وقت رفتن آب پاشیدم
بیایی زودتر
به قاصدک پیغام دادم
بیایی دیگر
هر غروب با خودم گفتم
این غروب آخرین غروب تنهایی ست
فردا با خورشید می رسی دیگر
با سپیده می نشستم به انتظار
با غروب چشم می بستم به انتظار
هر روز با خودم گفتم
امروز فرداست که بیایی دیگر
گفتم شاید اگر بدانی
بی تاب دیدار توام
یا بدانی با اشکهایم
درخت خاطره ها را آب می دهم
می رسی از راه
و می گویی دلتنگی تمام
اما روزگار رفته می گفت
نمی آیی دیگر...
ای کاش می دانستی در انتظارت هستم
به جاده های آرزو چشم می دوزم
در پیچ جاده آمدنت را می بینم
تو از ماه پر نورتر، از ستاره پر فروغتر
اما از آسمان هم دورتر انگار هستی
خواب دیدم داشتی می آمدی
می دانم آمدنت را به خواب دیده ام
اما تو از هرچه رویاست رویائی تری
تو زیباترین رویای منی، تو آرزوی منی
ای کاش می دانستی انتظارت می کشم...
رفتی
که بازگردی
آب پاشیدم
زودتر بیایی
رد پایت
سبز شد
گل داد
خزان شد
جای رد پایت
را برفها پوشاند
بگو
چند
فصل دیگر
به انتظار
بنشینم...
شاید انتظار چند حرف به هم چسبیده از تعدادی حروف ساده باشد، شاید انتظار کلمه باشد یک کلمه ی ساده و فقط و فقط یک واژه باشد. اما حقیقت این نیست، انتظار حرف نیست، کلمه نیست، واژه نیست، انتظار بیش از اینهاست. گاهی انتظار شیرین است آن هنگام که پدری پشت اتاق عمل منتظر تولد کودکش ایستاده است، انتظار رویایی است آنگاه که عاشقی در کوچه های خیس خورده از باران بر دیواری تکیه داده است، گاهی انتظار یک لبخند است که ببینی او می خندد و تمام وجودت از خنده ی او شاد شود. اما انتظار همین نیست، انتظار گاهی تلخ است وقتی که بیماری آخرین برگهای درخت عمرش را می شمارد.
اما انتظار درد هم است وقتی که بی انتهاست و گویی پایانی برای آن نیست. گاهی انتظار مانند چاه عمیقی است که پر نمی شود، نگاهی است به دور دستها که نزدیک نمی شود. گاهی انتظار سخت است، مثل شمردن قطره های باران است که نم نم می بارد و تو را از شمردن قطره ها عاجز می کند، مثل گذشتن آب است از رود که فقط می توانی گذشتنش را به تماشا بنشینی. گاهی انتظار رنج است وقتی که پایانی برای آن نمی شود تصور کرد، زمان می گذرد، غبار بر گذر ثانیه ها می نشیند، ساعتها روزها می شوند و روزها به سالها مبدل می شوند و تو فقط انتظار می کشی، گاهی آرزو می کنی که عقربه های زمان بایستند و دیگر صدای عبورشان را نشنوی، آرزو می کنی زمان بایستد چون دلت از انتظار گرفته است. سرنوشت عجیبی است انتظار کشیدن. انتظار ابتدایش درد است و انتهایش عادت، خو می گیری به انتظار کشیدن. انتظار پشت انتظار گویی هیچ نیستی جز انتظار. انتظار نگاهها را بیناتر، گوشها را شنواتر، دل ها را دلتنگ تر می کند. گویی سراپا گوش می شوی، چشم می شوی اما انتظار دلتنگی عجیبی دارد، از انتظار باید خسته شوی، نامید شوی و دلت فراموش کند واژه ی انتظار را، اما چنین نیست انتظار هر چه بیشتر باشد، دلتنگیهای دلت عمیقتر می شود. انتظار پس از انتظاری دیگر مثل راهی است که انتهایی ندارد، مثل رودی است که به دریایی نمی ریزد، مثل دریایی است که خشکی برای آن متصور نیست.
