وقتی نیستی
دلم یک چیز کم دارد
دنیایم یک چیز کم دارد
خانه ام یک چیز کم دارد
درست مثل شبی
که ماه کم دارد
درست مثل آسمانی
که پرنده ندارد
وقتی نیستی...
فانوسی در باد مانده است
امشب فانوسی خاموش می شود
خاطره توی تاریکی دفن می شود
توی تارکی نه می شود خاطره نوشت
نه می شود عکسی را مرور کرد
نه می شود عشق را تکرار کرد
نه می شود پشت پنجره
به انتظار ایستاد
در تاریکی می شود گریست
و چشم به طلوع خورشید دوخت
فانوسی در باد مانده است
امشب فانوسی خاموش می شود ...
نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا، لحظه ای ترک نمی کنی خیالم را. سحر با خورشید بیدار می شوی در خیالم. روزهایی که خورشید سر می زند به آسمان تو هم با خورشید می آیی و خاطره هایت را می آوری و پر می کنی خیالم را. از پس روزها که غروب می شود بهانه هایت را شروع می کند خیالم و می رود تا آن دوردستها که تو بودی. به تاریکی شب که می رسم دلتنگیهایت شروع می شود و تلنبار می شود غصه های نبودنت در خیالم. دلتنگیهایت را می گسترانم در خیالم و یک به یک با غصه هایت مرور می کنم نبودنهایت را.
یک زمانی، یک روزهایی، یک شبهایی، یک لحظه هایی می شمردم نبودنهایت را و مرور می کردم دلتنگیهایم را، اما دیگر از شماره گذشت و شماره ها کم آمد در نبودنهایت. یک زمانی دیگر نبودنهایت را مرور نمی کردم، خاطره ی بودنهایت را در خیالم مرور می کردم و آنقدر مرور شد خاطره ی بودنهایت که انگار بودی و نشسته ای در خیالم. خاطره ی بودنهایت تو را در خیالم نشاند و تو نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا.
اما خاطره ی بودنهایت هم از بار دلتنگیهایم کم نکرد، نمیدانم از کی خاطره هایت را هرشب در آغوش می کشم و بوسه میزنم بر تک تک خاطره هایت و دلتنگیهایت را که بهانه می کنم، آرام می کنم دلم را با خاطره هایت و انگار دلم باور می کند که هستی، که نشسته ای در خیالم و باور می کند و آرام می شود دل دلتنگم. حال بگو با من، تو رفته ای یا من از یادم رفته ام، تو فراموش شده ای یا من منم را فراموش کرده ام، بگو با من تو نشسته ای در خیالم و من کجا رفته ام؟ تو خاطره هایت را در من جا گذاشته ای و من خاطره هایم را با خود برده ام؟ دیگر آنقدر هستی در خیالم که انگار تو شده ام و انگار آنکه رفته من بودم و تو هستی، خاطره هایت را زندگی می کنم و زندگی نمی کنم خاطره هایم را. تو فراموش نشده ای و فراموش نمی شوی، من فراموش شده ام. ببین چه کرده ای با من؟
در نگاهی گذرا به آثار افلاطون به نظر می رسد که او فیلسوف زندگی است. او در محاوره ی جمهوری با دقت آرمانشهر خود را توصیف می کند. او برای شهر خود، سه طبقه قائل می شود و برای هر طبقه، وظیفه و فضیلتی خاص عنوان می کند. همچنین وی درمحاوره ی قوانین، برای شهر قوانین وضع می کند و حتی کوچکترین مسائل مانند بازی کودکان را مد نظر قرار می دهد.
اما هنگامی که از آخرت صحبت می کند به نظر می رسد که به این مسئله به اندازه ی کافی مستقیماً نپرداخته است و در تصویری که از جهانِ پس از مرگ ارائه می دهد به اسطوره متوسل می شود. گویی، اصل زندگی است و مرگ هم به نوعی تکمیل کننده ی آن است و از سوی دیگر به نظر می رسد برای اینکه اخلاق و زندگیِ اخلاقی پایه ای محکم داشته باشد، از مرگ و آخرت سخن می گوید.
اما حقیقت این است که در نظر افلاطون، انسان نفس آمیخته با بدن است و اما او نفس را به وضوح از بدن متمایز می کند. نفس مقدم بر بدن و دارای خرد و فناناپذیر است. مسأله این است که روح از عالم دیگر به این جهان هبوط کرده است. و این جهان محل تطهیر نفس و مهیا شدن آن برای بازگشت به موطن اصلی است.
