بیا پیش از سقوط
آخرین برگ
برای آخرین بار
قدم بزنیم...
همه ی ما در زندگی آرزوها و خواسته هایی داشته ایم که به آنها نرسیده ایم و چه بسیار آرزوهایمان که به حسرت تبدیل شده اند. اما نرسیدن به خواسته ها و آرزوهایمان تقصیر کیست؟ یا به خاطر چیست؟ چه بسیار شده است که از تقدیر بدمان نالیده ایم و چه بسیار شده است که همه و همه را مقصر نرسیدن به آرزوهایمان قلمداد کرده ایم.
زندگی فرصت یکباره و کوتاهی است که در اختیار آدمی است و از دست دادن فرصتها و نرسیدن با آرزوها در این زندگی یکباره گاه چنان آزار دهنده می شود که انسان را به نامیدی می کشاند. اما باید ببینیم که هدف از زندگی ما چیست؟ آیا ما به دنیا آمده ایم که به آرزوهایمان برسیم؟ (اگر زندگی را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت. وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند، نمی تواند بهنگام بمیرد. از خود بپرس آیا زندگی را به کمال یافته ای؟ آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگیت تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال یافتن)(وقتی نیچه گریست، اروین یالوم).
آدمی شاید تنها به دنیا بیاید و تنها بمیرد اما در این دنیا به تنهایی نقش خود را بازی نمی کند. (زندگی نازیسته می خواهد سینه ات را بشکافد، و قلبت زمان را می شمارد، و طمع به زمان همیشگی است. زمان می بلعد و می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد)(همان). انسان محصور شرایط خویش است و شاید آنچه را که تقدیر می نامیم اثری است که بقیه در زندگی آدمی بر جای می گذارند. انسان در خانواده و همچنین در اجتماع زندگی می کند. تا چه حد بدون در نظر گرفتن خانواده و جامعه می توان به تنهایی برای زندگی خود تصمیم گرفت؟ گاه خانواده و آنهایی که دوستشان داریم و گاه جامعه و شرایطی که در آن زندگی می کنیم زنجیری می شود که نمی توانیم به آرزوهایمان برسیم و گاه خودمان و اعتقاداتی که داریم مانع از آن می شود که از هر راهی و به هر نحوی بخواهیم به خواسته هایمان برسیم.
اما از همه ی اینها که بگذریم باید ببینیم برای ما ارزش چیست و چه چیز از اهمیت بیشتری برخوردار است. گاهی نرسیدن به یک خواسته بسیار بهتر است از رسیدن به آرزویی است که به دنبال آن پشیمانی باشد. گاهی نرسیدن به آرزوها بهتر از رسیدن به آنها از طریقی است که به دنبالش عذاب وجدان باشد.
خانه پر از عکسهای توست هنوز
خاطره ی های تو تازه هست هنوز
چشم خیره به جاده مانده است هنوز
پنجره به انتظار تو نشسته هست هنوز...
تو که از باغ دلم
ستاره چیدی!!
تو که به دل جاده زدی
همسفر ماه شدی
آن زمان که داشتی می رفتی
از دلتنگی و تنهایی
و انتظار هم پرسیدی؟
طاقت من
از انتظار تو می آید
صبر من
از تنهایی هایم
و اندوه من
از دلتنگیهایم
زود دیر می شود
برگرد...
سفر کربلا سفر عشق است. سفر دل است. این پاهای تو نیست که راه می رود این دل توست که پرواز می کند. هر قدمی که برمی داری شوق قدمی دیگر داری. نمی خواهی راه بروی، می خواهی بدوی. تنها جایی است که می خواهی زودتر برسی. شوق دیدار بیتابت می کند. پاهایت فریاد می زنند خسته ام، شانه هایت می نالند که خمیده ام، جانت می گوید گرسنه ام، تشنه ام، اما دلت می گوید برویم که تا دیدار او فاصله ای نیست. دلت می گوید، این خیل جمعیت به سوی او می رود مبادا تو از جا ماندگان باشی، مبادا دیر برسی، از قافله عقب بمانی. قدمی دیگر بردار تا سلام به او فقط قدمی مانده است. شوق رسیدن راهها را کوتاه می کند.
سفر اربعین سفر روح است، سفر از خود گذشتن است. سفر قطره برای رسیدن به دریاست، هم حسین(ع) دریاست و هم جمعیتی که به سوی او روان است و تو فقط و فقط این میان قطره ای. قطره ای که شوق دریا دارد. چشم تمام دنیا به این دریاست، دریایی که به سوی اقیانوس روان است. تو می دانی قطره ای اما می خواهی با این دریای روان به سوی دریا بروی، به دریا برسی.
اما فقط این نیست، با هر قدم که برمی داری هر چقدر که تنت خسته می شود، پاهایت زخم می زند، لباست کثیف می شود، دلت پاک می شود. همه ی من بودنت، همه ی ناپاکیهای جانت شسته می شود و تو قدم به قدم به زلالی یک قطره می رسی.
همیشه با خودم فکر می کنم یعنی همه ی آدمها، در همه ی زمانها دچار روزمرگی بودند؟ گاهی جسم هم از این همه روزمرگی دچار دنیازدگی می شود، گویی در تسلسل بی پایانی افتاده است که برایش انتهایی وجود ندارد. روزمرگی ها به جز جسم، روح را هم فرسوده می کند؛ همیشه همستری را تصور می کنم که در قفس کوچکی اسیر است و مدام به دور یک چرخ می چرخد.