سخت تر از طلوع انتظار غروب انتظار است، وقتی که انتظار به پایان نرسیده است. انتظار حرف نیست، انتظار واژه نیست، انتظار معنای همه ی حرفهاست، انتظار معنای همه ی واژه هاست، همه چیز انتظار است، همه چیز خلاصه در انتظار است، انتظار انتظار است... .
تلخی رفتن
مثل قهوه ی تلخ
با قاشقی شکر
شیرین نمی شود...
داشتی می رفتی
ابری شدم و باریدم
اما آسمان دلم
باز چیزی کم داشت
دیگر
رنگین کمانش را نداشت...
در آسمان نگاهت
خورشید دلم
شرمگین از نگاهت
در رفت و آمد بود...
چشمانم در روشنایی روز
تاریک بود
دست به دیوار می رفتم
اما
سنگریزه ای زیر پایم رفت
به زمین خوردم...
ماهیت غروب
دلتنگی ست
غروب را
به هر شکلی بخوانی
به هر شکل رسم کنی
ماهیت دلتنگی
از روی دوشش نمی افتد...
روز بود و روشنایی، در برابر نگاههای خیره که تا درون را می کاوند نقابی به صورت می زد، می خواست آن دیگری را که حتی خودش نمی شناخت، حتی با خودش غریبه بود به نمایش بگذارد، لبخند می زد، لبخندی به تلخی گریه، دست هایش را در هم می پیچید تا مبادا لرزش دستانش راز دلش را فاش کند، پاهایش را محکم روی زمین فشار می داد تا قامتش را صاف نگه دارد که مبادا کمر خمیده از ناجوانمردی روزگار نمایان شود، چه تظاهر سختی و چه نمایش تلخی!!
شب بود و تاریکی، از نگاههای خیره خبری نبود، خودش بود و تنهایی، آسمان بود و ابر بود و باران، دیگر پاهایش نمی توانست بار سنگین دلش را تاب بیاورد، دیگر داشت فرو می ریخت، دستهایش دیگر به هم نمی پیچید، دستهایش نوازشگر چشمانش بود تا باران چشمانش را از روی زمین گونه هایش پاک کند، اما انگار دستهای لرزانش از این کار هم ناتوان بود یا نه، شاید باران چشمانش تند و شدید می بارید، مثل رگباری که به دشت بزند و بشوید زمین را، یا شاید ابرهای دلش پر بود که بی محابا می بارید.
خاصیت شب است دیگر، هر چقدر روز تلاش کرده بود پشت نقاب یک لبخند تلخ، زنی قوی را به نمایش بگذارد شب ناتوان از بازی روز خمیده در گوشه ای نشسته بود، این خودش بود، خود تنهای زخم خورده از روزگارش، خودش را که می شناخت. شب همه چیز یکهو آوار شد روی سرش، تنهایی، دلتنگی، غم و رنج، و امان از این شب که زخم دلش سر باز کرد.
می گویند شب رازهای نهفته در خود دارد، اما نه، شب رازهای نهفته را آشکار می کند، در سکوت شب هیاهویی به پاست، گوشهایی لازم است تا رازهای شب را بشنود، در شب چشم ها دروغ نمی گویند، در شب زبان دروغ نمی گوید، شب خود نقاب است و نقاب ها را می اندازد، خاصیت شب است دیگر.
شب بود و تاریکی و کم آورده بود در برابر هجوم بی محابای غم ها، و نجوای شبانه اش با ماه و ستاره آغاز شده بود. شاید راز رنگ پریده ی ماه و ستاره هم از فاش شدن رازهای نهان است. شب آمد و او کوله باری از دردهایش را از روی دوش برداشت، دل شکسته ی نیم بندش را در دست گرفت، بر زخم های دلش گریست تا شاید گرمی اشکهایش زخمهای دلش را مرهم شود، بغض فروخورده اش فریاد ی بی صدا شد و در طلوع سپیده بود که آرام گرفت. روز از نو آغاز می شد و او نقابش را دوباره به صورت می زد و لبخندی کج بر لبانش می نشاند تا خود بیگانه از خودش را در صحنه ی زندگی به نمایش بگذارد.