سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


جلو چشمان من بودی

و من می دیدم

که همه چیز برای تو

زود تکراری می شود

تو همه چیز را

زود دور می ریختی

تو اهل دل بستن نبودی

آنکه دل می بست من بودم

آنکه دل نمی کند من بودم

آنکه عادت می کرد من بودم

دیدم و دانستم

که روزی می روی

اما من هنوز

به خاطره هایت وابسته ام

مثل بادبادکی

که در هوا معلق است

اما به نخی بسته است

 


 




لیلا ::: یکشنبه 98/6/10::: ساعت 12:25 صبح


   کربلا وقتی نامش می آید، صحنه های نیم روزش یکی یکی از جلوی چشمانم می گذرد و اشک است که نمی شود جلویش را گرفت. عاشورا شاید یک روز بود، اما روز عجیبی بود، هر چه گشتم شاید نمونه ای نزدیک به آن را در طول تاریخ پیدا کنم، نیافتم. کربلا همه چیزش در اوج است، همانقدر که انسانیت، گذشت، فداکاری و ایثار در اوج است، حیوانیت و درندگی هم در اوج است، انگار تقابل نور و ظلمت است، یا روز و شب. یک سو مسابقه گذاشته بودند برای ایثار و در طرف مقابل مسابقه گذاشته بودند برای دردندگی بیشتر. گاهی با خودم فکر می کنم چرا؟ مگر یزید آنجا بود؟ مگر عبیدالله در کربلا بود که چنین دست به رفتارهای حیوانی می زدند؟ هر چند نام حیوان را آلودن است. هر دلیلی هم که بیاوریم باز هم گاهی عقل در می ماند. مثلا اسب تاحتن بر روی تنهای به خاک افتاده، تیر زدن به کودک شش ماهه.

   در کربلا هر کسی داستان خودش را دارد. انگار هیچ کس بیهوده آنجا نیست، انگار هر کس رفته است که ماهیتش را به معرض نمایش بگذارد. انگار رفته است هویت درونش را آنجا نه به دیگران که به خود نشان دهد. آنجا همان قیامت بود که هر کس آنچه را در درونش داشت عیان می دید.

    در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعید بن مسیب نقل می کند، سعید گوید:

    وارد مسجدالحرام شدم در اثنایی که مشغول طواف کعبه بودم ناگاه مردی را دیدم که دست هایش بریده و صورتش مانند قطعه ای از شب، تاریک بود، او بر پرده ی کعبه آویزان شده و می گفت: خدایی که پرودگار این بیت الحرام هستی! مرا بیامرز، گمان نمی کنم که مرا ببخشی، و اگر همه ی ساکنین آسمانها و زمین تو و همه ی آفریدگان تو در مورد جرم من شفاعت کنند مرا نخواهی بخشید، زیرا که گناه و جرم من خیلی بزرگ است. سعید بن مسیب گوید: من و مردم دست از طواف برداشتیم، مردم دور او را گرفتند و به او گفتیم: وای بر تو! اگر تو شیطان باشی سزاوار نیست که این چنین از رحمت خدا مأیوس و نومید شوی، تو کیستی؟ گناه تو چیست؟

   گفت: هنگامی که ابی عبدالله الحسین علیه السلام از مدینه به سوی عراق حرکت کرد من ساربان او بودم، حضرت در اوقات نماز لباسهایش را نزد من می گذاشت و وضو می گرفت. من کمربند او را که نور آن چشم را خیره می کرد می دیدم و آرزو می نمودم که آن مال من باشد. با این آرزو بودم و کاروان امام حسین علیه السلام در حرکت بود، تا این که به کربلا رسیدیم، روز عاشورا شد، امام حسین علیه السلام کشته شد. من که در آروزی آن کمربند بودم، خودم را جایی پنهان کردم، هنگام شب به سوی قتلگاه رفتم، قتلگاه چنان روشن بود که خبری از تاریکی نبود و مانند روز روشن بود و کشتگان بر زمین افتاده بودند. در آن حال، به علت خباثت و بدبختی خودم، به یاد کمربند افتادم، و گفتم: به خدا سوگند! حسین را پیدا می کنم و کمربندی را که آرزویش می کردم، می ربایم.

