رود
از داغ دوری
دریا گریست
و هق هق گریه هایش
سیل شد
تا شاید
به گوش
دریا برسد
فیثاغورث می گفت فلک می چرخد، اما نه، فلک چرخ نیست،
خط است، اما راست نیست، کج و معوج است.
فلک بازیگری قهار است و برای هر کسی نقشی بازی می کند،
بازی فلک است،
آنکس که از اسب می افتد دیگر بلند نمی شود،
حتی اگر برخیزد دیگر سوار اسب نمی شود،
حتی اگر سوار اسب شود دیگر آن سوارکار نمی شود.
فلک داغ روی داغ می گذارد،
فلک زخم روی زخم می زند،
فلک نمک به زخم می پاشد،
زخم درمان نمی شود،
حتی اگر درمان شود،
جایش برای همیشه می ماند.
فلک یکی را می خنداند و دیگری را می گریاند،
چشم خندان نمی گرید و آنکه می گرید با خنده بیگانه است.
می گویند سخت ترین طوفانها هم می گذرد،
آری می گذرد اما ویرانیش بر جای می ماند.
می گویند سالهای سیاه می گذرد،
آری می گذرد اما سپیدی موی، شکستگی قلب، خستگی جسم، فرسودگی روح هم می ماند.
فیثاغورث اشتباه کرد، فلک چرخ نیست،
بازی فلک بازی چرخ و فلک هم نیست.
من نمی خواستم باشم، ولی هستم. این جمله ای آشناست برایمان وقتهایی که در زندگی کم می آوریم. ما زندگی را انتخاب نکردیم، ما برای زندگی انتخاب شدیم. زندگی را برای ما تعریف نکردند، شاید برای اینکه کسی تعریفی از آن ندارد. زندگی برای هر کسی معنای خودش را دارد. هر کسی زندگی را آنگونه که تجربه کرده است تعریف می کند. اما یک چیز حقیقت است، زندگی سخت است. لحظه های تلخ و سخت زندگی سیار بیشتر از لحظه های شیرین آن است. زندگی هرچقدر هم موافق طبع آدمی باشد باز سرما، گرما، تابستان، زمستان، بیماری، دلهره، ترس و ... در این زندگی همه و همه رنجی است بر دوش آدمی. زندگی چیست؟ چه کسی می تواند به این سوال پاسخ دهد. این سوال شاید اساسی ترین سوال یک انسان باشد، اما سوالی است با هزاران پاسخ و نه شاید سوالی است بی پاسخ.
اکنون در همین نقطه از زندگی که ایستاده ایم اگر بازگردیم و به پشت سر بنگریم چه چیزی می بینیم؟ رنجها و تلخیهای زندگی را؟ شادیها و خوشیها را؟ چرا بیشتر آدمها زندگیشان را تلخ و سخت توصیف می کنند؟ اگر از تک تک آدمها بپرسیم زندگی چیست چه می گویند؟ شاید کسی بگوید زندگی یک عمر دویدن بیهوده و رنج بی حاصل باشد، زندگی سراسر رنج است(درد جاودانگی)، زندگی تلاش برای یک لقمه نان بدون لحظه ای آسایش است، حسرت گذشته و ترس از آینده، خیانت دوستان و مرگ عزیزان و ... است. آری و زندگی همه ی اینهاست و غیر از این هم است. تلخیهای زندگی بزرگند اما آیا شادیهای زندگی هم بزرگ هستند؟ موفقیت، دوست داشتن و دوست داشته شدن، ازدواج و تولد یک نوزاد و ... اینها شادیهای بزرگ زندگی است.
اما زندگی زیباییهای کوچک هم دارد، کوچ پرنده ها، نم نم باران، برف سفید، آواز گنجشکها، رویش شکوفه ها، ریزش برگها، ... . شاید زندگی همین زیباییهای کوچک باشد. زندگی هر چه که هست ما برای آن انتخاب شدیم. شاید اگر غایتی و هدفی برای زندگی در نظر بگیریم، اگر برای خودمان از زندگی تعریفی داشته باشیم، آن موقع می توانیم زندگی و سختیهایش را تحمل کنیم، می توانیم زندگی را با همه ی شادیها و غمهایش بپذیریم.
