آن که از چشمان تو
داستانها نوشت
عاشقت بود
آن که از سرمای نگاهت
لرزید
گرفتارت بود
آن که آرامشش بودی
گرفتار فراقش نمودی
بریدی از او
رفتی اما
هنوز باورش نیست
که نیستی
هنوز نقش تو
نقش بسته به چشمان او
باران اشکهایش هم
نشست نقش تو را
از چشم او...
مراغه شهر نیست، تکه ای از بهشت است، خدا این شهر را با باغهایش، رودخانه هایش، زیباییهایش خلق کرده است تا تکه ای یا نمایی از بهشت را به نمایش گذاشته باشد. مراغه پیش از اینها، بیش از اینها زیبا بود ما خرابش کردیم. بچه که بودم یادم میاید رودهای کوچک بسیاری که جاری بود و الان خبری از آنها نیست؛ باغهایی که خراب کردند تا خانه بسازند. مراغه بیشتر میوه ها را دارد. باغهایش انگور، سیب، هلو، زردآلو و گردو و ... را دارد. حال تصور کنید چهار فصل را در باغهای مراغه!
پاییز که می شود برگهای درختان یکی یکی از درخت می افتند، برگهای زرد انگور و گردو، برگهای سرخ و زرد سیب و هلو، برگهای رنگارنگ از درختهای رنگارنگ. به راستی این همه زیبایی را به چه می توان تشبیه کرد؟ به جبعه مداد رنگی!! اما نه کدام جبعه ی مداد رنگی است که این رنگ را را در طبیعت پاشیده است، جز خدایی که خالق رنگهاست؟ یا می توان یک فرش را با هزاران نقش و رنگ تصور کرد!! اما باز هم کدام فرش و کدام استاد قالیباف را می توان پیدا کرد که این همه نقش و رنگ را پدید آورد؟ جز خدایی که بزرگ است و فرش طبیعت را به نقشها و رنگها آمیخته است؟ چه کسی است که این همه رنگ را، این همه نقش را بر صفحه ی طبیعت ببیند و خالق آن را به بزرگی یاد نکند؟
شهری پر از باغ، یا جنگل را تصور کنید و تعداد درختانی که هست و تعداد برگهایی که بر درختان است و برگهایی که می ریزد، آیا می توان این همه برگ را شماره کرد؟ آیا تعداد برگهایی که هر ساله می رویند و می ریزند را می توان شمرد؟ اما خالق برگها تعداد برگها را می داند. ( و کلیدهای غیب تنها نزد اوست، جز او آن را نمی داند، و آنچه در خشکی و دریاست می داند، و هیچ برگی فرو نمی افتد مگر اینکه آن را می داند و هیچ دانه ای در تاریکیهای زمین و هیچ تر و خشکی نیست مگر اینکه در کتابی روشن است. انعام، 59).
نمی دانم چرا با من دشمنی می کند این زمان؟ خاطره هایت را یک به یک کمرنگ می کند، تصویرت را مبهم، کارش به جایی رسیده است که هبوط کرده ام از یقین و روی جاده ی تردید سرگردان بر جای مانده ام. دیگر نمی دانم بودی یا در تابلوی خیالم تو را به تصویر کشیدم.
بالای سرم ایستاده بودی و سایه بودی روی سرم. آری سایه نشینت بودم، سر به آسمان بردم تا سر از سایه بیرون کشم و در زلالی آب و روشنایی آفتاب و درخشندگی مهتاب تو را ببینم. نقشت را در پرده ی چشمانم کشیدی و جاری شدی در رگهایم و رسیدی به دلم و از دلم جاری شدی در جانم.
در نگاهم نشسته بودی، در دلم نقش بسته بودی، فقط تو را می دیدم. با گلها در دشت نشسته بودی، پرندگان به شوق دیدار تو رنج هجرت را به دوش می کشیدند و از شوق دیدار تو می خواندند و من در پر پرواز پرندگان تو را می دیدم، دریا تو را دیده بود و نقش چشمان تو را گرفته بود. درختان سرو برای دیدن تو سر به آسمان برده بودند، بید از شوق دیدار تو می لرزید. گویی همه ی چشم ها برای دیدن تو آفریده شده بودند.
اما ... زمان و زمانه دست به دست هم دادند تا تو را در روزگار گم کنم، یا شاید زمانی در زمانه تو را جا گذاشتم و از تو عبور کردم. شاید چشمانم را در لحظه ای بستم و یا دستم در شلوغیهای روزگار از دست تو جدا شد و تو را گم کردم. مدتهاست هبوط کرده ام از یقین و در خیابانهای تردید به دور خود می گردم. و چه دردی ست این تردید... .
او قلبم را می خواست
با نگاهش تسخیر کند
و نمی دانست
من پیش از آن
قلبم را
در جنگ عشق
به او باخته بودم...
شعر هایم
هر چند سپید
اما سیاهپوش
فراقند...
تو را گم کردم
و خودم را هم
نکند
تو همان
نیمه ی گمشده ام
بودی؟...
همیشه می گقتی
بی خیال
بی خیال خیالم
شده ای می دانم...
ته آن کوچه ی مهتاب
پا به پا می کردم
تا بگوید او
بمان
یا بگوید او
نرو
اما نگفت...
نشسته ای در برابرم
و نگاهم می کنی
فقط
ای کاش عکسها هم قدم می زدند
دلم یک راه رفتن
زیر باران می خواهد...
چشم باز کرد
ریشه هایش در خاک سست بودند
دلش لرزید
یک طوفان کافی بود
تا از ریشه درآید
به شاخه ی نازک و شکننده اش نگاه کرد
بارانی تند،
تگرگی کافی بود
تا بشکند
اگر پیچکی به پایش می پیچید
اگر دستی او را می چید!!
آرزو کرد
مثل گل شازده کوچولو
توی حباب شیشه ای بود
اما یادش آمد
باغبانی دارد
حس قشنگی در دلش رویید
هنوز هم می ترسید
اما دلش می گفت
او هست...