به نظر افلاطون هدف از زندگی در این جهان تشبه به خداست و سعادت حقیقی نیز در همین تشبه است. پس شیوه ی زندگی در این جهان حائز اهمیت است. به نظر افلاطون انتخاب نوع زندگی یعنی زندگی توأم با فضیلت و زندگی براساس ظلم انتخاب بزرگی است که سرنوشت انسان را در جهان بعدی مشخص می کند.
اما مرگ انتقال از این جهان به جهان دیگر است و مرگ عملاً نوعی عبور و گذر از ساحت سایه به سوی عالم اصلی و حقیقی است. نفس که از عالم بالاست باید به سوی حقیقت الهی خویش باز گردد و چون مسیر بازگشت از مرگ می گذرد، مرگ خواستنی و گرامی شمرده می شود.
پس در نظر افلاطون هدف بازگشت به خانه است و مرگ نیز همچون زندگی و اخلاق وسیله ی بازگشت است. در باب انسان و سرنوشت هر دو جهانش، فناناپذیری نفس محور است و افلاطون بر مبنای فناناپذیری نفس، زندگی این جهانی و آن جهانی را تبیین می کند.
بوی پاییز می آید، بوی برگهایی که رنگ باخته اند، بوی سرما، بوی باران می آید. زندگی انسان هم مثل فصل هاست، یک روز آدمی هم بوی پاییز می دهد. زندگی گلها کوتاه است، مثل زندگی برگها، مثل زندگی شمعدانیها، مثل زندگی انسان. دیروز بهار بود و کودک بودیم و مثل گلها لطیف بودیم. و بعد تابستان بود و جوانی بود. داغ بودیم، عاشق بودیم، همه زندگی بودیم.
بوی پاییز می آید، بهار رفته است، تابستان به انتها رسیده است، وقت مرور خاطره هاست. فصل خزان است و هنگام محاکمه نزدیک است.
برگهای ریخته بر روی زمین، یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد(بهمنی).
فصل پاییز نزدیک است. درخت خود را به محاکمه می کشد، هر چه برگ و بار دارد می ریزد، مثل آدمی که خطوط زندگی را بر رخش می شمارد و موهای سپیدی که جوانی رفته را یادآوری می کند. وقت شمردن جوجه هاست.( به مرز چهل سالگی وارد شود، می گوید: پروردگارا، بر دلم بیفکن که تا نعمتی را که به من و به پدر و مادرم ارزانی داشته ای سپاس گویم و کار شایسته ای انجام دهم که آن را خوش داری، احقاف 15).
آری خزان زندگی نزدیک است و اگر دور می پنداریم به چشم بر هم زدنی نزدیک خواهد شد. و آن روز باید هر چه بار بر دل است زمین بگذاریم و جوجه هایمان را بشماریم که در زمستان افسوس زندگی رفته را نداشته باشیم.
پروانه به دور همه
گلها می گشت
تو پنهان شده ای
یا او تو را گم کرده است؟؟؟؟
پروانه ای که
گلش را یافته باشد
دور همه ی گلها نمی چرخد!!!!!!! ...
در زمانی که وفا،
قصه ی برف به تابستان است
و صداقت، گل نایابی؛
به چه کسی باید گفت:
با تو انسانم و خوشبخت ترین؟(اخوان)
در زندگی هر کسی راه و مسیری را می رود، مسیری که گاه بیراهه است و گاهی نیز راه. زندگی اتصال نقطه هاست، اتصال لحظه هاست، لحظه ها را می شماری، نقطه ها را طی می کنی، از یک نقطه، از یک لحظه شروع می کنی و آهسته با قدمهایی لرزان پیش می روی تا برسی به آخرین لحظه، آخرین نقطه. برای هر کسی آخرین لحظه و آخرین نقطه با دیگری فرق دارد، برای یکی لحظه و نقطه ها زود تمام می شود و برای دیگری نه. اما نقطه ها و لحظه ها برای همه هست، آنکه زاده می شود در لحظه ای ست و در نقطه ای.