خداوند در قران می فرماید: من جن و انس را نیافریدم مگر اینکه مرا پرستش کند(ذاریات؛55). هنگامی که به ناکامیها و شکستهایی که در زندگی متحمل می شویم و درد و رنجی که در این جهان به دوش می کشیم، نگاه می کنیم به معنای واقعی این آیه پی می بریم. ما خلق نشده ایم مگر برای عبادت خدا. اما قصه این است که خدا به عنوان مبدا و منشاء تمام نیکیها و متعالی از هرگونه کجی و کاستی چه نیازی به عبادت ما دارد؟ خداوند در قران می فرماید: عبادت شما به سود خود شماست و خود نیازی به عبادت شما ندارد(زمر،7). آری شاید (زندگی باغ تماشای خداست). " زندگی این جهان جز بازی و سرگرمی نیست "(انعام،32). سختیها و رنجهای زندگی، حتی شادیها و خوشیها اگر برای خدا باشد، زندگی رنگ و بوی دیگری می گیرد.
خانه ی دلم چقدر آشفته است،
همه چیز درهم و برهم است،
تنهایی هایم در دلتنگیهایم قاطی شده است،
روی خاطره هایم غبار نشسته،
آینه ی احساسم زنگار گرفته،
دفتر خاطره هایم گم شده است،
آلبوم عکسهایم را پاره کردم و
تکه هایش روی فرش دلم پخش شده است.
چه آشفته بازاری ست دلم.
راستی جاروی بی خیالیم را کجا گذاشته ام؟
دستمال نمی خواهم،
نمی خواهم غبار خاطره هایم را پاک کنم،
نمی خواهم برق بیندازم خاطره هایم را
و دوباره گریه کنم
به آن خاطره های تلخ
آب و آبپاش می خواهم
که بشویم دلم را
از همه ی خاطره ها
و فراموش کنم
یکی بود
یکی نبود
و فقط در خاطرم
نگه دارم
غیر از خدا هیچ کس نبود ... .
همه ی ما در زندگی مشکلاتی داشته ایم و داریم. گاهی با خودم حساب می کنم و روزی را به یاد نمی آورم که دغدغه ای در آن روز نداشته ام. اما گاهی دغدغه ها کم رنگند و زیاد ذهن را به چالش نمی کشند ولی گاهی بعضی از روزها، بعضی از دغدغه ها دمار از روزگارمان در می آورند، آنقدر ذهنمان را درگیر می کنند که آدم از خورد و خوراک می افتد که بماند، آدم از خلق و خو هم می افتد، آنوقت خود من یکی؛ بداخلاقی می شوم که صد رحمت به یکی... . چند روز گذشته درگیر مشکلی بودم مثل همه ی آدمها. وقتی راه حلی برای مشکلی وجود داشته باشد، یا راه حلی پیدا شود خوب است، هر چند آدم رندگیش تلخ می شود و سخت می گذرد، اما پایان خوش تلخی را از یاد آدم می برد. اما اگر راه حلی نداشته باشد آن وقت چه باید کرد؟ جواب شاید صبر باشد، اما به قول بابا طاهر:
به ما گفتند صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
وقتی صبر نباشد آنوقت یاس سراغ آدم می آید. همه ی ما یاس را تجربه کرده ایم اما شاید کمتر متوجه آثار بد آن شده ایم. همیشه فکر می کردم که چرا نامیدی از رحمت خدا گناه است؟ در این چند روز گذشته با مشکلی که داشته ام وقتی متوجه شدم که هیچ راه حلی ندارد و هر طرف که رو کردم به در بسته خوردم، حالم شبیه حال پرنده ای بود که در قفس افتاده باشد اما قفسی که دری ندارد، به هر طرف که رو کردم نامید بازگشتم و بعد تازه حال کسانی را که خودکشی می کنند دریافتم. اگر نامیدی به اوج رسد و پایه های ایمان را محکم نکرده باشیم خودکشی هم ممکن می شود. چه کسی جز گمراهان از رحمت پروردگارش نامید می شود (حجر،56). نامیدی، انگیزه ی جنگیدن را می گیرد، انسان را از درون می خورد و به نابودی کامل می کشاند. آدم که نامید شود دنیا و آخرتش را یکجا به آتش می کشاند و شاید برای همین است که نامیدی از رحمت خداوند گناه است. وقتی هیچ دری باز نباشد و هیچ کاری هم از ما ساخته نباشد اگر خدا هم نباشد تباه انسان حتمی است، اما باور و امید به خداوند همچون چراغی است که در تاریکترین شب های ظلمانی نیز خاموش نمی شود. بزودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خوشنود شوی (ضحی،5) و این آیه ای است که من در یاس و نامیدی تکرار می کنم.