   همین طور در قتلگاه در میان کشتگان می گشتم تا این که او را پیدا کردم، او به صورت بر زمین افتاده بود، سر در بدن نداشت، نور از بدنش می درخشید، بر خون خود آغشته بود و باد، خاک ها را بر جسم او ریخته بود. گفتم: به خدا قسم! این حسین است، بر لباس او نگاه کردم همان طور بود که دیده بودم. نزدیک شدم، دست به کمربند زدم دیدم با بندهای زیادی بسته است. بندها را باز کردم می خواستم بند آخری را باز کنم که دست راست خود را دراز کرد و کمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگیرم. نفس مرا واداشت تا چیزی پیدا کنم و با آن، دست های او را قطع کنم. شمشیر شکسته ای پیدا کردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ، دستش را بریدم. می خواستم کمربند را باز کنم دست چپش را دراز کرد و آن را گرفت و نتوانستم بگیرم. باز شمشیر شکسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از کمربند دست برداشت (بحارالانوار).

   حتی تصورش هم اشک در چشم می آورد، چگونه ممکن است نان و نمک کسی را بخوری، با او همراه شوی، خود را دوست نشان دهی و در آخر به خاطر طمع چنین کاری را انجام دهی. آری آنچه در درون هر انسانی ست یک جایی یک روزی خود را نشان می دهد و امان از آن روز که دیو خفته ی درون انسان خودش را نشان دهد.

 




لیلا ::: شنبه 98/6/9::: ساعت 7:25 عصر


چه کسی دیده است

آسمان زمین بیفتد؟

خورشید

ماه

و ستاره ها

پاره پاره

بر زمین کربلا

افتاده بود

گوییا آسمان بر زمین افتاده بود

و چه کسی خورشید را

ماه را

ستاره ها را

بر نیزه دیده است؟

خورشید را

ماه را

تک تک ستاره ها را

سر بریدند

زمین را ظلمت گرفت

آسمان گریست

خاک کربلا

شرمسار از آدمی

خون گریه کرد

لبهای تشنگان را

آب دید

فرات هم گریه کرد

 


 


 



لیلا ::: شنبه 98/6/9::: ساعت 7:15 عصر


   به کربلا از هر طرف که نگاه می کنی؛ سوز است، آه است؛ مظلومیت است، گذشت است, عشق است. یکی طرف چنان عظمتی به پاست که فرشتگان هم بی شک به تماشا ایستادند و یک سو انسانها چنان کوچکند، چنان بی ارزشند که در می مانی مگر می شود که انسان به این درجه از حقارت هبوط کند. عجب تقابلی است که در تقابلشان فکر عاجز می ماند.

   حال تصور کنید زینبی را که نوه نبوت است، دختر زهرا است، دختر علی است؛ خواهر حسن و حسین و عباس است. چه کم دارد زینب از بزرگی؟ و حال تصور کنید که زینب دست بسته، خسته، میان هزاران چشم ناپاک به شهری پا بگذارد که روزگاری نه چندان دور بانوی شهر بود؛ دختر خلیفه بود، نوه ی رسول بود. چه تقابل عجیبی است؛ زینب، زینت دل علی، آرام جان حسین؛ اسیر شهری باشد که روزگاری بانوی آن شهر یود. روزگاری در آن شهر عزت داشت و حال مردمانی نه مرد به تماشای بانو بایستند. چه تقابل تلخی است که حقیران به تماشای بزرگان بایستند. و زینب جز زیبایی نبیند. امان از دل زینب...

   تصور سختی است که عزیزی به دست پست ترین مردمان به اسارت برود. تصور تلخی است که بزرگی به دست حقیرترین انسانها تحقیر شود. مردمان شهری به تماشای اسارتشان بایستند که روی نامردی را سفید کردند، روزی نامه نوشتند، به مهمانی خواندند و روز دیگری در کوچه ها به تماشا ایستادند. امان از دل زینب... .

