سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


   همیشه نمی توانی آن را که گم کرده ای جستجو کنی. همیشه نمی توان گمشده ها را یافت. برخی که رفته اند دیگر رفته اند. فرق است میان رفتن و رفتن. گاهی کسی نمی خواهد اما باید برود؛ گاهی کسی باید برود و می رود؛ گاهی کسی خود به اختیار می رود و آن کس را که خود به اختیار می رود دیگر نمی توان نگه داشت، نمی توان جستجویش کرد. فرق است میان رفتن و رفتن.

    یوسف یعقوب از کنعان رفته است اما فرق است میان این یعقوب و آن یعقوب. آن یعقوب نمی دانست یوسفش کجاست و این می داند اما همیشه دانستن راه چاره نیست. گاهی پایی برای رفتن نیست، گاهی بهانه ای برای دیدن نیست، گاهی هم یوسفی مشتاق دیدار یعقوب نیست. آری فرق است میان رفتن و رفتن.

   برخی ها یوسف هستند برخی یعقوب. یعقوب ها در انتظار یوسفند و یوسف ها گمشده هایی که چشمانی منتظرشان است. یعقوب ها چشم به راه یوسف هایند. اگر یوسفی گم شده باشد چه می توان کرد؟ باور می کنید که یوسف به کنعان باز می گردد یا یوسف گرگ دریده را بیشتر باور می کنید؟ میان آرزوها تا حقیقت فاصله بسیار است. آیا باور می کنید که چشمانتان به دیدار یوسف روشن خواهد شد یا می ترسید تا آمدن یوسف دیگر چشمی برای دیدن نداشته باشید؟ فرق است میان آدمها.... . اما یعقوبها همیشه به انتظار یوسفشان می مانند.

    فرق است میان رفتن و رفتن. گاهی یوسفی به اجبار می رود، گاهی  یوسفی به اختیار می رود. یوسفی را که به اختیار رفته است کجا می توان جستجو کرد؟ چگونه می توان گفت یعقوبی چشم به راه او به انتظار نشسته است؟ اما گاهی یوسفی به اجبار می رود یعنی باید برود و چه سخت است انتظار یعقوبها در فراق یوسفها... .

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/6/20::: ساعت 10:53 عصر


    داستان ایوب نبی را وقتی بچه بودم شنیدم و یادم هست که ماتم برده بود. نمی توانستم باور کنم یکی همه چیزش، همه کسش، حتی سلامتی تنش را از دست بدهد اما باز هم حمد خدا را بگوید. (ایوب را یاد کن هنگامی که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده است و تویی مهربانترین مهربانان، انبیاء 83). و بعد تعزیه محرم و داستان عاشورا را شنیدم، روزی از مادربزرگم پرسیدم چطور کسی می تواند این همه مصیبت ببیند و طاقت بیاورد، مادربزرگم گفت که آنها مثل ما نیستند، انها از جنس نورند. البته این که آنها نور هستند حرفی نیست. اما این نور از عشق آنان به خدا سرچشمه می گیرد (خدا نور آسمانها و زمین است، نور 35). خدا نور است و هر عاشقی رنگ معشوق می گیرد. عاشق که باشی برای معشوق همه چیز، همه کس که سهل است، برای معشوق جان می دهی، سر می دهی.

   عشق به خدا حد و مرزی ندارد. عشق تمام ذره ذره ی وجودت را می گیرد و این است راز صبر ایوب و همین است که علی(ع) فزت به رب می گوید و زینب جز زیبایی چیزی نمی بیند. عشق والاترین است و خدا برترین معشوق. اما فرق است میان عاشقان، عشق حسین(ع) کجا و عشق ایوب نبی کجا؟ عشق ابراهیم کجا و عشق یعقوب کجا؟