اما مساله بر سر نحوه ی گذراندن این لحظه ها و نقطه هاست، نمی شود بی هدف راه افتاد در لحظه ها و گذراند یک به یک نقطه ها را، آدمی برای پیمودن انگیزه می خواهد، هدف می خواهد. آدمی برای رسیدن به چیزی شوق قدم زدن دارد، با شوق رسیدن لحظه ها را به نقطه ها پیوند می زند. اما هدف و انگیزه برای رفتن گاه راه است گاه بیراه. نمی دانم راه و بیراه را ما می یابیم یا به ما نشان می دهند؟ اما شاید نشان می دهند، که هدانا الصراط مستقیم از جای دیگری ست، این روزها آدمها در نیکی بدی یافته اند، از چشمه ی نیکیها بریده اند و صراط مستقیم را گم کرده اند، سرچشمه را گم کرده اند و چشم به حوضچه های مصنوعی دوخته اند و راه از بیراه نمی یابند. این روزها هدفها را کسانی می نویسند که خود می خواهند راه را با بیراهه عوض کنند، هر سال مسابقات، تفریحات جدید ایجاد می کنند، هر روز یک بازی جدید، یک سرگرمی جدید تا آدمها لحظه هایشان را نقطه هایشان را برای رسیدن به چیزی صرف کنند که اگر به انتهای لحظه ها و نقطه های زندگی برسی و نگاه کنی می بینی در این زندگی هیچ کاشته ای و هیچ برداشت کرده ای. خداوند اهدناست و صراط مستقیم از اوست، باید پایی محکم و استوار داشته باشی برای طی طریق عاشقی در صراط مستقیم و رسیدن به خالق هستی.
اما کسی که خالق خویش و یگانه معبود هستی و صراط مستقیم را نشناسد راه را گم می کند و مسیر لحظه ها و نقطه های زندگیش به بیراه می رود. با او که باشی راه مستقیم است و با او انسان درون خویش را می یابی و خوشبخت ترینی. همان می شوی که اخوان گفت. در این زمانه که وفا نیست و صداقت نایاب، این گنجهای نایاب در نزد او به تمامی یافت می شود، هر که به او پیوست گوهر وجود خود را شناخت و راه را یافت. اما اگر این مهر با خالق بشکند در انتهای زندگی چیزی جز بیراه و گمگشتگی نمی ماند. زندگی یعنی بودن با او و زندگی یعنی مهر به او.
دیر زمانی ست که نیامده ای، نمی دانم در کدام دشت، در کدام کوه، در کدام رود دلت را سبک کرده ای، یا شاید بغض هایت را فرو می خوری. دیر زمانی ست که نیامده ای باران.
وزش نسیم بر درخت مجنون و رقص شاخه هایش، رنگ پریده ی درختها، کوچ پرنده ها می گویند پاییز در راه است اما هنوز از تو خبری نیست باران.
خورشید هر روز به آسمان سر می زند و نگاه خسته اش را به افق می دوزد که شاید از تو خبری شود اما خبری نیست. غبار روی گلها و برگها نشسته دلشان تو را می خواهد که بباری و غبار از تن خسته ی آنها بشویی.
ماهی حوض کوچک خانه هم دلتنگ توست تا بریزی دانه هایت را بر سر و رویش. ابرها می آیند اما تو با آنها نمی آیی. ابر بدون تو غم انگیز است.
ابر که می آید دلخوشی می آورد که تو هم می آیی اما نمی آیی. بیا باران، ببار باران که غبار همه چیز را گرفته است و همه منتظرند که تو بباری و بشویی و تازه کنی جان همه را.
امروز هم تمام شد، خورشید پشت کوه رفت، ماه نمایان شد، ظلمت دامنش را بیشتر از دیروز به زمین کشید و او نیامد. جمعه ی دیگری آمد و رفت و من او را ندیدم. جمعه ی دیگری از عمر کوتاهم ر ا بدون تماشای رخ او تمام کردم. طاقتها طاق و انتظار بی پایان می نماید.
هر چند که روز به پایان رسیده است، هر چند که تاریکی ظلمت همه جا را فرا گرفته است اما نوری است در دلم روشن تر از آفتاب. تمام جهان اگر آمدنش را انکار کنند من به امید آمدنش جمعه ها را به انتظار می نشینم و باور دارم.
آنان که تاب دیدن آفتاب ندارند، در پشت ابرها بودنش را بهانه کرده اند که نمی آید اما من هر روز بشارت آمدنش را روشن تر از دیروز می بینم. تا طلوع خورشید فاصله ای نیست.