   کربلا را پشت سر بگذاری، عزیزانت را بی کفن بر دشت کربلا رها کنی, اطرافت را دشمن گرفته باشد، دردی به عظمت یک کوه بر دلت سنگینی کند و بر شهری پا بگذاری که مردمش به تماشایت ایستاده باشند. کوی به کوی، برزن به برزن از هر شهر و دیاری که بگذری چشمها به تماشایت بایستند؛ نگاهها خوارت کنند. امان از دل زینب... . هر چه بگویی باز هم کم می آوری... امان از دل زینب... .




لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 11:55 عصر


   چرا در اغلب خانه های امروزی پنجره ها کوچک هستند؟ آیا معمارها و مهندسها نشده است شب باشد، دلشان گرفته باشد، خواب به چشمشان نیاید؟ اگر پنجره ها کوچک باشند به کدام آسمان می توان نگاه کرد؟ با کدام ماه، با کدام ستاره ها می توان همراز شد؟ شب وقتی شب است که آسمان صاف باشد، ماه وسط دشت آسمان نشسته باشد، گاهی به تو کامل نگاه کند و گاهی ناز کند و نصف و نیمه رخ بپوشاند، شب وقتی شب است که ماه، ستاره ها را دور خودش چیده باشد، هر از گاهی یکی از این شهابها در دشت آسمان بدود و زمین بخورد.شب وقتی شب است که همه جا ساکت باشد، همه خواب باشند و تو باشی و آسمان باشد و ماه باشد.
    شب وقتی شب است که آسمان کمی ابری باشد، روی ماه ماه را پوشانده باشد و هر گوشه ای ستاره ای دور از چشم ماه چشمکی به زمین بزند.شب وقتی شب است که ماه ناز در دشت آسمان حرکت کند و همه ی عاشقانش را با نگاه بدرقه کند و تمام آنهایی را که بیدارند نگاه کند و از آسمان زمین را روشن کند.
    شب وقتی شب است که آسمان دلش گرفته باشد، بغض کرده باشد، اما نخواهد آنهایی را که خوابند از خواب ناز بیدار کند و آرام بگرید. گاهی تا صبح گریه کند و ماه نباشد که دلداریش دهد و اشکهایش موسیقی آرام باشد. شب وقتی شب است که پنجره ای بزرگ باشد و آسمان بالای سرت باشد و خدای آسمان باشد و تو باشی و نجوای عاشقانه ای با خالق آسمان که شاهدش فقط خدا باشد، آسمان باشد، ماه باشد و تو باشی. همین زیباییهای شب است که خالق شب به شب سوگند می خورد( و به شب وقتی سپری شود، فجر،4) (سوگند به شب چون پرده برآن پوشد، شمس؛ 4). (سوگند به شب چون پرده افکند، لیل، 1).

 




لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 11:53 عصر


   محرم, کربلا, مهمان, حسین(ع), شهید, تشنه، لبهای خشکیده، نیزه، تنهای افتاده بر خاک، سرهای بر نیزه، قتلگاه, شهید قتلگاه، تنور، سری مهمان تنور، آب، سقا، مشک پاره، شیرخواره، اسب، پیکرهای پاره پاره، انگشت، دستهای بریده، خیمه گاه، آتش، دخترکان تشنه لب پا برهنه، خار، اسارت، صبر.

   هر یک از این کلمات به تنهایی مرثیه ی رسائی ست که برای سوختن دل و باریدن اشک چشم کافی ست. نامش که بیاید خود به خود اشک می آید، خود به خود دل می سوزد، نامش که بیاید سلام بر لبها جاری می شود. سلام بر محرم، سلام بر کربلا، سلام بر حسین(ع)، سلام بر شهیدان کربلا.