   ایوب نبی آگاهانه و از سر اختیار انتخاب نمی کند، او برای امتحان انتخاب می شود، او در مسیر امتحان قرار می گیرد. یعقوب آگاهانه و به خواست خود به فراق تن نمی دهد، او به خواست خود از یوسفش دل نمی کند، او نمی خواست یوسفش را از خود دور کند، او برای جدایی و فراق انتخاب می شود. هر چند این خود امتحان بزرگی است و صبر و شکیبایی بر مصیبت برای خداست. اما فرق است از عشق تا عشق. ابراهیم خلیل خود اسماعیلش را به قربانگاه می برد، او می داند و آگاهانه و از سر اختیار و با خواست خود انتخاب می کند و این هم عشق است اما این عشق کجا و آن کجا؟

   حسین(ع) آگاهانه راه کربلا را در پیش می گیرد، او می داند و پایان داستانش را هم می داند اما باز هم به کربلا می رود، او برای لحظه ای سست نمی شود، شک نمی کند او خود آگاهانه قدم به قتلگاه خویش و خویشانش می گذارد. او خود به قربانگاه می رود و عزیزانش را هم با خود می برد. او همه ی هستیش را، همه ی وجودش را در طبق اخلاص می گذارد. او عشق را به تمامی معنا می کند. او می داند و دانسته سر به نیزه، تن به سنگ می سپارد، او می داند و دانسته بندهای دلش را به خاک کربلا می سپارد، او می داند و دانسته عزیزانش را به بند می سپارد. آری او می داند و انتخاب می کند. و همین است که از عشق تا عشق فاصله است. تاریخ فقط یک حسین(ع) دارد.




لیلا ::: سه شنبه 98/6/19::: ساعت 10:12 عصر


    نزدیکم بودی، اما انگار نسیم بوی پیراهنت را از دوردستها می آورد... . با اینکه نزدیک بودی دوستت داشتنهایم پنهانی بود، یواشکی نگاه کردنها، یواشکی عاشقی کردنها، یواشکی دوست داشتنها، مزه ی خودش را داشت. خنده های ته دلت را دوست داشتم، حتی سکوتت و حتی نگاههای غمگینت را دوست داشتم، سایه نشین بودم و در سایه دوستت داشتم و تو در روشنایی آفتاب مثل ماه می درخشیدی.

   دوستت داشتم و این دوست داشتنها نه زمان می فهمید و نه مکان، نه ساعت و ثانیه حالیش می شد و نه روز و شب، دوست داشتن یواشکی بودی، تنها برای دلم بودی. دلم به دوست داشتنت خوش بود، دیگر اینکه این خیابان احساس یک طرفه بود یا دو طرفه، یا اینکه این احساس یک روز سر ازکوچه ی بن بست درمی آورد مهم نبود، مهم دوستت داشتنهایم بود.

 هر کسی دلخوشیهای خودش را دارد، برای یکی خواب عصر می چسبد و برای دیگری چای داغ و هوای سرد، برای یکی قدم زدن دو نفره زیر باران می چسبد، برای دیگری ...،  اما برای من همین دوست داشتنهای یواشکی می چسبید، اینکه در گوشه ای و در سایه ای بایستم و در سکوتی ممتد به انتظارت بنشینم برای حتی لحظه ای دیدار. این دیدار یواشکی می چسبید.  

    دور هستی، اما انگار بوی عطرت در فضا پیچیده است... . دوری و حال که دوری دوستت داشتنهایم از رنگ رخساره ام پیداست. دور که باشی برای دیدنت باید رفت  و این روزها چقدر می روم، اما هر چقدر که من می روم تو انگار دورتر می شوی، خاصیت دوست داشتن است دیگر، راه طولانی می شود، ساعتها کش می آیند در انتظار. دعای شب و روزم شده دیدارت و دلم خوش است که آمین بگوید نسیم با من و تو بشنوی صدای آمین نسیم را و برگردی از دور به نزدیک.

   دلم می خواهد رویاهای دلم را باور کنم، می آیی یک روز از همین کوچه عبور می کنی و از کنار پنجره می گذری و من کنار پنجره با حسن یوسفم به دیدارت می نشینم اما شاید اینبار دوستت داشتنهایت را از چشمهایم، از نگاهم، از لبخند لبهایم، از سکوتم بخوانی.

