حس و حال اسباب بازی را دارم که صاحبش نمی خواهدش، مثل پسر بچه ی تخسی که ماشینش را چون دوست ندارد اجزائش را یکی یکی می کند و اگر از دعوای بزرگترهایش بترسد آن را به در و دیوار می کوبد، هر بلایی سرش می آورد تا زودتر خراب شود.
حس و حال آن عروسکی را دارم که انتخاب دخترک نبود و حال دخترک دوستش ندارد، به جای آنکه بغلش کند، دستش را می گیرد و روی زمین می کشد، دستش کنده می شود، کفشهایش سائیده می شود، لباسش را به عمد کثیف یا پاره می کند که بگوید عروسکم کهنه شده عروسک دیگری می خواهم.
حس و حال کفشهایی را دارم که از چشم صاحبش افتاده، کفشهایی که کهنه شده، رنگ و رویش رفته و حال هوس کفش تازه کرده است. یاد کفشهای میرزا نوروز افتادم.
حس و حال نخواستن دارم، عین همه ی چیزهایی که خواسته نمی شوند، رها می شوند، یا حتی به چشم نمی آیند، حس و حالم خوب نیست، حس درد است، حس تنهایی ست، تنهایی نه از آن نوعی که کسی نباشد، بلکه حس از آن نوع که کسی هست اما بودنش بودن نیست، هستش هست نیست، خواستنش خواستن نیست.
حس و حالم خوب نیست، حس و حال آن گل بیابان را دارم که توی باغچه ی کشاورز ناخواسته رشد می کند، باغبان چاره ای ندارد باید بکند، باید دور بیاندازدش، ثمری ندارد.
حس و حالم حس و حال نخواستن است، انگار مرا نمی خواستی، در چرخه ی گیتی یکهو سر از زمین در آورده ام، یکهو روی زمین افتاده ام، شایدم هم یکهو از زمین سبز شده ام. می گویی آزار دیگران را به حساب تو نگذارم، اما آزار دیگران دیگر از شماره گذشته است. (و آنهایى که مردان مؤمن و زنان مؤمن را بى آنکه جرمى مرتکب شده باشند مى آزارند حقّا که متحمّل بهتان و گناهى آشکار شده اند، احزاب58).
دست تو را می خواهم که مطمئن دستت توی دستم باشد و بدانم که رها نمی شوم. می خواهم آزار دیگران را سوا کنم اما آزار دیگران شده تمام زندگیم و احساسی که پشتم خالی ست و یا به دیواری سست تکیه داده ام. (امام جعفر صادق: آیا ندانسته اى که هر که بر آزار و ترسى که مى بیند شکیبائى ورزد فرداى قیامت در زمره ما محشور گردد. کلینی). حس و حالم خوب نیست، حس و حال تنهایی را دارم، انگار منم و یک دنیا در برابرم، نمی دانم دیگر به چه زبانی بگویم تو را می خواهم.
آب داستان عجیبی دارد، زندگی انسان بدون آب معنا ندارد، بدون آب حتی گرسنگی هم معنایش را از دست می دهد، نان برای خوردن باشد، اما آب برای نوشیدن نباشد نان با دهان خشک و لبانی خشکیده به هیچ کار نمی آید، هر چند وجود نان هم بستگی به آّب دارد. وقتی که گرما هلاک می کند آب نجات بخش است، خنکای آب زندگی می بخشد و شرشر آب بهترین نغمه ی زندگی ست، صدای آب روح و روان را آرام می کند و آب خستگی جسم را می شوید. هوا سرد باشد آب گرم می چسبد، هوا گرم باشد آب خنک می چسبد، آب عین زندگی ست. گاهی آنقدر آب در دسترسمان هست که یادمان می رود زندگی ما به همین آّب بستگی دارد.