گاهی فکر می کنم می ارزد، زندگی، بودن، نفس کشیدن در این دنیا می ارزد، یعنی اگر انتخاب با خود من بود هرگز بودن را و زندگی کردن را انتخاب نمی کردم. روزهای زندگی را مرور که می کنم، برای تجربه هایم قیمت گزافی پرداخته ام، گاهی غرورم شکسته، گاهی دلم شکسته، گاهی روحم آزرده شده، گاهی حرفها برایم سنگین تمام شده، گاهی استرس، گاهی اضطراب، گاهی دلشوره، گاهی بی خوابی کشیده ام، گاهی ترسیده ام و از شدت ترس قلبم کم مانده از حرکت بایستد، گاهی چنان دچار اضطراب و دلشوره شده ام که قلبم با چنان شدتی زده که گمان کرده ام صدای تپشش گوشم را کر می کند.
این تجربه ها فقط مال من نیست، حافظ هم روزی گفت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان و این راه بی نهایت. ترسها، دلهره ها، اندوه و غمها، زخمها و دردها تجربه ای همگانی ست، هر چند درد داریم تا درد، زخم داریم تا زخم، ترس داریم تا ترس، اما درد در درد بودن، زخم در زخم بودن و ترس در ترس بودن هیچ یک فرقی با هم ندارند. همه بودنند و همه هستند و بودنشان و هستشان یکی ست.
براستی دنیا اگر خدایی نداشت، دنیا اگر دست خدا نبود، اگر آن بالا خدایی نگاهمان نمی کرد، اگر پشت ما نمی ایستاد، اگر نمی گفت من هستم با یاد من آرام باش، اگر نمی گفت دلت با من قرص باشد، آن وقت دنیا به چه چیزی می ارزید؟ شاید بگویید عشق هست، مهر فرزند هست، لبخند هست، زیباییهای دنیا هست، اما هیچ یک آنجا که تویی و تنهاییت نیستند، آنجا که تویی و دردهای نهانیت نیستند، و فقط همین نیست، داشتنهای دنیا، زیباییهایش، خنده هایش در برابر دردها و نداشتن ها و گریه هایش اندک است. یک شبانه روز بخندی یادت نمی ماند، یک لحظه بترسی چنان که دنیا در برابر چشمانت تیره و تار شود تا ابد در خاطرت می ماند.
دنیا فقط یک چیز دارد، یک کس دارد که به همه ی داشتهای دنیا و همه ی نداشته هایش، به همه ی خنده ها و گریه هایش، به همه ی زیباییها و زشتهایش می ارزد و آن خداست. و چه بی چیز و چه تنهاست آن کس که خدا ندارد.
ای کاش
زندگی هم فیلم بود
آنجا که
پرنده ای تیر می خورد
آنجا که
کودکی زمین می خورد
یکی می گفت کات
آنجا که
جنگ بود
بمب ها دروغ بود
اشک ها مصنوعی بود
شکستن دلها
قصه بود
و رنج و دردها
نقش روی پرده بود
ای کاش
زندگی هم فیلم بود...