   دوست داشتنت ریشه دوانده در قلبم و درختی تنومند شده، دیگر نهال نیست که با رفتنت بخشکد و تمام شود، دوریت نزدیکترم کرده به تو، به دوستت داشتنهایت، به خواستنهایت، دیگر شده ای تمام وجودم، نامت که از خاطرم می گذرد زلزله ای در دلم به پا می شود و دوریت خرابی به جا می گذارد که باور کردنی نیست.

   تمام روزها به انتظار، نه جمعه ای، نه شنبه ای، تفاوتی ندارد، همه ی لحظه ها به انتظار می گذرد، فال حافظ گرفته ام؛ خبر از آمدن یوسف به کنعان داد، و دلداری داد که غم مخورم اما حافظ نمی داند از مصر تا کنعان که بیایی این چشمهای منتظر بسکه می بارند به بیابانهای تفتیده ی دلم دیگر توان تماشایت را از دست می دهند. بگذار بگویم دوریت را تاب ندارم، بیا نزدیک همین حوالیها، به همان تماشایت دلخوشم.

  



لیلا ::: سه شنبه 98/6/19::: ساعت 10:9 عصر


    یک چیزی همیشه ذهنم را درگیر می کند، بخصوص وقتی زندگی سخت می شود و نفس کشیدن را برایم تنگ می کند، زندگی ارزش دارد یا به زحمت تحمل رنج و دردش نمی ارزد. گاهی فکر می کنم اصل مساله همین است، جواب این سوال را که پیدا کنم بقیه مسائل خودشان حل می شوند. زندگی بازی ست (زندگی دنیا، چیزی جز بازی و سرگرمی نیست، انعام، 32) و آیا زندگی بازی ست و اگر بازی ست یک بازی سخت و دردناک است، یک چیزی شبیه بازی جومانچی ست، بازی وحشت است، یا شاید هم نهنگ آبی ست. اما بازی بودن زندگی به این معنی نمی تواند باشد.

   کل زندگی را که در نظر بگیریم می شود بازی، اتفاقهایی که می افتد، خط سیری که از کودکی تا کهولت طی می کنیم به نوعی بازی ست اما در این بازی ما شکل می گیریم، افکارمان، باورهایمان شکل می گیرد و باورهایمان اعمالمان را میسازد و در آخر می شویم یک فرد، یکی شبیه خودمان و نه شبیه هیچ کس دیگر چیزی که به آن می گویند (من)، اری در طی بازی زندگی من، من می شوم.

     بازی زندگی درست مثل بازی بچه هاست، شنیده اید که می گویند بچه ها در بازی نقش می پذیرند و تربیت می شوند، بازی زندگی هم همین است، با نقشهایی که بازی می کنیم، در ترسها و لذتها، در دردها و رنجها ما شکل و قالب می گیریم.

  ما در بازی زندگی باورهایمان شکل می گرید و بر اساس باورهایمان عمل می کنیم، مثلا گالیله که کشف کرد زمین ثابت نیست و به دور خورشید می چرخد، وقتی زندگیش را در خطر دید باورش را انکار کرد و شاید ایمان داشت که گذر زمان حقانیت حرف او را اثبات خواهد کرد، و یا شاید حق با کامو باشد و این واقعیت ارزش سوختن نداشت، حالا چه فرقی می کند زمین یا آفتاب به دور دیگری می گردد؟(افسانه سیزیف)، اما همیشه اینطور نیست گاهی باورها عمیق و ریشه دارند و چه بسا که به خاطرش زندگی را هم فدا کنند، مثل سقراط یا همین اطراف خودمان منصور حلاج ها که بسیارند، اگر انسان به درستی عقیده ای ایمان داشته باشد حتی باورش بر زندگی کردن نیز چیره می شود. باورهای عمیق حتی به ترس از مرگ نیز چیره می شوند و چنان در عمق و وجود انسان ریشه می دوانند که ترس از مرگ در برابر این باورها بی معنی می شود. زندگی بازی ست اما بازی زندگی را نباید ساده و آسان بگیریم که در این بازی ما هویت خود را می سازیم.