معنی آب را کودکان تشنه ی کربلا بهتر می دانستند. روز عاشورا آب برای سه تن از خاندان معنی دیگر یافت، عباس (ع) قصد کرد تا برای خیمهها آب بیاورد. او به سمت شریعه فرات حمله کرد و توانست از بین نگهبانان شریعه خود را به آب برساند. در راه برگشت دشمن به او حمله ور شد. او در نخلستان با دشمن نبرد میکرد و به سمت خیمهها میرفت که زید بن ورقاء از پشت نخلی بیرون پرید و ضربهای به دست راستش وارد کرد. عباس شمشیر را به دست چپش گرفت و به نبرد با دشمن ادامه داد. حکیم بن طفیل که پشت درختی خود را پنهان کرده بود ضربهای به دست چپش وارد کرد و بعد از آن نیز عمودی بر سر عباس وارد کرد و او را به شهادت رساند(مناقب آل ابی طالب، شهر آشوب). وقتی عباس(ع) شهید شد امام حسین(ع) بر نعش برادر حاضر شد، به شدت گریه کرد و فرمود: اکنون کمرم شکست و چارهام اندک شد(خوارزمی، مقتل الحسین). مردی مثل عباس علی برای مشکی آب... داستان تلخی ست.
علی اکبر(ع) پس از مدتی جنگیدن پیش پدر خود امام حسین(ع) آمد و گفت: پدرم، شدّت تشنگى جانم را به لب رسانده و سنگینى تجهیزات جنگی مرا به زحمت انداخته، آیا این امکان وجود دارد که به آبی دسترسی پیدا کنم؟ (اللهوف،ابن طاووس). علی اکبر(ع) که می دانست آب در خیمه ها نیست چرا آب خواست؟ گاهی با خودم فکر می کنم چه سخت بود برای پدر که پسر کمی آب بخواهد، آبی که رایگان در دشتها و نخلستانها جاری بود. این سخن، علی اکبر(ع) با توجه به علاقه شدیدی که به پدرش داشت، میخواست با دیدن پدر نیروی بیشتری بگیرد و بهتر بتواند با دشمنان بجنگد. لذا وقتی حضرت علی اکبر به خیمهها میآید و از خستگی و تشنگی گلایه میکند گویا امام حسین(ع) منظور علی اکبر را میفهمد و میداند که علی اکبر میخواهد در این لحظات با پدر تجدید دیدار کند، از اینرو امام حسین(ع) گریست و فرمود: وا غوثاه! پسر جان! اندکى بجنگ و به همین زودى جدّت محمد را دیدار کنى و از جام لبالب او بنوشى و هرگز تشنه نشوى (همان).
در روز عاشورا در کربلا عبدالله بن حسین مشهور به علی اصغر شیرخوار بود و از تشنگی بی تاب شده بود امام حسین او را به میدان جنگ برد و او را بر دو دستان خود قرار داد و فرمود: از یاران و فرزندانم، کسی جز این کودک نمانده است. نمیبینید که چگونه از تشنگی بی تاب است؟ اگر به من رحم نمیکنید حداقل به این کودک رحم کنید. در این حال در بین سپاهیان عمر سعد تشکیک ایجاد شد که ما برای جنگیدن با کودکان نیامدهایم در این حال عمر سعد به حرمله بن کاهل دستور داد که با تیر سه شعبه کودک را هدف قرار دهد و در این حین که امام حسین در حال گفتگو بود تیری از کمان حرمله آمد و گوش تا گوش حلقوم علی اصغر را درید( انصار الحسین، محمد مهدی شمس الدین).
امام با آن جان تشنه اش، با لبان خشکیده اش بر شهادت عزیزانش گریسته است، چه دردی کشید قلبش و چه وسعتی داشت قلبش که آن همه را تاب آورد و چه عشقی داشت به معبودش و یاد آیه رب اشرح لی صدری(25،طه)می افتم.
آب چقدر بها یافته بود آن روز، آب چه تقدیری داشت آن روز، آبی که خداوند به رایگان از آسمان بر خوب و بد می ریزد و به همه می بخشد چقدر انسان باید از انسانیت خود هبوط کرده باشد که هدیه ی خداوند بر همه ی موجودات را غصب کند و آن را گرو بگیرد. گاهی عقل هم از درک پستی انسان نه انسان در می ماند.