 

 



لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 8:28 عصر


      با انسانها باید از انسانها سخن گفت. (ما با انسانها سخن می­ گوییم و همه­ ی امور مربوط به طبیعت انسان، لذتها، دردها و آرزوها)(قوانین). آدم از ساحت برین هبوط کرد و آدمیان زندگی را در این­ جهان آغاز کردند. اما انسان به تنهایی نمی­ توانست نیازهای خود را برآورده سازد و ناگزیر از زندگی اجتماعی بود. افلاطون دلیل به وجود آمدن شهر را این­طور بیان می­ کند که هیچ کس برای خودش کافی نیست، بلکه انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد از دیگران می­ خواهد که در یک جا جمع شوند و با هم زندگی کنند(جمهوری).

    زندگی سرشار از غم و شادی و انسان چشنده ­ی شادی­ها و غم­ها است. اما هر کسی نمی ­تواند در برابر سیل غم و لذت شادی بر خود مسلط شود. به قول افلاطون هر غم و شادی با خود میخی دارند که روح را به تن محکم می­ کنند (فایدون). انسان باید از غار دنیا بیرون آید و بر شادی و غم و روزمرگی­ های زندگی فائق آید و به جستجوی حقیقت بپردازد. هدف از زندگی نجات انسان از غار جهان است و انسان در ابتدا باید خودِ خویش را بشناسد. ( هدف تحلیل شخصیت انسان است و معلوم ساختن اینکه بذرهای عدالت و ظلم و فضیلت و رذیلت در کجای ارواح افراد انسانی قرار دارند) (تاریخ فلسفه).

   انسان در جهان محکوم به زندگی است اما باید نوع زندگی خود را، خود انتخاب کند. انتخاب بین خوبی و بدی کشمکش بزرگی است، خیلی بزرگتر از آنچه که مردم تصور می­ کنند. شاید بتوان گفت که این انتخاب میان خوبی و بدی نه تنها زندگی این­ جهانی انسان را می­ سازد، بلکه سرنوشت آدمی را در جهان دیگر نیز رقم می­ زند.

   میزان کسب حقیقت جایگاه انسانی انسان را مشخص می­ نماید. در این جهان و سبک زندگی و ارزشها و  غیر ارزشها و با توجه به اینکه گاه در زندگی دنیا جای ارزش و غیر ارزش با هم عوض می شود، آنچه انسان بودن انسان را می سازد درون هر انسانی ست. چه بسیار شده است که انسانهای به ظاهر ساده و فقیر دارای چنان روح بزرگی بوده اند که به مقام نبوت رسیده اند، و چه بسیار انسانهای به ظاهر آراسته که دارای روح پلیدی بوده اند که نامشان لکه ی ننگی بر نام انسان بوده است. اما فقط همین نیست، گاهی در این دنیا قضاوتهای آدمها بر اساس ظاهر انسان است در حالیکه آنچه انسان را انسان می سازد انسان نهفته در درون انسان است.

   انسان درون انسان را شناخت و رسیدن به حقیقت به کمال می رساند، هر کس به حقیقت نزدیکتر دارای کمال بیشتری ست. تعدادی از آدمها به دیدار تمام حقیقت نائل و عده ­ای دیگر از هر دیداری محروم می­ شوند؛ و در دره ی حیوانیت سقوط می کنند، هر چند که به قول سعدی:

پسر نوح با بدان بنشست * خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند * پی نیکان گرفت و مردم شد

   و عده ای  به دیدار جزئی از حقیقت موفق می شوند. حقیقت نوری ست که چون بر آیینه ی دل بتابد انسان درون انسان را به انسان نشان می دهد و انسان، انسان گم کرده ی درون خویش را می یابد. به هر مقدار که زنگار روی آیینه دل را پوشانده باشد به همان اندازه انسان در جهل خویش می ماند و همین جهل انسان است که در این جهان فاجعه می آفریند، جنگ به پا می کند، خون می ریزد و ... . 