 



لیلا ::: یکشنبه 98/6/17::: ساعت 10:34 عصر


     زندگی مقدمه و موثر در سرنوشت آدمی است. در نگاهی گذرا به زندگی و تعریف آن چنین به نظر می­ رسد که آنچه اهمیت دارد زندگی است، برای همین است که آدمی همه ی توجه و تلاش خویش را برای ساختن جامعه و زندگی انسان انجام می دهد، مثلا به وضع قوانین برای شهر می­ پردازد. اما وقتی به عمق این جهان و زندگی در آن می ­نگریم، پی می­ بریم که مرگ قوی تر از زندگی ست و آدمی باید برای ابدیت برنامه ­ریزی ­کند.

  علاقه به جاودانگی و اعتقاد به آن، به این دلیل است که سرنوشت کسی که می­ میرد به کیفیت اخلاقی زندگی او در مدت عمر بستگی دارد. تمام برنامه ­ریزی ها برای زندگی و سعادت انسان به دلیل باور فناناپذیری نفس است. حقیقت زندگی، تنها در صورتی قابل درک است که دنیای فراتر از دنیای ما وجود داشته باشد. خداوند در آیه 115 سوره مومنون می فرماید: ( آیا گمان برده اید که ما شما را بیهوده آفریده ایم و به سوى ما بازگشت نخواهید کرد و خداوندى که حق است و جز حق از او صادر نمى شود چگونه ممکن است آفرینش او عبث و بى هدف باشد).

    انسان از بهشت به زمین هبوط کرده است. هبوط را می تواند هر کسی تجربه کند، انسان کافی ست پای از دنیای انسانیت بیرون بگذارد تا معنای هبوط را در درون خویش بیابد. من در درون خودش دنیایی دارم، دنیایی که اگر سراسر درستی و پاکی باشد می شود گفت همان بهشت اعلی ست و اما وقتی جهان درونم از زشتی انباشته شد می شود گفت من هبوط کرده ام، از خویشتن، از انسان بودنم هبوط کرده ام. روح انسان در ابتدا به پاکی فرشتگان و مسجود آنان بود، اما با اولین گناه هبوط کرده و سر از دنیا در آورد. حال که در این جهان گرفتار آمده است، از اصل خویش دور افتاده است و باید بکوشد که به اصل خویش بازگردد. روح چون جنبه­ ی خدایی دارد خواستار خیر عاری از شر است، اما آن را در این جهان نمی یابد؛ بدی نمی ­تواند از این جهان رخت بربندد، چون اگر متضاد نیکی وجود نداشته باشد، نیکی جلوه ­ای نخواهد داشت و آدمی فقط می تواند روح خویش را از آلودگیهای این جهان پاک کند.

   انتخاب نوع زندگی با ماست، خوب بودن و درست زندگی کردن گاه بهایی گران دارد، اما انتخاب با ماست، یعنی زندگی بر اساس انسانیت و زندگی براساس ظلم انتخاب بزرگی ست که سرنوشت انسان را در جهان بعدی مشخص می ­کند. انسان هنگامی که خویشتن خویش را بشناسد و به یاد آورد که روح او ریشه در ابدیت دارد، سعی در شناخت خدا می ­نماید و هرگاه که آن را بشناسد شبیه او می­ شود؛ این غایت زندگی است. هنگامی که آدمی زیبای مطلق را بشناسد، از زیبایی­ های این­ جهان دست می ­کشد و نفس خویش را به فضایل زینت می­ دهد، تشبه به زیبای مطلق می­ یابد و زندگی جاودان به دست می­ آورد.

