هیچ کس برای خودش کافی نیست. انسان هر چند تنها زاده می شود و تنها می میرد اما نمی تواند به تنهایی زندگی کند، نه آنکه نتواند اما در تنهایی قادر به برآوردن نیازهایش نیست. انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد خودش به زیستن با دیگران نیازمند است. انسان در جهان محکوم به زندگی است. جهان به وجود آمده و مخلوق است، همچون انسان که مخلوق خالق خویش است. تمام آدمیان در تمام دورانها در این جهان زیسته اند و این زیستگاه ماست.
اما نکته ی اصلی این است که باید دید که این جامعه است که بر انسان و سرنوشت او حکومت می کند یا انسان است که جامعه را تشکیل می دهد. جامعه از تک تک آدمها به وجود آمده است و هر انسانی هر چند به تنهایی جامعه نیست، اما این جامعه هم نیست که بر انسان حکومت می کند. آدمیان جامعه را برای آسوده تر زیستن به وجود آوردند؛ پس این انسانها هستند که باید به جامعه شکل دهند، الگو بسازند و تعیین سرنوشت کنند، نه آنکه محکوم به شرایط جامعه باشند. گاهی برخی خود را و سرنوشت خود را محکوم جامعه می دانند و چگونه زیستن خود را و خطاها و تلخیها و ناهمواریهای زندگی خود را به جامعه مرتبط می دانند. هر چند نمی توان تاثیر جامعه را نادیده گرفت اما به صورت مطلق نیز نمی توان سرنوشت خویش را به جامعه متصل دانست. بسیاری از بزرگان در جامعه یی زیسته اند و برخلاف جریان جامعه زندگی کرده اند. مهم این است که معنای زیستن را بدانیم.
انسانهای دوران ما خواب زده اند، گویی رفاه زدگی با خود خواب زدگی آورده است. رفاه زدگی نه به آن معنایی رایج آن، بلکه رفاه زدگی به معنای پیشرفت علم و صنعت عصر حاضر. چنان مجاز را حقیقت جا زده اند که در دنیای مجاز همچون جهان حقیقی زندگی می کنند. آدمی باید از این خواب بیدار شود و به یاد آورد که همه چیز این جهان از لذتها و دردها، غم ها و شادیها و ... همه رونوشتی از اصل است و ادمی اصل را رها کرده و به رونوشتی اکتفا نموده است. باید فریاد زد که این جهان معرکه ای چون معرکه ی کودکانه بیش نیست، شاید شنیده شود.