اگر از دنیا و روزمرگیهایش بگذریم در درون خود، خود را، در جهانی بیگانه از خود می یابیم. اگر خانه اینجاست پس چرا ما خود را در آن بیگانه می پنداریم، اگر خانه اینجاست چرا چنین سرد و بی روح است، اگر خانه اینجاست چرا شاعران آن را قفس می خوانند؟ چرا عارفان از درد فراق می نالند؟ اگر خانه اینجاست چرا درونمان آشوب است و آرام نیست؟ و اگر خانه اینجاست چرا همه خانه ای دیگر (مدینه فاضله) را را آرزو می کنند؟
همیشه با خودم فکر می کنم یعنی دنیا همیشه همینطور بوده است، همیشه پر از جنگ، پر از کین بوده است. طبق باور دینی ما آدم و حوا برای خطایشان از بهشت رانده شدند و بعد هابیل و قابیل و قابیلی که هابیل کشت. پس خانه ی ما همیشه در جنگ بوده، همیشه پر از کینه و دشمنی بوده است. خانه ی ما خانه ی بدون شادی است که کشتن و کینه در آن حکومت می کند. ما در این خانه ی ناآشنا چشم گشوده ایم، اما با خانه ی خود بیگانه ایم. امپدوکلس باور داشت روزگاری که آن را عصر زرین می نامید جهان گونه ای دیگر بوده است، روزگاری که در آن نه جنگ بود و نه کین، در آن تنها مهر حکومت می کرد و خونی بر زمین ریخته نمی شد (تاریخ فلسفه کاپلستون).
اگر امپدوکلس باور داشت که عصر زرینی بوده است و سر آمده است، ما باور داریم به عصر زرینی که با آمدن او خواهد آمد. ما عصر زرینی را را باور داریم که روزی او خواهد ساخت. ما هم باور داریم روزی خواهد آمد که در آن روز نه جنگ خواهد بود، نه گرسنه ای و نه خونی که بر زمین ریخته شود. باور ما زیباتر است. اگر ما مانند امپدوکلس باور کنیم عصر زرین سر آمده است دچار یاس و سرخوردگی خواهیم شد، اما باور به آمدن عصر زرین امید را در دل زنده می کند و این باور سازنده تر است.
دست خودش نبود، دست دلش بود، دلش از آن بالا افتاده بود و حال چشمانش هنوز هم اسیر آن بالا بود، هر شب به آسمان خیره می ماند و محو ستاره ها می شد، ستاره ها کوچک و بزرگ، کم نور و پر نور در آسمان می درخشیدند (همان ستاره ی درخشانی که پرده ی ظلمت را می شکافد، طارق،3). باورش نمی شد، تاریکی و ستاره ها، انگار شب می خواست بگوید شاید در تاریکترین دلها هم می شود گل ستاره کاشت. آن وسط ماه یک چیز دیگر بود، به ماه که می رسید دلش هم به سکوت می رسید و فقط ماتش می برد. نمی دانست چرا این همه ماه را دوست دارد. دوست داشت خوابش نمی گرفت و تمام شب نگاهش می کرد. نه بعد مسافت مطرح بود، نه دوری و نه هیچ چیز دیگر، انگار ماه پیش رویش نشسته بود و داشت نگاهش می کرد.
شب هایی که ابری بود و ماه پیدایش نبود دلش می گرفت، انگار گم شده ای داشت که پیدا نمی شد، ماه را در هر شکلش دوست داشت، ناز کردن ماه را هم دوست داشت، وقتی که صورتش را زیر چادر شب پنهان می کرد و فقط نیم رخش پیدا بود، و حتی وقتی صورت گردش پیدا بود دوستش داشت، در آسمان که راه می رفت دل او را و نگاهش را هم با خودش در آسمان می کشید.
دستانش به ماه نمی رسید و می دانست نمی تواند آن را برای خودش داشته باشد، اما برای خودش هم نمی خواست همین قدر که از دور به تماشایش می نشست برایش کافی بود، معشوق دست یافتنی برایش جذاب نبود، معشوق باید دور از دسترس باشد، آن دورها دور از دستها باشد، با خودش فکر می کرد ماه اگر دست یافتنی بود خیلی ها دوست داشتند دستشان بگیرند، نگاهش کنند آن وقت دیگر شاید اینگونه نمی درخشید، شاید بعضی ها دلشان می خواست ماه را هم ببرند بگذارند لای پستوی خانه اشان و آن وقت آسمان بی ماه دیگر زیبا نبود. ماه بود تا زمین در تاریکی فرو نرود تا در میان تاریکی مطلق زمین باز هم نوری از روشنایی باشد، ماه بود تا نشان دهد میان ظلمت و تاریکی هم نوری هست، چراغی هست تا راه گم نشود.
ماه دوست داشتنیش حتی دریاها را هم به تلاطم می انداخت، وقتی دریا با آن همه بزرگیش برای ماه بی تاب می شد و دلش را به ساحل می زد و به صخره ها می کوبید تا عشقش را نشان دهد، شهاب برای دیدنش در آسمان می دوید تا زودتر خودش را به او برساند، ماه بود دیگر همه دوستش داشتند. حتی ماهیهای برکه به دور عکسش جمع می شدند. همه ماه را دوست داشتند، پس او هم حق داشت سر به بالا بگیرد و مجو تماشای ماه شود. (سوگند به ماه هنگامی که تمام فروزان شود، انشقاق، 6).
نیستی
و دلم
از دلتنگی
ترک برداشت
مثل انار...
به میهمانی حقیقت
خوانده بودند
سر از بازار دروغ
درآورد...