 

 



لیلا ::: یکشنبه 98/6/17::: ساعت 10:23 عصر


    یک چیزهایی، یک ارزشهایی از یک جایی می شکنند، یک چیزهایی، یک حرمتهایی از یک جایی می شکنند، مثلا محرم چه قبل از اسلام و چه بعد از آن، جنگ در این ماه حرام بوده و هست، عرب در جاهلیت در ماه حرام، گفت و گو را مقدم بر جنگ می دانست و حرمت این ماه را نمی شکست. در قران نیز آمده است: (از تو درباره جنگ در ماه حرام پرسش مى کنند، در پاسخ آنان بگو: جنگ و درگیرى در این ماه، (گناهى) بزرگ است،بقره، 217 ). اما در کربلا حرمت این ماه را نه عرب جاهلی، مسلمانان شکستند. امام حسین که خود قران ناطق است آیا ممکن است که بخواهد حرمت ماه حرام را بشکند و قصد جنگ داشته باشد؟ امام حسین قصدی و نیتی بر جنگ و نبرد نداشت و اساس ساز و برگ سفر را نیز بر پایه ی جنگ نچیده بود. در تمام طول سفر  و در منازل مختلف امام بر این امر تاکید می کند. حتی در  رسیدن کاروان امام به کربلا و داستان راه بستن حر بن یزید ریاحی امام نشان می دهد که قصدی برای جنگ ندارد. امام از حر می خواهد یا اجازه ی بازگشت دهد و یا ایشان مسیر دیگری را در پیش بگیرند اما این اجازه داده نمی شود.

   اما یزید و یزیدیان از ابتدا بنای جنگ داشتند، یزید از همان ابتدا می خواست امام را از سر راه خویش بردارد و این از همان ابتدای حکومتش و نامه نوشتنش به حاکم مدینه مشخص بود. ادله ی آنان بر جنگ علیه امام بر اساس خروج بود، ادله ای سست که جز عده ای را قانع نمی کرد. اما امام قصد جنگ نداشت، بودن اهل بیت ایشان همراهشان در این سفر و اینکه بیعت از همه بر می گرفت تا بروند و کسی به اجبار در اردوی ایشان نمانده بود، هر که مانده بود با دل خویش مانده بود، با مرکب عشق مانده بود. امام اگر قصد جنگ داشت یارانش را نگه می داشت و علاوه بر آن سعی در جذب افراد و افزایش شمار یارانش می فرمود، نه آنکه بیعت بردارد و شب عاشورا چراغها را خاموش کند که هر که خواست برود از تاریکی شب استفاده کند و بی هیچ شرم از نگاهی به دل شب بزند و راه را جدا کند.

   امام نجنگید، امام دفاع کرد، جنگ اجباری بود و اجتناب از جنگ بعید به نظر می رسید، در این شرایط امام یا باید ذلت بیعت با ظلم را می پذیرفت و یا دفاع می کرد. امام با یاران اندکش و با ساز و برگی که دشمن در برابرش آراسته بود حقیقت جنگ را از همه بهتر می دانست و با این همه به جای بیعت دفاع را برگزید. امام تا آخرین لحظات با عمر سعد گفتگو می کرد اما دشمن جنگ می خواست، جواب گفتگوی امام تیر بر گلوی کودک شش ماهه بود.

    ادله ی خروج امام از همان روز عاشورا شکست خورده بود، کسی که نماز به پا می‌دارد امام است و آنکه به نماز هجوم می‌برد دشمن است، امام کودک به میدان می برد و آنان کودکی شیر خواره را می کشند، آنکه آب را می بندند دشمن است و آنکه دشمن سیراب می کند امام است، عمر سعد اولین تیر را در جنگ پرتاب می کند و  امام به یارانش می فرماید هیچ تیری از سمت ما بر سپاه کوفه انداخته نخواهد شد مگر آنها شروع کننده جنگ باشند. همه ی اینها یعنی امام برای جنگ نیامده بود، و سوال اینجاست آیا دفاع در برابر دشمن، جهاد است و یا خروج ؟و چه ادله ی سستی بود ادله ی ظلم.

