سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


  می گویند هر آدمی ستاره ای دارد در آسمان که با هر تولدی زاده می شود و با هر مرگی می میرد. نمی دانم راست است یا دروغ اما دروغ هم باشد دروغ زیبایی ست.

   من نبودم تو بودی، من بودم تو بودی، آنچه من ندیدم تو دیدی، آنچه من دیدم تو دیدی، آنچه دیدم و فراموش کردم تو به یاد داری. تو ماه بودی در آسمان، پیش از من بودی، با من بودی، بعد من خواهی بود.

   ماه من تو تمام ستاره های آسمان را به شماره می دانی، پیش از من هم می دانستی، بعد از من هم خواهی دانست، راستی مرا هم شمرده ای؟ من همان ستاره ی کوچک بی نور بودم در انتهاترین نقطه ی آسمان. نکند یادت رفته باشم، نکند بس که کوچک و ریزم، بس که دورم مرا نبینی، یا یادت برود من هم هستم، یا به خودت نگاه کنی که ماهی و پادشاه آسمانی و کوچکترین و بی نورترین ستاره ی آسمان را آن دور دورها حقیر ببینی و من از یادت بروم.

    می دانی اینها را از دل پرم می گویم و گرنه می دانم هر چقدر کوچک و دور و بی نور باشم باز هم تو مرا فراموش نمی کنی. راستی من آنقدر کوچک و دورم از آسمان دور و برت که با هیچ ستاره ای برخورد نمی کنم، ساکتم و بی صدایم و آن دورها برای خودم هستم و فقط محو تماشای توام، راستی تو چرا اینقدر زیبایی. تو آنقدر با شکوهی، پر نوری که همه ی سطح آسمان را گرفته ای؟ نمی دانم مگر می شود ستاره ای این همه شکوه تو را ببیند و تو را نستاید و محو تماشای تو نشود؟

   در خیال من هر شب پر رنگتر می شوی و من هر شب خیره به تماشای تو می ایستم. همه ی حسرتم این است که چرا من اینقدر از تو دورم، کاش قدری به تو نزدیکتر بودم، کاش تو را از نزدیک می دیدم، گاهی بچه شهابها در آسمان می دوند و جلوی دیدنت را می گیرند، گاهی هم آسمان دلش می گیرد، ابرهای غصه می آید جلوی چشمانم می ایستد و گریه سر می دهد و مرا از دیدن تو محروم می کند، نمی دانم برای گریه آسمان غصه بخورم یا برای ندیدنت همپای ابرها گریه کنم. آخر من برای دیدن تو همیشه بی تابم.

 



لیلا ::: پنج شنبه 98/5/10::: ساعت 12:8 صبح


گفتی می آیم

باور کردم

می دانستم

دروغ می گویی

اما من دروغ را

از دهان تو نیز دوست دارم

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 11:58 عصر


   هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشتم و هنوز هم نشده که توقعی داشته باشم، اما به تو که می رسم فرق می کند. هیچ وقت از هیچ کس ذره ای توقعی ندارم اما به تو که می رسم توقعم می شود خروار خروار. خروار خروار یعنی یک دنیا، یعنی همه چیز، حتی بزرگتر از تصوراتم. هیچ وقت، هیچ کس برای من خاص نبود، معمولی بود، خیلی معمولی، برای همین است که هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشته و ندارم، اما به تو که می رسم فرق می کند، تو برای من همیشه خاص بودی و هستی، تو نمی شود که معمولی شوی، تو نمی شود، که همه شوی، تو فقط تویی. هر جور که نگاهت کنم، هر جور که تصورت کنم باز هم متفاوتی. هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشتم و ندارم، چون همه در زندگیم هستند آنچنان که باید باشند، یک جور معمولی هستند، خیلی معمولی، اما به تو که می رسم فرق می کند، تو در زندگیم معمولی نیستی، همه نیستی. همه برای من همیشه یک رنگ آن هم کمرنگ بودند، اما به تو که می رسم می شوی پررنگ، می شوی همه رنگ. نمی دانم از کی خاص شدی، یا نه همیشه خاص بودی.