بعضی از آدمها در مقابل خیل عظیم دیگر از آدمها مظلومند. گویی آنها با طالع یا سرنوشتی به دنیا آمده اند که باید مظلوم تاریخ باشند. انگار سرنوشت آنها را به سمتی می برد که مظلومیتشان را به رخ همه ی جهانیان بکشد. گاهی با خودم می اندیشم که اگر آنها در برهه ای که به دنیا آمده اند نبودند و در مکانی دیگر و زمانی دیگر زاده می شدند آیا طالع آنها متفاوت می شد؟ اما به این نتیجه می رسم که سرنوشت آنها را انتخاب نمی کند بلکه آنها هستند که به دنبال سرنوشت می روند و اگر در جایی دیگر و زمانی دیگر هم بودند شاید باز هم مظلوم بودند.
وقتی از مظلومیت سخن می گوییم، دلمان هوای کربلا می کند. یاد مظلومیت مظلوم کربلا، یاد عاشورا، یاد تشنگی آقایمان می افتیم و اشکی که پشت پلکهایمان سنگینی می کند. اما امام زمان ما آیا مظلومتر از مظلوم کربلا نیست؟ حسین(ع) همسرانی چون رباب و لیلا داشت، خواهرانی چون زینب کبری، پسرانی چون علی اکبر و اصغر داشت و برادرانی چون عباس علی، خویشانی چون مسلم و یارانی چون حبیب داشت. اما امام زمان ما چه کسی را دارد؟ مردی با عمری بیش از هزار سال تنهایی، بیش از هزار سال غربت و غریبی و بیش از هزار سال بدون یارانی که جانشان را فدایش کنند. این همه درد را چه کسی می تواند هزار و اندی سال بر دوش کشد؟ ما چه شیعیانی هستیم که نمی گرییم بر این همه درد اماممان. اگر همه ی عمرمان را بر رنجها و تنهایی های او گریه کنیم باز هم کم است. ای کاش از دست ما بر می آمد تا کاری برای دل تنهای او انجام دهیم.
حوض کوچک خانه
سر از پا نمی شناخت
به خیالش
ماه
عاشق او شده بود
اما
نمی دانست ماه
در آن حوض کوچک
فقط به تصویر خودش نگاه می کرد...
آنجا که فکر می کنی آخر خط است، شاید اول خط هم باشد. شاید آنجا که تو به عنوان آخر خط پیدا می شوی تازه یکی به عنوان اول خط سوار می شود. زندگی هم همین جوری ست. با خودم می گویم آخر خط است دیگر از این بدتر نمی شود، دیگر امکان ندارد، دیگر ممکن نیست. البته فقط من نیستم همه همین طوریم به یک جایی در زندگی می رسیم که می گوییم دیگر اینجا آخر خط بدبختی ست، آخر سیاهی ست بیشتر از این ممکن نیست، اما هست، به وضوح و عیان می بینیم که هست، بدتر از این هم ممکن است.
نمی دانم چرا جدیدا این ضرب المثل ها و حرفهای آدمهای قدیمی یک جورهایی دروغ شده اند، دیگر درست از آب در نمی آیند. مثلا می گویند به تار مو می رسد ولی پاره نمی شود، دل من یادم نیست چند بار به مو رسیده و پاره هم شده است اما آب از آب تکان نخورده و به خودم گفته ام لابد اینجا دیگر آخر خط است و دیگر بیشتر از این امکان ندارد اما فردایش، چنان بدترش را تجربه کرده ام که دیگر کار از مو و پاره و آخر خط هم گذشته است و تازه یاد گرفته ام آنجا که آخر خط است اول خط هم هست.