 


 

 



لیلا ::: یکشنبه 98/6/17::: ساعت 1:40 عصر


باران می بارید

ناودان می گریست

شاید او هم

مثل من دلتنگ بود

 




لیلا ::: شنبه 98/6/16::: ساعت 7:28 عصر


   آیا زندگی بدون انتخاب امکان دارد؟ ما هر لحظه در انتخابیم. وقتی لباسی می خریم، وقتی جایی می رویم مسیری که در پیش می گیریم، لباسی که می پوشیم، غذایی که آماده می کنیم، ما هر دقیقه و هر ثانیه در انتخابیم، حتی اگر نخواهیم هم انتخاب کنیم باز این انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است. شاید تنها آزادی عمل و اختیار انسان در همین انتخابها باشد. این انتخابهای گاهی به ظاهر ساده سرنوشت زندگی ما را عوض می کند و شاید گاهی سرنوشت دو جهان ما را تعیین می کند.

   آدمی همیشه با انتخابش و بر سر انتخابش با خود در جدال است اما گاهی انسان نمی خواهد انتخاب کند، از انتخاب می گریزد اما باز هم در این انتخاب نکردن به نوعی انتخاب هست و همین انتخاب نکردن تقدیرش را رقم می زند. آدمهایی که همیشه میان انتخابهایشان سرگردانند، آدمهایی که تکلیفشان با خودشان مشخص نیست، نمی دانند چه می خواهند، نمی دانند به دنبال چه هستند و از دنیا چه می خواهند؟ آدمهایی که همیشه میان خوبی و بدی سرگردانند، گاهی هوس نور می کنند و گاه سر از تاریکی در می آورند. سرگشتگی شاید بهترین توصیف برای این افراد باشد.

   عبید الله بن الحر جعفی از هواداران عثمان بود و پس از قتل عثمان به معاویه پیوست و در جنگ صفین در برابر امام علی ایستاد. پس از مرگ معاویه و تصمیم امام حسین(ع) برای آمدن به کوفه، عبیدالله از کوفه بیرون آمد تا با امام مواجه نشود. اما در نزدیکی کربلا با وی مواجه شد. نقل است که امام حسین(ع) به چند فرسخی کربلا رسید، خیمه‌ای دید و پرسید که آن از کیست؟ گفتند از آن عبیدالله بن حر جعفی. امام(ع) کسی را نزد او فرستاد تا او را به یاری اردوی امام(ع) دعوت کند، ولی او بهانه آورد و گفت: (من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین(ع) به آنجا آید و من نتوانم یاریش کنم.) فرستاده امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به امام(ع) رساند. پس از آن امام حسین(ع) خود نیز به خیمه عبیدالله رفت و نشست و خدا را سپاس گفت و گفت: (ای مرد، در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه می‌کند، آیا نمی‌خواهی در این ساعت سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟) گفت: (یابن رسول الله، اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته می‌شوم، و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر، به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافته‌ام.) حسین(ع) از او روی برگرداند و فرمود: (نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.)  و سپس این آیه از سوره کهف را خواند:ما گمراهان را به یاری خود نمی‌طلبیم( کهف، 51). اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ی ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم می‌اندازد و هلاک می‌شود.  آنگاه امام(ع) به خیمه خود بازگشت. (مقتل خوارزمی)

