کنندگان در مسابقه). انسانهای جویای افتخار و احترام؛ غایت زندگی آنان در دستیابی به موفقیت و پیروزی خلاصه می شود(مسابقه دهندگان). انسانهای جویای حکمت و معرفت؛ هدف این دسته از انسانها در زندگی دستیابی به حکمت است(تماشاگران مسابقه یا اهل نظر).
می شود گفت آدمی همانگونه که می اندیشد زندگی می کند. نحوه ی زندگی هر انسانی نشان دهنده ی طرز تفکر اوست. اگر انسان خود را فقط جسم ببیند تمام سعیش را در زندگی برای به دست آوردن منافع و لذات بیشتر می کند و اگر انسان خود را صاحب روحی والا بداند زندگیش رنگ خدا می گیرد.
کنار دریا
نشسته ام به ساحل
اما کوچه ای را
قدم می زنم
در خیالم
که تو از آن گذشتی
من در چشمان تو
غرق شده ام
کدام دریا را
می گردند؟
چرا دریا را
می گردند؟
نمی دانم یادت هست یا نه؟
همه چیز را تقسیم می کردیم
یکی برای تو، یکی برای من
ستاره های آسمان
یکی برای تو، یکی برای من
ماهی های کوچک قرمز تنگ
یکی برای تو، یکی برای من
گلهای توی گلدان
یکی برای تو، یکی برای من
شکلات های جیب پدربزرگ
یکی برای تو، یکی برای من
....
نیستی اما برای من هنوز هم هستی
هنوز من سهم تو را کنار می گذارم
یکی برای تو؛ یکی برای من
من دلتنگ توام، من بدون تو غمگینم
اما سهمی از اینها برای تو نمی گذارم
راستی تو بدون من چگونه ای؟
گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این سر به زیر می اندازم تا چشمهایم تو را فراموش کنند، آخر می گویند محبت در چشم است، آری من بعد از این چشم هایم را می بندم، تصویر را تو از چشم هایم می گیرم، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم با جاده ها قهرم و قدم در راه رسیدن به تو نخواهم گذاشت، برای دیدنت قدمی بر نخواهم داشت، بعد از این بی تاب دیدنت نخواهم شد، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این شبها چشم به ماه نمی دوزم، ابرهای غم را در سینه ام نمی کارم، باران دلتنگی را به چشمهایم راه نمی دهم، مثل خشکسالی می شوم، بی ابر، بی باران، بی دلتنگی، بی انتظار، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این برایت از دلتنگی نخواهم گفت، شعر دیدار نخواهم خواند، بعد از این قلم را می شکنم، کاغذ را پاره می کنم، دستهایم را در جیبم می گذارم تا دیگر برای نوشتن از تو و برای تو پیش نروند، قلم برندارند، کاغذ را از دلتنگی، از دوستت دارم سیاه نکنند، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این انتظار را به چله نمی نشینم، چشم هایم را به راه نمی دوزم، پنجره را خسته نمی کنم، کوچه را قدم نمی زنم، زیر باران نمی ایستم، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم همپای پرندگان مهاجر می شوم، از این دیار می روم، دلم را هم با خودم می برم، چشمهایم را هم، دلتنگیهایم را جا می گذارم، انتظار را هم، خودم را می برم، بی هیچ نشانی از تو، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم من بعد از این ...
گفتم اما باد بوی یپراهنت را آورد و دیدم تو هنوز جان منی و در جان منی و هنوز هم دوستت دارم... .
در من زنی گم شده است، در من زنی زندگی می کرد که مدتهاست گم شده است، در شلوغی های این روزگار گم شده است. در من زنی زندگی می کرد که سرشاز از زندگی بود. زنی که صبح با آهنگ زندگی بر می خاست، با آهنگ زندگی را نجوا می کرد. در من زنی زندگی می کرد که صبح خنده بر لب سفره می انداخت، چای با عشق دم می کرد، نان داغ محبت توی سفره می گذاشت، و مربای دستپختش که حلاوت زندگی بود را روی نان داغ محبت می ریخت، چای عشق را با شیرینی دوست داشتن هم می زد.
در من زنی زندگی می کرد که دستمال جادویی به دست می گرفت و غبار درد را از خانه پاک می کرد، جارو به دست غمهای روزگار را جمع می کرد و از خانه بیرون می ریخت، غذا با طعم آرامش می پخت، چراغهای خانه اش در غروب روشن بود، خانه بوی زندگی می داد.
در من زنی زندگی می کرد که با خیالی آسوده کتاب می خواند، آهنگ گوش می کرد، به علاقه هایش می رسید، وسایل خانه اش را می چید. در من زنی زندگی می کرد که گلهای خانه اش همه طبیعی بودند، گلهایش را نوازش می کرد، آب می داد، در خانه اش چشمه ی محبت می جوشید، خانه اش بوی زندگی می داد.
در من زنی گم شده است، در هیاهوی شهرها، در هیاهوی بوق ماشینها، در زرق و برق چراغها گم شد. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبحها خواب می ماند، گرسنه سر کار می رود، در سکوتی به حجم تنهایی در قلبش و لبخندی تصنعی دقیق تر و منظم تر کار می کند.
اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح بر می خیزد، لباس فرم می پوشد، با چایی تلخ به سرکار می رود، حساب می کند، کتاب می کند، دخل و خرجش را محاسبه می کند و پولی که باید با آن گذران زندگی کند. اکنون در من زنی زندگی می کند که همه ی زندگیش تصنعی ست، تصنعی می خندد، تصنعی دوستی دارد، تصنعی عشق دارد، حتی گلهای خانه اش تصنعی ست. خانه اش بی رنگ است، گاز آشپز خانه اش همیشه سرد، خانه اش فقط خانه است. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح تا شب کار می کند، شب به خانه ای سرد و تاریک باز می گردد، فست فودی می خورد و می خوابد و دوباره فردا همین را تکرار می کند. در من زنی گم شده است... .