زندگی یادم داده است که دنیا خط صاف نیست که روی آن راه بروی و همه چیز یکبار اتفاق بیفتد، دنیا و زندگیش چرخه هست و همه چیز در این چرخه می چرخد، نمی توانی بگویی چون امروز زمین خورده ام خط را رد کرده ام و فردا زمین نخواهم خورد، نه زمین گرد است تا وقتی یاد نگیری سفت روی زمین بایستی با هر قدمت زمین خواهی خورد، عین چرخ و فلک می ماند تا وقتی یاد نگیری محکم سر جایت بنشینی ممکن است از چرخ بیافتی، سرگیجه بگیری و زندگی باریکتر از مویت یک بار که نه صد بار پاره شود.
هر بار که زندگی پایش را بیخ گلویم گذاشت و داشت خفه ام می کرد، با خودم می گفتم آخرش است دیگر بدتر از این امکان ندارد، اما هر روز که می گذرد می فهمم بدتر از این هم امکان دارد، تازگیها به این نتیجه رسیده ام که فیلسوف ها هم اشتباه می کنند، می گویند امر محال محال است، اما امر محال محال نیست، شدنی ست، یعنی هر بار که گفته ام محال است تجربه یادم داده است که محال نیست، محال هم ممکن است و شاید به زودی به این نتیجه برسم که ممکن نه حتمی است. یعنی فکر کن امر محال حتمی باشد.
یک چیز دیگر هم زندگی یادم داده است و اینکه همه چیز در دنیا، در زندگی، از آدمها ممکن است. پیش از اینها چیزهایی که می شنیدم و یا می دیدم که شاخ درآور بود می گفتم محال است بعدها به این نتیجه رسیدم که ممکن است و جدیدا به این نتیجه رسیده ام که نه هر چیز محالی می تواند حتی حتمی هم باشد. دیگر آنچه از قدیم یادمان داده اند یا در کتابها نوشته اند قدیمی شده است، این روزها دیگر باید کتابها را نو کنند و دوباره بنشینند و درباره زندگی، نوع زندگی، دنیا و قانونهایش، اصلا خود قانون طبیعت و هر علم قدیمی دیگری از نو بنویسند. آخر دیگر هیچ کدام از حرفهای قدیمی درست در نمی آید.
غیر از جنگهایی که در جهان رخ می دهند، جنگ دیگری نیز هست که در درون آدمی رخ می دهد، جنگ انتخاب میان خوبی و بدی، جدال بی پایان خیر و شر. البته این جنگ تا زمانی ست که وجدانی در درون انسان باشد، آن زمان که سیاهی سراسر وجود انسان را تسخیر می کند دیگر وجدانی نمی ماند تا جنگی در درون انسان به پا خیزد. گاهی این جدال با انتخاب خیر به پایان می رسد و گاه به انتخاب شر عذابی ابدی را در جان انسان به یادگار می گذارد. جدال درون انسان گاه جدال سختی ست که سرنوشت انسان را تا ابدیت تعیین می کند.
در واقعه عاشورا، در کربلا هم غیر از جنگ میان ظلمت و نور، جنگ پاکی و زشتی، جنگ انسانیت و درندگی، جنگ دیگری در درون برخی به پا بود.
عبیدالله بن زیاد چون از حرکت امام حسین به سوی کوفه آگاه شد، حر را که از بزرگان و رؤسای قوم خود در کوفه بود به فرماندهی سپاهی با نزدیک به هزار سوار منصوب کرد و به رویارویی امام حسین(ع) فرستاد. از حر نقل شده هنگامی که از قصر ابن زیاد در کوفه خارج شدم تا به سمت امام حسین حرکت کنم، سه بار ندایی را پشت سرم شنیدم که میگفت: ای حرّ! تو را به بهشت بشارت باد. او میگوید که به پشت سر نگریستم و کسی را ندیدم؛ با خود گفتم: به خدا قسم، این بشارت نیست؛ چگونه بشارت باشد در حالی که من راهی جنگ با حسین بن علی(ع) هستم. او این خاطره را در ذهن داشت تا هنگامی که خدمت حسین بن علی(ع) رسید و آن داستان را بازگو کرد. امام(ع) به او فرمودند: تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافتهای (نفس المهموم). حر بن یزید ریاحی و سپاهیانش به هنگام ظهر، از گرد راه فرارسیدند و در حالی که خود و همراهانش تشنه بودند، برابر امام حسین(ع) و یارانش قرار گرفتند. به رغم این صف آرایی خصمانه، واکنش امام(ع) با آنان صلح آمیز بود چنانکه به یاران خود دستور داد سپاهیان حر و اسبانشان را سیراب کنند. روز عاشورا حر در حالی که سپر خود را وارونه کرده بود به اردوگاه امام(ع) وارد شد. او خدمت امام حسین(ع) آمد و توبه کرد و از شهیدان شد.
