یک جایی
مهم نیست
دست و پا
داشته باشی
یا نه
در باتلاق که افتاده باشی
دست و پا زدن
غرقت می کند
در باتلاق
دست و پا به کار نمی آید
در باتلاق که افتاده باشی
فقط باید آرام باشی...
همیشه فکر می کردم که چرا خداوند در قران زندگی پیامبران را روایت کرده است؟ به نظرم می رسید که هر انسانی زندگیش داستانی است و هر داستانی می تواند نقل شود. گاهی ما داستانهایی به مراتب تلخ تر از داستانهای زندگی پیامبران در قران می شنویم و گاهی با آدمهایی روبرو می شویم که تلخی هایی به مراتب سخت تر از پیامبران در روزگارشان دیده اند.
اما به نظر می رسد که از یکسو قران فقط قصد قصه گویی ندارد و از سوی دیگر آنچه که زندگی پیامبران را از زندگی دیگر مردم متمایز می کند طرز برخورد پیامبران با مشکلاتشان است. از طرف دیگر نوع برخورد پیامبران با مشکلاتشان می تواند الگویی مناسب برای ما باشد تا یاد بگیرم چگونه زندگی کنیم و چگونه از پس مشکلاتمان برآییم.
مثلا داستان ایوب نبی درسهایی دارد که برای همه ی ما آموختنی است حتی در زمانه ی ما که ادعا می کنیم در همه ی علوم پیشرفت کرده ایم و گاه به آدمهایی که در اعصار گذشته زندگی می کردند طعنه می زنیم که عقب مانده بودند، غافل از اینکه انسانها با یک سرشت، سرشته شده اند و ذات انسانها با پیشرفت علوم تغییر نیافته است و تغییر نخواهد یافت.
همه داستان ایوب را می دانیم اما آیا هیچوقت زندگی ایوب را تجربه کرده ایم؟ لحظه ای خود را جای ایوب نبی گذاشته ایم؟ نه از این لحاظ که مال و اموال و فرزندان خود را از دست داد و نه از این لحاظ که بیمار شد و نه از این جهت که مبتلای آزمون الهی گردید؟ نه، از این لحاظ که ایوب چه شد و چه شنید و چه کردند با ایوب که از وطنش کناره گرفت و بیرون شهر سکنی گزید؟
گاهی تلخ تر از همه ی دردها، زخم زبانها و نیشخندها و متلکها و حرفهای نیش داری است که مردم می گویند. گاهی ما خودمان را آدمهای خوبی می دانیم و فکی می کنیم که آن دیگری چه آدم بدی است که به چنین سرنوشتی دچار شده است؟ یا فکر می کنیم گناهکاری است که دچار عذاب الهی گردیده است و از همین قضاوتهای سطحی است که حرفها و زخم ها شروع می شود.
نگوییم آدمهای آن دوره چنین کرده اند و ما نمی کنیم، در همه ی دورها آدمها همین بودند و هستند. در دوره ای جزامیها را از شهر بیرون می راندند و در دورهای دیگر کولیها را و حال در عصر ما، همه ی ما با شنیدن نام بعضی بیماریها و بعضی اتفاقات دیگر در مورد بقیه قضاوت می کنیم و حکم صادر می کنیم.
آیا وقتی داستان ایوب را می خوانیم درک می کنیم ایوب نبی چه کشیده است؟ وقتی لحظه ای خودمان را جای او بگذاریم و عمق دردهای او را درک کنیم تازه می فهمیم که چرا او را الگوی صبوری نامیدند. آدمها وقتی خودشان را غرق نعمت می بینند و دیگری را غرق محنت و غره می شوند که ما خوبیم و نان خوبیمان را می خوریم و لابد دیگری بد بوده است که روزگار با او چنین کرده است چنان زخمی به دیگری وارد می کنیم که شاید عمیق تر از همه ی دردهایش باشد.
قران با داستان ایوب از سویی ایوب را الگویی برای ما می سازد تا بدانیم و یاد بگیریم که در مواقع سختی چگونه رفتار کنیم و از سوی دیگر به ما می آموزد که با زیر افتادگان مهربان باشیم و همچنین هیچ کس را بر اساس آنچه می بینیم به قضاوت ننشینیم و شاید با هزار درس نهفته ی دیگر که ما نمی دانیم.
زندگی در این دنیا
را می فروختند
گفتند
درهم است،
سوا کردنی نیست
خار را در کنار گل
می فروشیم
زشت در کنار زیبا هست
حتی سیب حوا و آدم
را هم
گاهی با آفتش باید بپذیرید
قبول کردیم
آمدیم
اما
ما سوا کردیم
پرنده را در قفس انداختیم
گل را در حصار گلدان گذاشتیم
و حتی به خودمان رحم نکردیم
لیلا را از مجنون جدا کردیم
تیشه به دست فرهاد دادیم
برج ساختیم آن بالا
و کوخ ساختیم آن پایین
آری دنیا درهم بود
ما سوا کردیم...