انتظار سخت است و هجران کشیده است که درد هجران می داند. منتظر هر روز را به انتظار می گذراند. لحظه های انتظار طولانی ترین لحظه هایند گویی که پایانی ندارند. جمعه ای دیگر به پایان رسید و آیا این همه هجران بس نیست؟
خدایا مظلومان عالم را فریاد رسی نیست، صدای ظلم ظالمان بلندتر از مظلوم به گوش می رسد و در جهان مستکبران عالم با ثروت و قدرت بر اریکه ها تکیه زده اند و ظالمان صدایشان از تریبون عدالت بلند می شود و مظلومان زیر پای قدرتمندان عالم کوبیده می شوند و جایی منجی خالی است... .
اصل سعادت یگانه پایه ی درست و استوار اخلاق است و اما سعادت و فضیلت یک اصل واحد را تشکیل می دهند، یعنی زندگی با فضیلت مساوی سعادت است و سعادت در زندگی توام با فضیلت اخلاقی ست. اما هم رفتار اخلاقی و هم سعادت از یک منبع یعنی از نفس سرچشمه می گیرند. افلاطون در محاوره ی مهمانی می آورد، آنچه که فرد نیکبخت را سعادتمند می سازد به دست آوردن چیزهای خوب است(مهمانی).
در فلسفه ی افلاطون زندگی توأم با سعادت و زندگی بر اساس فضیلت با هم منطبق هستند. زندگی سعادتمند با فضیلت همراه است. پس در نتیجه زندگی بر اساس فضیلت همان نیکبختی است. افلاطون در محاوره ی جمهوری می نویسد: (ما موافقت کردیم که عدالت یکی از فضایل نفس است و ظلم بی عدالتی است. نفس عادل و شخص عادل خوب زندگی می کند و شخص ظالم بد)(جمهوری) و او ادامه می دهد: (مطمئناًً کسی که خوب زندگی کند خوشبخت و سعادتمند است و هر کس ظلم کند برخلاف آن است. بنابراین عدالت فرد را نیکبخت می سازد و ظلم نگونبخت)(همان). می توانیم بگوییم کسی که بر اساس فضیلت زندگی کند سعادتمند است. اما همین مطلب در محاوره ی گرگیاس نیز آمده است که شخص قابل تحسین و خوب، زن یا مرد، سعادتمند است اما کسی که ظالم و بد باشد تیره روز است (گرگیاس). در همین محاوره بعد از اینکه افلاطون از یکایک فضایل سخن می راند در انتها بیان می کند، کسی که ناظر بر خویش است، عادل و شجاع و دیندار است و چنین شخصی کاملاً خوب است، خوب به معنی واقعی یعنی خوب و قابل تحسین، و آن کس که خوب است سعادتمند و نیکبخت است؛ اما در مقابل شخص مفسد و بد کاملاً بدبخت است (همان).
جهان به مانند زندانی برای انسان است. انسان گرفتار در زندان باید از آن رها شود اما از سوی دیگر انسان سعادت را در این زندان می خواهد. اگر سعادت را به معنی خوشی و لذت بردن از لذایذ زندگی بدانیم با تصور زندان بودن جهان سعادت و خوشی بی معنی ست اما اگر سعادت را به معنی زندگی توام با اخلاق بنگریم و باور داشته باشیم که انسان باید به تکامل نفس خویش بپردازد و این تکامل یعنی سعادت دیگر باور زندان بودن جهان سخت نخواهد بود.
افلاطون جهان را غار می نامد، اگر جهان غار و انسان محبوس در این غار است پس سعادت در این غار به چه معناست؟ سعادت مورد نظر افلاطون به طور حتم نمی تواند لذت دیدن سایه ها در غار باشد؛ انسان محبوس در غار باید به دیدار خورشید نائل شود. اما باید میان دیدار خورشید و سعادت انسان ارتباطی باشد. سعادت در اندیشة افلاطون نامی دیگر برای مثال خیر(خدا)است. فضیلت حقیقی، رخت بربستن از عالم محسوس، کناره گیری از امور دنیوی و حتی دوری جستن از زیبایی های محسوس به سوی عالم بالاست( تاریخ انتقادی فلسفه یونان ). سعادت حقیقی در نزد خداست و تا زمانی که خدا با انسان باشد انسان سعادت را در کنار خویش دارد.