در مقابل حر، عمر به سعد قرار دارد. عمر بن سعد بن ابیوقّاص، فرمانده سپاه عبیدالله بن زیاد در واقعه کربلا بوده است. ابن سعد حالت خویش را چنین وصف کرده است: هیچ کس بدتر از من به خانه خویش باز نگشت، زیرا از امیری فاجر و ظالم اطاعت کرده و عدالت را پایمال و قرابت را قطع کردهام (انساب الاشراف). برخی منابع نقل کردهاند که امام به او فرمود: آیا از خدا نمیترسی که با من میجنگی در حالی که میدانی من کیستم؟ این گروه را رها کن و نزد من بیا تا مقرب درگاه الهی شوی. عمر سعد گفت: از آن میترسم که خانهام را خراب کنند. امام فرمود: من برای تو خانهای مهیا میکنم. عمر گفت: اموالم را میگیرند. امام فرمود: من بهتر از آن را به تو میدهم. عمر سعد ساکت شد و جوابی نداد. امام در حالی که آنجا را ترک میکرد فرمود: خدا به زودی تو را بکشد و در روز قیامت نیامرزد (الفتوح).
حر و عمر هر دو در درون خویش جنگی را آغاز کرده بودند اما انتخاب یکی با دیگری چنان تفاوت داشت که یکی را جاودانه ساخت و دیگری را ملعون ابدی. عمر از جمله کسانی ست که در زیارت عاشورا مورد لعن قرار گرفته است. یک لحظه، یک انتخاب و دو تقدیر متفاوت و این نشان دهنده ی اهمیت انتخاب است. با یک انتخاب می شود تا دوزخ هبوط کرد و با یک انتخاب می شود به بهشت رسید.
به زخمهای پای کودکی، به پاهای آبله بسته ی کوچکی فکر می کنم که از کربلا تا شام رفت. شده است که دنیا یکهو بر سرتان آوار شود، دنیا یک روزه بر سر کودکان کربلا آوار شد.
کودک سه ساله می داند جنگ یعنی چه؟ کودک سه ساله می داند دشمنی یعنی چه؟ می داند دشمنی برای چیست؟ قهر و آشتی کودکان به ساعتی بند است، کودک معنی دشمن را می داند؟ کودک سه ساله می داند چرا باید عزیزانش کشته شوند؟ می داند چرا خیمه ها را آتش زدند؟ می داند چرا گوشواره هایش را به یغما بردند؟ کودک سه ساله می داند اسیر یعنی چه؟ می داند پای برهنه و زنجیر یعنی چه؟
کودکی که تا دیروز عزیز خانه ی خویش بود امروز خاک نشین خرابه هاست، اما می داند چرا؟ به هر گوشه ی کربلا که نگاه می کنی، به هر طرفش که فکر می کنی می بینی نمی توانی که گریه نکنی، نمی توانی که بی تفاوت باشی. شاید هزاران هزار کودک در طول تاریخ جنگها دیده اند، بی گناه کشته شده اند اما کربلا چیز دیگری است... . کربلا کرب و بلاست... .
او ستاره بود در زمین
دلش ستاره ای از
آسمان می خواست
رفت ستاره بچیند
عاشق ماه شد
در آسمان ماند
...
...