عشق جنون و عاشق مجنون است. مجنون که باشی فقط لیلا را می بینی. همه جا اوست، برای لحظه ای دیدنش حتی از دور آوارگی را به جان می خری. هر گاه لیلایی را صدا کنند تو ناخودآگاه برمی گردی و لیلایت را جستجو می کنی. برای تو تمام دنیا و همه ی زندگی لیلاست. پشت پلک چشمانت لیلا نشسته است، قلبت به یاد او می زند و نفست به خاطر او می رود و می آید. آری عشق جنون است. می گویند عشق از عشقه می آید و عشقه گیاهی است که به دور گیاهان دیگر می پیچد و بالا می رود، آنها را نابود می کند تا خود رشد کند.
آری آن کس که عاشق شد زندگیش را باخت، منصور برای او مرد، سهروردی او را همه نور دید و در نور او محو شد و این ابتدای داستان عشق است. ابراهیم خلیل برای او عزیزترینش را به قربانگاه برد و حسین(ع) برای او همه ی عزیزانش، همه ی وجودش را قربانی کرد.
کمترین کار مجنون برای لیلا گذشتن از همه ی ثروت است و مجنون گرانبهاتر از جان چه دارد که برای لیلا فدا کند. مجنونها برای لیلا جانها داده اند. مجنون که باشی برای دل لیلا کارها می کنی، فرهاد می شوی، کوه می کنی. فرهاد تیشه را بر کوه نمی زد؛ بلکه با هر ضربه بر وجود خود تیشه می زد. فرهاد کوه را نمی برید، نفس خود را می برید. مجنون که باشی چه یکبار و چه صد بار زندگی کنی برای او زنده ای و باز برای اوست که می میری. حتی دمی از زندگی برای او، نفس کشیدن برای او، مردن برای او پشیمان نمی شوی. عاشق عقل نمی شناسد، عاشق منطق نمی داند. آنچه در مجنون حکومت می کند دل است و دل همه در گرو لیلاست. مجنون همه لیلاست.
دریا بودی
آن دور دورها،
من اهل کوهستان،
کوه کجا دریا کجا؟
ابتدا فراقت درد شد،
بعد زخم،
سپس حسرت،
و در آخر اشک شد
و سرازیر شد.
قطره قطره شد
قطره ها کاسه کاسه آب شد،
اما دریا را پیمانه بگیری
چند کاسه آب می شود؟
دریا به کاسه ای پر نمی شود
و دوریت با قطره قطره اشک نزدیک نمی شود.
کاش من اهل کوهستان نبودم،
کاش من ساحل نشین بودم.
عجب روزگاری ست این روزگار غریب ما. گم شده ایم یا گم کرده ایم... نمی دانم، نمی دانم خودمان گم شده ایم یا خودمان را گم کرده ایم... . نمی دانم در کدام جهان زندگی می کنیم؟
همه سر در گمیم و حیران، انگار به دنبال چیزی می گردیم، چیزی که نمی دانیم چیست؟ همه می دانیم یا بهتر بگویم همه فکر می کنیم که می دانیم و اما وقتی حرف می زنیم همه همان حرفهای همدیگر را به نوعی دیگر تکرار می کنیم.
هر روز از خواب بیدار می شویم، از حادثه های تلخ و آشفته روزگارمان می شنویم، می گوییم، نظر می دهیم، فراموش می کنیم. دنیای مجازیمان، دنیای زندگی مان، دنیای درونمان... این همه دنیا و این همه سردرگمی و این همه حیرانی... .
این است زندگیمان، گم شدیم در حادثه های روزگارمان، می شنویم، می دانیم اما هیچ تلخی از بار روزگارمان کم نمی کنیم و در دنیای مجازمان از دردهای بشر می نالیم و تمام می شود و باز فردا دوباره اینگونه به تکرار می نشینیم. نه زمین آرام است، نه آسمان، نه آدمها و در این همه آشفتگی، گم شدن معمای عجیبی است؟
اما دنیای خودم از این هم گم گشته ترم، نمی دانم چرا؟ اما می دانم که حیرانم... . گویی دنیا رنجی است ابدی بر روی شانه هایم. گویی باری سنگین تر از شانه هایم را به دوش گرفته ام... . نه دنیای بیرونمان آرام است و نه دنیای درونم آرام و نه دنیای مجازم آرام... همه ی جهان های من در التهابی مداومند. گویی برای حادثه ای تلخ تر از زندگی به انتظار نشسته ام... .