   اشتباه است اگر فکر کنم، من تو را متفاوت کرده ام، من تو را تغییر داده ام، من تو را پررنگ کرده ام، من به تو رنگ بخشیده ام، من تو را خاص گردانیده ام، نه، تو اینگونه بودی. تو وقتی خود متفاوتی چگونه می خواهی که من تو را متفاوت نگاه نکنم، تو وقتی که خاص هستی چگونه انتظار داری من تو را معمولی ببینم، تو وقتی که پر از رنگی و همه ی رنگها از توست چگونه می خواهی که من تو را بی رنگ ببینم. تو از همان ابتدای زندگی من بودی، تو همیشه در سراسر زندگیم حضور داشتی، وقتهایی بوده که دیگرانی نبودند اما تو همیشه بوده ای، شاید وقتهایی هم بیاید که دیگرانی نباشند اما تو همیشه خواهی بود. می بینی خود تو هستی که همه چیز را متفاوت می کنی؟ وقتی با تو همه چیز متفاوت است پس چگونه می خواهی که تو برای من فرق نداشته باشی؟ می بینی حق دارم که با وجود تو از هیچ کس، هیچ چیز نخواهم. اما از تو انتظارها دارم خیلی هم انتظار دارم. از تو می خواهم و فقط از تو می خواهم، تو هر کسی نیستی، تو می توانی و وقتی می توانی از من می خواهی از تو نخواهم؟ مگر می شود؟

   دست خودم نیست، از تو انتظار دارم، همیشه از وقتی یادم میاید از تو انتظار داشته ام. ترازوی انتظارم به تو که می رسد سنگین می شود، خیلی سنگین. خواستن از دیگران معنی ندارد، چون دیگران همان دیگران معمولی هستند که می دانم نمی توانند، اگر هم بتوانند آدمند دیگر، هزار جور فکر و خیال دارند، هزار جور حساب کتاب دارند. اما به تو که می رسم فرق می کند، از تو انتظارم جور دیگری است، از تو خواستنم هم جور دیگری است. تو حساب کتاب های آدمها را نداری، تو فکر و خیال آدمها را نداری، آدم ها فردا نگرند، آینده بین هستند اما تو که همیشه هستی، همیشه آن بالا بالاهایی و همیشه می توانی. می بینی باز هم تویی که متفاوتی و همین تفاوت توست که انتظارم را بالا می برد. آدمها هر کاری را نمی توانند انجام دهند، آدمها بخشیدنشان حد دارد، حدود دارد، اما تو می توانی و برای بخشش تو حد و حدودی نیست. من از تو چیزهایی را می خواهم که هیچ کس نمی تواند به من ببخشد. دست خودم که نیست من از تو توقعها دارم. تویی که می توانی من از تو انتظارها دارم.

 

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 11:41 عصر


شنیده ای چشم خون بگرید؟

زمانه

اشک چشم مرا را

خونین کرد

قاب خالی تو را

برای من

نشانه کرد

مثل همان گل هدیه ات 

میان دفتر یادگاریها که

خشکیده است

مرا هم پژمرده کرد

من با دیدن یادگاریهایت می گریم

و بقیه با دیدن رنگ رخم می گریند

 نمی دانم چه شباهتی ست

میان من و یادگاریهایت

شاید من هم یادگاری شده ام

از یادگاریهای تو...


 




لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 8:19 عصر


   روی آمدن ندارم، اما ندیدنت بی تابم کرده است. کاش باور کنی دارم، از درویت کم مانده جان دهم، مرا روی آمدن نیست، تو بگو مرا چگونه می پذیری، همان گونه بیایم؟ زخم های دلم بی شمار، دردهایم به شمار نمی آید، پاهایم برای آمدن پیش نمی آیند.

   دلم می سوزد می دانی چرا؟ برای هیچ، آرزوهای به خزان رفته، امیدهای به غارت رفته، تو می شناسی مرا، من دروغ نمی شناسم. قولهایم به تو دروغ نبود، بازی فلک قولهایم را دروغ کرد.