  

 



لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 8:15 عصر


من همیشه
به تو
تکیه می کنم
این را
در طول زندگی
از رود
آموخته ام
که باید
دل
به دریا
سپرد...

 




لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 12:26 صبح


    ماهی را در تنگ آب دیده اید؟ ماهی گاهی و فقط گاهی سرش را از تنگ آب بیرون می آورد. مگر نه اینکه ماهی در آب می تواند نفس بکشد، مگر نه اینکه آب برای ماهی حیات است؟ مگر نه اینکه زندگی ماهی در گرو تنگ و آب است؟ پس چرا سرش را از تنگ بیرون می آورد؟ گاهی با خود می اندیشم، ماهی در تنگ آب گاهی و فقط گاهی خسته می شود، دلش می گیرد، و یا شاید از حیات می برد، از زندگی، از تنگ بیزار می شود، و یا شاید با همه وابستگیش به آب و تنگ گاهی و فقط گاهی از تنگ و آب نفس برای کشیدن کم می آورد. ماهی دور خودش می چرخد و تنگ با همه وسعتش برای ماهی کوچک می شود و خسته می شود و سرش را از دنیای تنگ بیرون می آورد تا نفسی تازه کند.


   گاهی و فقط گاهی حال من هم عین حال همان ماهی در تنگ آب است. گاهی دور خودم می چرخم و می چرخم و باز هم می چرخم، انگار گردی چرخ فلک گریبان مرا هم می گیرد، عین همان گردی تنگ که گریبان ماهی را می گیرد. گاهی و فقط گاهی من هم دلم می خواهد سرم را از این چرخ گردون بیرون کنم و نفسی تازه کنم، اما نمی شود. خوش به حال ماهی که می تواند گاهی و فقط گاهی سرش را از تنگ بیرون کند و نفسی بکشد.

   گاهی و فقط گاهی دنیا با همه ی وسعتش برای من می شود اندازه ی تنگ ماهی، آنقدر کوچک می شود که خودم را جمع می کنم، در خودم فشرده می شوم، به هر طرف که رو می کنم به دیوار می خورم و باورم نمی شود که در دنیایی کوچک محصورم و باز باورم نمی شود که می گویند دنیا بزرگ است و باز می مانم که کجای دنیا بزرگ است وقتی برای من اندازه ی همان تنگ ماهی است. گاهی و فقط گاهی من هم دلم می خواهد سرم از این دنیای کوچک بیرون کنم و هوایی تازه کنم.

    روز می شود هفته، هفته می شود ماه، ماه می شود فصل و فصل می شود سال. بهار تابستان می شود، تابستان پاییز و پاییز زمستان. غنچه گل می شود، گل میوه، میوه چیده می شود، برگ سبز زرد می شود و برف که می بارد، اما راستی گاهی و فقط گاهی برای ماهی که در تنگ آب نشسته و گذر روزگار را تماشا می کند چه فرقی می کند؟ من در زمانم و محصور در زمان اما گاهی و فقط گاهی گذر زمان برای من چه فرقی می کند؟ گذر روزگار به روزمرگی که تبدیل شود، تفاوت روز با هفته کجاست؟ ماه با سال چه فرقی میکند؟ وقتی روزگار رنگ روزمرگی می گیرد غنچه گل شود، یا برف ببارد چه فرقی می کند؟ گاهی و فقط گاهی من هم دلم می خواهد سرم را از دنیا بیرون کنم و زمان و زمانه را فراموش کنم.

گاهی و فقط گاهی...

 



لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 12:15 صبح


فروغ گفت:

تنها صداست

که می ماند

راست گفت

اما بوی عطر هم

در مشام می ماند

تصویر چشم ها

در چشم ها می ماند

خاطره ی قدم زدن زیر باران

می ماند

نه فقط صدا

که عشق

با تمام حسها می ماند...

 

 



لیلا ::: جمعه 98/6/8::: ساعت 12:2 صبح

<   <<   6   7   8   9      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 158
کل بازدید :327741
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<