کربلا وقتی نامش می آید، صحنه های نیم روزش یکی یکی از جلوی چشمانم می گذرد و اشک است که نمی شود جلویش را گرفت. عاشورا شاید یک روز بود، اما روز عجیبی بود، هر چه گشتم شاید نمونه ای نزدیک به آن را در طول تاریخ پیدا کنم، نیافتم. کربلا همه چیزش در اوج است، همانقدر که انسانیت، گذشت، فداکاری و ایثار در اوج است، حیوانیت و درندگی هم در اوج است، انگار تقابل نور و ظلمت است، یا روز و شب. یک سو مسابقه گذاشته بودند برای ایثار و در طرف مقابل مسابقه گذاشته بودند برای دردندگی بیشتر. گاهی با خودم فکر می کنم چرا؟ مگر یزید آنجا بود؟ مگر عبیدالله در کربلا بود که چنین دست به رفتارهای حیوانی می زدند؟ هر چند نام حیوان را آلودن است. هر دلیلی هم که بیاوریم باز هم گاهی عقل در می ماند. مثلا اسب تاحتن بر روی تنهای به خاک افتاده، تیر زدن به کودک شش ماهه.
در کربلا هر کسی داستان خودش را دارد. انگار هیچ کس بیهوده آنجا نیست، انگار هر کس رفته است که ماهیتش را به معرض نمایش بگذارد. انگار رفته است هویت درونش را آنجا نه به دیگران که به خود نشان دهد. آنجا همان قیامت بود که هر کس آنچه را در درونش داشت عیان می دید.
در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعید بن مسیب نقل می کند، سعید گوید:
وارد مسجدالحرام شدم در اثنایی که مشغول طواف کعبه بودم ناگاه مردی را دیدم که دست هایش بریده و صورتش مانند قطعه ای از شب، تاریک بود، او بر پرده ی کعبه آویزان شده و می گفت: خدایی که پرودگار این بیت الحرام هستی! مرا بیامرز، گمان نمی کنم که مرا ببخشی، و اگر همه ی ساکنین آسمانها و زمین تو و همه ی آفریدگان تو در مورد جرم من شفاعت کنند مرا نخواهی بخشید، زیرا که گناه و جرم من خیلی بزرگ است. سعید بن مسیب گوید: من و مردم دست از طواف برداشتیم، مردم دور او را گرفتند و به او گفتیم: وای بر تو! اگر تو شیطان باشی سزاوار نیست که این چنین از رحمت خدا مأیوس و نومید شوی، تو کیستی؟ گناه تو چیست؟
گفت: هنگامی که ابی عبدالله الحسین علیه السلام از مدینه به سوی عراق حرکت کرد من ساربان او بودم، حضرت در اوقات نماز لباسهایش را نزد من می گذاشت و وضو می گرفت. من کمربند او را که نور آن چشم را خیره می کرد می دیدم و آرزو می نمودم که آن مال من باشد. با این آرزو بودم و کاروان امام حسین علیه السلام در حرکت بود، تا این که به کربلا رسیدیم، روز عاشورا شد، امام حسین علیه السلام کشته شد. من که در آروزی آن کمربند بودم، خودم را جایی پنهان کردم، هنگام شب به سوی قتلگاه رفتم، قتلگاه چنان روشن بود که خبری از تاریکی نبود و مانند روز روشن بود و کشتگان بر زمین افتاده بودند. در آن حال، به علت خباثت و بدبختی خودم، به یاد کمربند افتادم، و گفتم: به خدا سوگند! حسین را پیدا می کنم و کمربندی را که آرزویش می کردم، می ربایم.
همین طور در قتلگاه در میان کشتگان می گشتم تا این که او را پیدا کردم، او به صورت بر زمین افتاده بود، سر در بدن نداشت، نور از بدنش می درخشید، بر خون خود آغشته بود و باد، خاک ها را بر جسم او ریخته بود. گفتم: به خدا قسم! این حسین است، بر لباس او نگاه کردم همان طور بود که دیده بودم. نزدیک شدم، دست به کمربند زدم دیدم با بندهای زیادی بسته است. بندها را باز کردم می خواستم بند آخری را باز کنم که دست راست خود را دراز کرد و کمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگیرم. نفس مرا واداشت تا چیزی پیدا کنم و با آن، دست های او را قطع کنم. شمشیر شکسته ای پیدا کردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ، دستش را بریدم. می خواستم کمربند را باز کنم دست چپش را دراز کرد و آن را گرفت و نتوانستم بگیرم. باز شمشیر شکسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از کمربند دست برداشت (بحارالانوار).
حتی تصورش هم اشک در چشم می آورد، چگونه ممکن است نان و نمک کسی را بخوری، با او همراه شوی، خود را دوست نشان دهی و در آخر به خاطر طمع چنین کاری را انجام دهی. آری آنچه در درون هر انسانی ست یک جایی یک روزی خود را نشان می دهد و امان از آن روز که دیو خفته ی درون انسان خودش را نشان دهد.