   دلم پر از محنت، از زندگی خسته. برای هم صحبتی تو آمده ام، هم صحبتی تو مرا سیر نمی کند. آهم جگر سوز است. دودش را که می بینی. برای آدمها مهم نیست، بسوزد، ذغال شود دلم، اهمیتی ندارد. اما تو به دود سینه ی سوخته ام بی تفاوت نیستی. درختها را سیل خم می کند، سیل درد و زخم و تنهایی پشت مرا هم خم کرده است، خانه ها را زلزله ویران می کند، خانه ی دلم ویران شده است. تو عشق تمام زندگیم بودی بگذار باور کنم که هیچ کس هم نباشد تو با من می مانی.

 


 




لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 8:8 عصر


یا یستن پنجره

رفتن ها فراموش نمی شود

خاطز ها نمی میرد

کوچه ها بی صبر نمی شود

آدمها خانه نشین نمی شوند

گلها نمی خشکند

درختها نمی میرند

گنجشکها غمگین نمی شوند

با بستن پنجره

فقط خودت را فریب می دهی...

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 12:9 صبح


من و پنجره سالهاست به انتظار نشسته ایم.
سالهاست چشمهای پنجره همراه چشمهای من به تماشا نشسته اند.
آمدی،
آمدنت را من و پنجره در سکوت به تماشا نشستیم،
آسمان اشک شوق ریخت،
درختها شکوفه دادند،
غنچه ها گل کردند،
گنجشکها سرود خواندند.
رفتی،
رفتنت را من و پنجره در سکوت به تماشا نشستیم.
آسمان دلش سوخت، بغض کرد، گریه کرد
درخت غصه خورد، زرد شد، بیمار شد
گلها یخ زدند
و گنجشکها دیگر نخواندند
تو رفته ای
کوچه خلوت
خانه غمگین
دل دلتنگ
اما من و پنجره هنوز در سکوت به تماشا نشسته ایم.

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/5/9::: ساعت 12:2 صبح


  می رفتی، گفتی می آیی آن روز در دفتر قلبم نوشتم
او گفت: می آید
اما نیامدی
روزها راههای رفته ات را به تماشا نشستم
اما نیامدی
شب ها ستاره و ماه همراز گریه هایم شد
اما نیامدی
امروز را حواله به فردا کردم
اما نیامدی
هر صبح با خودم تکرار کردم، امروز می آید
اما نیامدی
خورشید غروب کرد، گلها پژمرد
اما نیامدی
بهار رفت، پاییز زمستان شد
اما نیامدی آسمان بارید،
اما نیامدی و من انتظار را آموختم...



لیلا ::: سه شنبه 98/5/8::: ساعت 11:49 عصر


      بهترین دوره زندگی آدمها، دوره غارنشینی بود. لابد می پرسی چرا؟ توی هر منطقه چقدر غار داریم؟ فاصله غارها با هم چقدر است؟ فکر کن همسایه ی غارنشینت چندین چند کیلومتر از تو فاصله داشت، تازه وسیله ای هم جز اسب و آن یکی دیگر نبود و با این وسایل چقدر می شد راه رفت تا از آن یکی همسایه ی دیگر خبر گرفت.

    البته هر کسی بخواند می گوید همین شماهایید که روابط اجتماعی میان آدمها را کم کرده اید. اما گاهی و شاید این روزها زیاد، همین فاصله ها نعمتی ست. این روزها آدمها دیگر زیادی تنگ هم زندگی می کنند، تنگ هم نفس می کشند، و البته زیادی توی زندگی هم سرک می کشند. اصلا در این آپارتمانها آنقدر آدمها تنگ هم هستند که زندگیشان در هم فرو رفته است. همسایه دعوا می کند جز به جز دعوایش را این یکی همسایه می شنود. البته بماند که مردم کنجکاو هم زیاد هستند حتی اگر صدا نرسد باز خودشان گوششان را می خوابانند به دیوار تا ناگفته های همسایه را هم بشنوند و الی برکت ا... به این همسایه های کنجکاو. همسایه ی روبروی خانه مان آمار آمد و شدها را هم دارد، اگر کسی در خانه را بزند و نباشیم، به در نرسیده آمار می رسد، از آمار زندگی همه خبر دارد حتی آن همسایه های قدیمی که دیگر در محل زندگی نمی کنند.

