سر چهارراه
پشت چراغ
ایستاده ام هنوز...
چراغی که سبز شد
و تو رفتی
و چراغ سبزی که خاموش شد...
چه چراغهایی که سبز شدند
که خاموش شدند
و من هنوز
سر چهار راه
پشت چراغ
به انتظار تو
ایستاده ام...
رنگ پیراهن یوسف
دردهایش را
فریاد می زد
چه خوب!!
که چشمان یعقوب نمی دید...
دلتنگم
با بغض
در کوچه های خیس
همراه آسمان
می بارم...
تقصیر جاده نیست
هیچ راهی
تو را به من نمی رساند
وقتی تو خود
به دل جاده زده ای...
و من
گریستم
چقدر
این پاییز
شبیه
من است...
باران شرمساری از آسمان چشمانم بر دشت گونه هایم می بارد.
نگاهم چون نگاه داغدار لاله به سوی تو می نگرد.
دلم اسیر قفس اما شوق پرواز دارد.
آخ ... خدایا من بسیار شرمسارم.
همه برای تو به سجده در آمده اند
و من از چه روی و با چه رویی به روی پا ایستاده ام؟
مگر می شود در حضورت تو ایستاد؟
در حضور تو فقط سجده باید کرد.
(هر که در آسمانها و زمین است و خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و بسیاری از مردم برای او سجده می کنند، حج 18).
دلم کمی
بهانه می خواهد
تا باز
آمدنت را
به انتظار بنشینم....
یک دنیا پر از حسرت
یک دنیا پر از نبودن هایت
تو را در آسمان
تو را در دریا
تو را آن دورها
می بینم
این منم اکنون
یک آسمان تنهایی
یک دریا دلتنگی
یک جاده انتظار
و یک دنیا حسرت...
ماه باورش
را
از دست داد
وقتی
دروغ خورشید
را دید
خورشید
غروب کرد
ماه باورش رفت...
فال گرفتم
خوب آمد
یعنی می آیی
اما
خوب من
پس
چرا نمی آیی؟