خدایا در این روزگار عجیب و در این جهان های پر التهاب، معجزه کن، معجزه ای از جنس باران، از جنس دریا ... .
رفتی
که بازگردی
آب پاشیدم
زودتر بیایی
رد پایت
سبز شد
گل داد
خزان شد
جای رد پایت
را برفها پوشاند
بگو
چند
فصل دیگر
به انتظار
بنشینم...
لذت از آن کلمه هایی است که در همه ی فرهنگها و در همه ی زمانها کاربرد بسیاری داشته است و درباره ی آن دیدگاههای متفاوتی بیان شده است. لذت، علت عمده فعالیتهای بشر است. لذت را حالات ذهنی تعریف کرده اند که انسانها به عنوان چیزی مثبت و یا باارزش تجربه می کنند. تجربه ی لذت تجربه ای ذهنی است و این تجربه از فردی به فرد دیگر متفاوت است. آدمی برای رسیدن به مطلوب خویش تن به هر کاری می دهد و اگر تعریفی درست از مطلوب خود نداشته باشد مممکن است خویشتن را به هلاکت اندازد. گاهی ممکن است چیزی خوب و خیر باشد اما ما از آن بیزار باشیم و به عکس گاهی ممکن است چیزی زشت و نادرست باشد اما ما آن را دوست داشته باشیم و درست در همین جاست که جدال با خود آغاز می شود.
لذت گرایی یکی از مباحثی است که بسیار مورد توجه نظریه پردازان و فیلسوفان بوده است. البته به نظر بنتام میان لذتهای روحی و لذتهای جسمی تفاوت وجود دارد( تاریخ فلسفه اخلاق). همه ی مکاتب لذتگرا معتقد هستند که سعادت چیزی جز لذت و برخورداری هر چه بیشتر از لذت نیست(همان). پس لذت منجر به سعادت می شود، اما تفاوت تعریف سعادت منجر به تعریف لذت می شود. هر فردی بسته به اینکه سعادت را چگونه تلقی کند لذت را نیز همسو با سعادت تلقی خواهد کرد.
لذت ترانه ی آزادی است اما آزادی نیست. شکفتن خواهشهای شماست اما میوه ی آنها نیست. ژرفایی است که بلندا را فرا می خواند اما خود نه ژرف است و نه بلند. در قفس مانده ایست که به پرواز در می آید، اما فضای فروبسته نیست. آری به راستی ترانه ی آزادی است و من آرزو می کنم شما آن را از دل بسرایید اما نمی خواهم که در این سرایش، دل خود را ببازید. برخی از جوانان شما لذت را چنان می جوییند که گوئی همه چیز لذت است و برخی از پیران شما لذت را با تاسف یاد می کنند همچون خطایی که در مستی از آنها سر زده باشد.(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران). لذت باعث حرکت است اما هدف حرکت نیست. افراط و تفریط در لذت هر دو باعث نابودی آدمی است. نقل می کنند که آشوربانیپال وصیت کرد بر سنگ قبرش بنویسند: آنچه از زندگی به دست آوردم لذتی است که از خوردن و معاشقه بردم و ارسطو در جواب او گفته بود اگر زندگی همین باشد پس خران و گاوان از تو خوشبخت تر بوده اند.
و اگر هدف از آفرینش انسان این بود که بیشترین حجم غذا را بخورد، نهنگ قبلا برای این منظور آفریده شده بود و اگر هدف این بود که انسان موجودی باشد که زاد و ولد بسیار داشته باشد موش پیش از انسان خلق شده بود(لطفا گوسفند نباشید). و عجب از کسانی است که چنان پندارند که لذت منحصر است در لذتهای جسمانی و غایت زندگی را در رسیدن به لذت خوردن و نوشیدن و ازدواج و امثال اینها می دانند و نهایت سعادت را در رسیدن به این لذتها گمان می کنند(ملا احمد نراقی، معراج السعاده).
نکته ی دیگر این است که لذت امری تشکیکی و دارای مراتب مختلفی است که با توجه به شدت و ضعف نیروی ادراکی و مطلوبیت یک چیز و همچنین ارزش ذاتی که یک چیز برای انسان دارد متفاوت است.
سه نوع دیدگاه در مورد لذت می توان مطرح کرد: 1) لذت و خوشی مطلق، به نظر افلاطون، این زندگی حلزون است. این دیدگاه به زندگی و هدف از زندگی و نوع نگاه به انسان و سرنوشتش نگاهی کاملا مادی گرایانه دارد. زندگی همین جهانی است و غایت زندگی لذت است. مادی گرایان زندگی انسان را محدود به این جهان و انسان را صرفا این جسم می دانند.