   این تنها معضل زندگی دوران ما نیست، زندگی تنگ هم آزارهای دیگری مثل سر و صدا هم دارد، بوق ماشین بی موقع همسایه، صدای ساخت و ساز و چندین و چند صدای ناهنجار دیگر که سلب آرامش می کند. فکر کن یک بعد از ظهر در کمی سکوت تازه چشمانت گرم شده است که صدای افتادن تیرآهنی، صدای بوق ماشینی خواب که بماند، قلبت را به دهانت می آورد، در این دنیای پر آشوب اگر بخواهی هم آرام باشی نمی شود، هر چقدر تو بکوشی که آرام باشی زندگی پر سر و صدای شهر نمی گذارد. اینترنت، دنیای مجازی هم که همان یک ذره آرامش را هم می گیرد، بس که پر از اخبار و اتفاقهای ناخوشاینداست.

    هر چقدر انسان متمدن شده است همانقدر هم آرامشش را از دست داده است، گویی استرس جزئی از زندگی امروزی ماست. حتی این تمدن انسان را هم با خودش بیگانه کرده است، انسان امروزی خودش را گم کرده است. روزهای زندگی چنان در هیاهوی این تمدن به سرعت می گذرد که حتی انسان خودش را هم فراموش می کند.

   آرزوی عجیبی ست اما گاهی دلم می خواهد بروم یکجایی آن دورها غارنشین بشوم و نزدیکترین همسایه ام بشود یک غارنشین دیگر در منطقه ای دیگر، دلم یک سکوت می خواهد، یک آرامش آن هم آرامشی طولانی، یکجایی که خودم باشم و خودم به دور از هر هیاهویی.

 




لیلا ::: سه شنبه 98/5/8::: ساعت 6:12 عصر


    تاکنون مات شده ای؟ مات یعنی بن بست، بن بست یعنی ته هر چیزی، یعنی راهی که بسته است. مات یعنی جایی که جا نیست، یعنی جا هست اما جایی برای رفتن نیست، خانه ها هست اما برای تو نیست، راه هست اما راهی برای رفتن نیست. مات یعنی آنجا که ایستاده ای ته ته همه چیز است و این ته تهش حیرانت می کند، مبهوتت می کند و این یعنی مات شدن، مات ماندن.

   تاکنون مات مانده ای؟ مات یعنی حیران شدن، یعنی گیجی مطلق. مات یعنی ایستاده ای به تماشا، راههای آمده را نگاه می کنی و راههایی که هست اما برای رفتن تو نیست، مات یعنی مبهوت ماندن، یعنی جایی در ته خط ایستاده باشی اما ندانی چرا و چگونه شد که مات شدی، که به آخرش رسیدی. مات یعنی با دهان باز و چشمهایی که می بینند و گوشهایی که می شنوند نه می بینی و نه می شنوی، همه چیز سرجای خودش است، خانه ها، راهها، زندگیها همه چیز سرجایش است و فقط توی و تویی که مات شده ای و مات مانده ای.

   زندگی که آوار می شود، دلت که آوار می شود، همه چیز سرجای خودش است، همه سرگرم زندگیشان هستند، همه سرجای خود هستند، همه چیز آرام است، همه چیز در سکوت است، در سکون است، اما فقط تویی که در تلاطمی، فقط زندگی توست که آوار شده، فقط دل توست که فرو ریخته است و این همان دنیای شطرنج است، که خانه ها سرجای خود هستند، که راهها سر جای خود هستند و فقط تویی که مات شده ای و خودت از مات شدنت مات مانده ای. یکی می گوید تقدیر است، اگر تقدیر است پس تقصیر نیست، دیگری می گوید تقصیر است و اگر تقصیر است پس تقدیر نیست. و شاید هم همین است و همان. هر چه هست فقط مات شدن است، مات ماندن است... .

 




لیلا ::: سه شنبه 98/5/8::: ساعت 6:5 عصر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 110
بازدید دیروز: 122
کل بازدید :346262
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<