و این قصه ی همه ی ستاره هاست
ناگهان سرازیر می شود، مثل رگبار که یکهو می بارد، زیاد می بارد. یا ناگهان راه می افتد مثل سیل، تا به خودت بیایی سیل سریعتر از تو راه افتاده است، یا نه شاید سریعتر از تو دویده است. یا شاید ناگهان آوار می شود، مثل زلزله ای که به ثانیه ای ویرانه ای می سازد، آری گاهی اتفاقات زندگی در ثانیه ای اتفاق می افتند، قبل از آنکه به خودت بیایی می بینی اتفاق افتاده است، آن لحظه است که باید خودت را به خدا بسپاری... . (و هر کس بر خدا اعتماد کند، او برای وی بس است. طلاق،3).
بالا رفتن سخت ست، آهسته است، نفس را به شماره می اندازد، گاهی نفس کم می آوری می ایستی تا نفست جا بیاید، پاهایت خسته می شود، گاهی دیگر رمقی برای ادامه دادن نمی ماند، بالارفتن سخت است اما بالارفتن است، بالا رفتن امید دارد، شوق دارد پس به خستگیش می ارزد، به نفس نفس زدن، به از رمق افتادن می ارزد. اما... همین سربالایی، همین ناهمواری پایین آمدنش سریع است به دقیقه ای نمی کشد که می بینی آن پایین ایستاده ای، سراشیبی اقتضایش همین است، به پایین افتادنش سریع است، نفسی نمی گیرد، پایی درد نمی کند، از رمق نمی اندازدت اما وقتی به پایین می رسی تازه از نفس می افتی، تازه از رمق می افتی، پاهایت شاید درد نگیرد اما دلت عمیق درد می گیرد، آری افتادن سریع است، رسیدن به پایین سراشیبی لحظه ای ست اما چه لحظه ای، لحظه ی طوفانی. دقت کرده ای هر چیزی که سرعت زیادی دارد پشت سرش ویرانیهایش هم زیاد است، انگار اصلا اقتضای سرعت خرابی ست، مثل رگبار، سیل، زلزله، طوفان و حتی رانندگی و حتی سراشیبی. به ناهمواری به سراشیبی زندگی که افتادی باید خودت را به خدا بسپاری... .(خداوند توکّل کنندگان را دوست می دارد. آل عمران، 159).
مدتها تلاش کرده باشی، مدتها سعی کرده باشی، مدتها برای آرزویی دویده باشی، تصور کن زمینی را که بذر نشانده باشی، آب داده باشی، به کود و آفتش رسیده باشی، به پایش نشسته باشی، روزها انتظارش را کشیده باشی تا نتیجه ی تلاشت را ببینی اما لحظه ی برداشت نتیجه ی تلاشت سیلی همه چیز را بشوید و با خودش ببرد، و زمینی شسته و ویران را تحویلت دهد، خیلی اتفاق می افتد که تمام سعی خود را برای رسیدن به خواسته ای به کار ببری و هنگام نتیجه گرفتن همه چیز به ثانیه ای نابود شود، آن لحظه باید خودت را به خدا بسپاری... . (همه امور به او باز مى گردد، او را بندگى کن و بر او توکل نما. هود، 123).
زندگی سرشار از ناهمواری ست و در این ناهمواریها اگر دستی دستانت را نگیرد، اگر دلت به دلی قرص نباشد به سراشیبی زندگی که بیفتی از پا هم می افتی. زندگی سختیهایش بسیار است و در این سختیها جز دست خدا دستی نیست که دستت را بگیرد، پا به پایت بیاید تا بتوانی بایستی. در این جهان اگر تنها به یک نفر نیاز داشته باشی آن خداست، پس خودت را به خدا بسپار... .
تو رفته ای
و تنهایی آمده است
اما من تنهایی را دوست ندارم
و هنوز هم فقط تو را می خواهم
باور ندارم رفتنت را
باور ندارم تنهایی را
من هنوز دو استکان چای می ریزم
دو بشقاب می چینم
برایت غذا می کشم
همان که دوست داشتی
و در سکوت به تماشایت می نشینم