2) عده ای دیگر لذات مادی را یکسره انکار کرده و زندگی را لذت غیرمادی و روحانی می دانند. کلبیان از جمله کسانی بودند که زندگی چون یک سگ داشتند. به نظر آنها جسم انسان فاقد هرگونه ارزشی است و به همین دلیل به نیازهای جسمانی خود کمترین توجه را داشتند.
3) زندگی باید لذت توام با دانایی و عقلانیت باشد. لذت باید انسان را به سعادت برساند و سعادت یعنی تکامل روحی که با سلامت جسم قرین است.
اسلام به هیچ وجه لذت خواهی را نفی نمی کند. آنچه در اسلام اصالت دارد و محور است تنها خداوند است و همه ی نعمتهای مادی و معنوی در اختیار انسان قرار گرفته است تا ابزاری برای حرکت آدمی به سوی این محور باشد. (قران کریم نه تنها وجود گرایش انسان به لذت را انکار نمی کند بلکه یک سلسله از تعالیم خود را بر اساس این میل طبیعی مبتنی می سازد و قران به انسان می گوید اگر در زندگی راه الهی را پیمایید به سعادت و لذت جاودان می رسید)(اخلاق در قران).
هر انسانی با توجه به تعریف خود از زندگی و سعادت لذت را نیز تعریف می کند، اگر غایت آدمی همین زندگی چند روز این دنیا باشد، آدمی نهایت سعی و تلاش خود را خواهد کرد که از همه ی لذتهای مادی دنیا بیشترین بهره برداری را کند، اما اگر غایت آدمی خدایی باشد همه ی لذتهای دنیا رنگ الهی به خود می گیرند. اما از سوی دیگر لذتهای روحی قابل قیاس با لذتهای جسمی نیست. مگر آدمی چند دست لباس می تواند بپوشد؟ چقدر می تواند بخورد؟ تا چه حد به نیازهای شهوانیش می تواند بال و پر دهد؟ برای این لذتها انتهایی است. جسم انسان با گذشت زمان دچار فرسودگی می شود و آن روز انسان می فهمد که خور و خواب و خشم و شهوت برای چند روزی بیشتر نبوده است. اما لذتهای روحی به انسان آرامش می بخشد و وجود انسان را تسکین می دهد. لذت خوردن کجا و لذت محبت و دوست داشتن کجا؟ کلام آخر اینکه ما همان هستیم که خود خود را تعریف می کنیم.
اگر بندگان من، از تو درباره ی من بپرسند، بگو من به آنان نزدیکم و دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا بخواند اجابت می کنم، بقره، 186). من جسور نیستم که از تو گله کنم یا با تو رسم شکایت بگذارم، من کمی دلتنگم. می دانم دردم چیست اما نمی دانم درمانش چیست؟ از وقتی یادم می آید بلد نبودم با کسی حرف بزنم، درد دل کنم. راز دل بگویم. از همان بچگی همیشه و هر وقت دلم گرفت نوشتم. البته برای این که اگر در خانه کسی خواند متوجه نشود در لفافه نوشتم و اینطور شد که من نوشتن را یاد گرفتم.
دلم خیلی گرفته است، بی بهانه که نه، با بهانه هوای گریه دارد. من از دوردستها رسیده ام، از کوچه پس کوچه گذشته ام. زمین خورده ام، زخم برداشته ام، کوله باری از خستگی بردوش دارم. دلم فریاد می خواهد، دلم داد می خواهد. دلم می خواهد برای تو از روزگار بنالم، دلم می خواهد هوار بکشم، که دیگر نمی توانم اما نمی شود، می دانم که می گویی جوانم و هنوز روزهای دیدنی بسیار دارم، در زندگی زمین خورده ام اما هنوز پاهایم جوان است و می توانم و باید برخیزم، می دانم حق خسته شدن از زندگی، حق گله کردن به تو را دارم، حق شکایت دارم اما حق بریدن از زندگی را ندارم.
گویی یک شب بارانی، ته یک کوچه ی بن بست خیس بارانم و راهی که برای رفتن نیست. روزگار دور سرم می چرخد، یا نه من ته کوچه ی بن بست به دور خودم می چرخم. می دانم می گویی ( اینک صبری نیکو برای من بهتر است؛ یوسف 18). من صبورم اما دلم را چه کنم؟
این روزها
همه می خواهند
به جایی
به کسی وصل شوند
اما من
به تو وصلم
و به پاهایم
و پاهایم
به کفشهای کهنه ام
و من
به دستهایم وصلم
و دستهایم
به انگشتانم
نقطه های
وصل من
برایم کافی ست