می گویند عشق چشم و گوش را کور و کر می کند، آری راست می گویند عشق بیشتر از اینها هم می کند. مگر مجنون نبود؟ مگر مجنون یکی بود؟ تا دلت بخواهد مجنونها و داستانها داشته ایم. در راه عشق هر جور که ببینی نوش است، هر زخم که به دلت بنشیند شهد است. زخم ها زیبایند، آری این نشانه ی جنون است اما حقیقت دارد، زخمها زیبایند و زیباتر آنکه زخم، زخم عشق باشد. و چه زیبا گفت شاعر (عشق و زخم از یک تبارند، حسین منزوی).
عشق فقط زخم نمی زند، عشق بر سر دار می برد. عشق تاوان دارد؛ هر چه عاشق تر تاوانش سنگین تر. هر کسی که گفته است شش ضمیر داریم اشتباه کرده است، در عشق منی نیست، تویی نیست، ما و شمایی هم نیست، عشق فقط یک ضمیر دارد و آن یاهو است و همه اوست و غیر او نیست.
عشق از کجا شروع می شود؟ چگونه در وجودت ریشه می دواند؟ چگونه همه ی وجودت را پر می کند؟ نمی دانی، پاسخی وجود ندارد. عشق حساب و کتاب ندارد، با عقل کاری ندارد. فقط یک لحظه است و آن لحظه می فهمی که عشق همه ی وجودت شده است و آن لحظه تازه آغاز است. هر جور که ببینی، فدای او می شود، هر زخم که بر دلت بنشیند، فدای او می شود، هر چه از دست برود فدای او می شود و بالاخره آن لحظه می رسد، لحظه ای که می بینی جز وجودت هیچ از تو نمانده است و خودت هم فدای او می شود و این است معنی یاهو و فقط او و غیر او هیچ نیست.
حساب خویش را محاسبه می کنم، پیش از آنکه حسابم را محاسبه کنند، (اى بندگان خدا، خود را بسنجید، پیش از آنکه شما را بسنجند و از خود حساب بکشید، پیش از آنکه از شما حساب کشند و نفس بر آورید، پیش از آنکه گلویتان را بفشارند. سر فرود آورید، پیش از آنکه بزور به سر فرود آوردن وادارتان سازند خطبه 90 نهج البلاغه). دار و ندارم را مرور می کنم، سقف آسمانت، سقف خانه ام و پایپوش پاهایم وسیله ی رفتنم و چه سفرها کرده اند پاهایم، از زمین به عرش رسیده اند، به سجدگاه رسیده اند و ایستاده اند به خضوع در برابرت که مالک تمام هستی تویی.
اما خدای دل، دلم را گاه گاهی گم کرده ام، در روزمرگیها و شلوغیهای زمین، در فریاد صداها، در بوق ماشینها، در هیاهوی خبرها. خدای دل، دلم را گاه گاهی گم کرده ام در تماشای زرق و برق شهرها و چراغهای و روشناییهای دروغینش ... . خدای دل، دلم را گاه گاهی جا گذاشته ام در نیمکتی، غم و درد را با خود برداشته و برده ام و دلم را جا گذاشته ام و یادم رفته است که درد و اندوه، داشتن ها و نداشتن ها همه دروغ است و حقیقت تویی و آنچه که به تو ختم می شود. راه آمده ام را نگاه می کنم، راه طولانی آمده ام، از خستگیهایم می دانم راهم طولانی بود ولی نگاه که می کنم گذر زمان مثل گذشتن آب است در بستر رود و چقدر درست گفت که زود دیر می شود. خدای دل، نمی دانم کی و چگونه به آخر این راه می رسم اما می دانم که آن روز و آن لحظه خواهد رسید. خدای دل، اگر گاه گاهی دلم را گم کرده ام، گاه گاهی دلم را جایی جا گذاشته ام تو ببخش که تو خدای دلهایی.
نیمکتی در پارک
شاخه گلی در دست
هوایی که ابری است
و آسمانی که رو به تاریکی می رود.
گلبرگ اول: می آید
گلبرگ دوم: نمی آید
...
...
...
نیمکتی خیس
دستانی خالی
بارانی که می بارد
تاریکی شب
و گلبرگهای باران خورده و ریخته بر روی نیمکت خالی
همه می گویند او نمی آید... .