    عبیدالله پس از کربلا، به شدت از کوتاهی و قصور خویش پشیمان شد و دائما خود را ملامت می‌کرد. او در اشعاری این اندوه و حسرت را بیان می‌کند: آه از حسرتی که تا زنده ام در میان سینه و گلویم جاری ست(همان). با قیام مختار برای خونخواهی امام حسین(ع)، عبیدالله به نیروهای مختار پیوست و او را همراهی کرد و با ابراهیم مالک اشتر به جنگ عبیدالله بن زیاد رفت. ابراهیم اشتر با او به شهر تکریت رفت و او را مأمور مالیات آن منطقه کرد. و بعد مالیات را در میان همراهان تقسیم نمود و برای او پنج هزار درهم فرستاد. عبیدالله خشمگین شد و اعتراض کرد و گفت ابراهیم، خودش بیشتر برداشته است، در حالی که ابراهیم قسم خورد که چنین نبوده و مجددا برایش پول بیشتری فرستاد، ولی او باز راضی نشد و بر مختار خروج کرد و عهدی که با او بسته بود، شکست و روستاهای اطراف شهر کوفه را غارت و عمال مختار را کشت و اموالشان را گرفت و به نزد آل زبیر رفت. هنگامی که آل زبیر برای جنگ با مختار حرکت کرد، عبیدالله به آنها پیوست و در جنگ با مختار ثقفی در سپاه مصعب بود. اما مصعب پس از پیروزی از وی ترسید و زندانیش کرد. پس از مدتی عبیدالله با وساطت عده‌ای آزاد شد و به جمع‌آوری سپاه پرداخت و سیصد تن جنگجو گرد آورد و به کوفه حمله کرد و کار را بر مصعب بن زبیر دشوار ساخت. سرانجام عده‌ای از سپاهیانش متفرق شدند و او از بیم اسارت، خود را به فرات انداخت و غرق شد (الفتوح، ابن اعثم کوفی). او با امام بودن را انتخاب نکرد، از انتخاب گریخت اما همیشه میان راهها سرگردان ماند، گاهی در روشنایی و گاه در تاریکی قدم نهاد و سرگشتگی تقدیرش شد.

 


 



لیلا ::: شنبه 98/6/16::: ساعت 7:20 عصر


   روز هشتم محرم در بعضی از شهرها به نام علمدار کربلاست و روز یوم العباس است. از چند سال پیش به نیت عباس علی از روز هشتم تا شب دهم آب نمی خورم، نه اینکه کلا مایعات نخورم، نه فقط آب نمی خورم. وقتی هوا گرم است و لبها خشک می شود، دهان تلخ می شود دلم برای آب پر می کشد. هر چیزی هم بخورم باز جای آب را نمی دهد. خنکی آب که به دستم می خورد تازه دلم فریاد عطش می زند و تازه می فهمم آب یعنی چه؟ تشگی و العطش یعنی چه؟ تازه گوشه ای از حال عباس(ع) را می فهمم و تازه می فهمم عباس که بود.

   تشنه باشی، جنگیده باشی، لبت از شدت تشنگی شکافته باشد، گلویت خشک باشد، به آب برسی، خنکای آب را زیر دستانت احساس کنی، تمام وجودت آب را، تشنگی را فریاد بزند، همه ی وجودت فریاد بزند به آب برای جنگیدن، برای سرپا ماندن احتیاج داری، تمام وجودت فریاد بزند آب و آب نه یک مشت، نه یک مشک، یک رود آب زیر دست تو باشد و ننوشی... .

   و شاید او که به یک رود آب رسیده بود، او که تمنای آب را بیشتر از همه کنار آب درک کرده بود قدر مشکی آب را بیشتر می دانست، شاید او حق داشت برای مشکی آب، برای گلوهای خشکیده، لبهای ترک خورده دست بدهد، سر بدهد، چشم بدهد و شاید او حق داشت که برای مشک پاره آه بکشد. آری لبهای خشکیده، جانهای تشنه قیمت آب را بیشتر می دانند و چه پست دشمنی است که آب را می بندد، و شاید یک دلیلش همین بود که حسین(ع) فریاد زد اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. در دشمنی هم باید مرد بود، در جنگ هم باید مرد بود. اما کدام مرد؟ در برابر عباس، در برابر حسین مردی نبود، جنگ نامردمان بود.

 




لیلا ::: شنبه 98/6/16::: ساعت 6:17 عصر


نقاش تابلوئی کشید
دشت آسمان پر از ستاره
گل ماه شکفته بود
چیدن ستاره اما ممنوع بود
از دشت پر ستاره ی آسمان
ستاره ای چیدم
دستهایم رنگ ستاره شد
دستانم را
در حوض کوچک نقاشی شستم
ماهی در آن
رنگ ستاره گرفت
و همان سند شد
به جرم چیدن ستاره تبعید شدم
اما کسی نپرسید
چرا نقاش چیدن ستاره را ممنوع کرد؟ 




لیلا ::: جمعه 98/6/15::: ساعت 11:46 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 98
بازدید دیروز: 108
کل بازدید :345520
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<