مرا می بیند
و من او را نمی بینم
مرا نمی بیند
و من او را می بینم
آری
او مرا خطاکار می بیند
اما من او را
بازخواست کننده ی خطا نمی بینم
او مرا سپاسگذار
بر خوان نعمت خویش نمی بیند
اما من او را
بخشنده ی نعمتها می بینم...
در دلم پاییز هست
و عجیب برگ ریزانی ست
جای تو خالی
دوست داشتی زیر پایت
آواز مرگ برگها را!!
در دلم پاییز هست
پرنده ی عشقم که هجرت کرد
کلاغ سرزده از راه رسید!!
با تو بهار آمده بود
با تو هم رفت!!
بی تو اما اکنون
روزها پاییزم
شبها همنشین
چله ی زمستانم!!...
یادت هست، بهار بودی که آمدی. درختان سیب پر از شکوفه بودند گویی که لباس سفید عروس را به تن کرده بودند. یادت هست، باغچه ی کوچکمان را. یادت هست روزهای اول بهار بنفشه ها را، شمعدانی ها را با عشق، با لبخند کاشتیم. بهار بود، زمین به روی غنچه لبخند می زد، از آسمان باران شادی می بارید و تو می خندیدی. نمی دانم بهار دلیل آن همه زیبایی بود، یا برای بودن تو بود که همه زیبایی بود. نمی دانم بهار زیبا بود، یا برای چشمان من همه زیبایی بود. راستی اگر بهار زیبا بود، اگر بهار دلیل آن همه زیبایی بود چرا بعد از آن بهار، هیچ بهار دیگری زیبا نبود؟
یادت هست تابستان بود، شانه به شانه زیر درختان باغ سیب قدم می زدیم، بوی عطر سیب در فضا می پیچید. می گفتی باغ سیب تکه ای از بهشت است، می گفتی سیب بوی بهشت می دهد. می گفتی من حوا و تو آدم، و اگر بخواهم برای خاطرم سیب را هم از درخت ممنوعه می چینی. زمین سبز بود، درختان سبز بود. هوا خوب بود، نسیم خنک در میان درختان می پیچید و بوی سیب می آمد. تو بودی، من بودم و هوای با هم بودنمان هم خوب بود. بهشت همان لحظه، همان جا بود. بهشت چه دارد که آن لحظه باغ سیب نداشت. تو بودی زیر درختان سیب و بوی سیب که می آمد و چشم های تو می خندید. برای من بهشت همان لحظه، همان جا بود. نمی دانم تابستان زیبا بود یا تو دلیل آن همه زیبایی بودی؟ نمی دانم باغ سیب تکه ای از بهشت بود یا برای بودن تو بود که باغ سیب بهشت بود؟ اگر برای تو نبود چرا بعد از تو دیگر باغ سیب بوی بهشت نمی داد؟
یادت هست، پاییز بود، برگهای رنگ رنگ درختان با وزش باد می رقصیدند و تن خود را به باد می سپردند. یادت هست، گفتم جدایی برگها از درخت را نمی فهمم؟ چگونه ممکن است برگی از ریشه اش دل بکند؟ چگونه ممکن است برگی تن خود را به باد و باران بسپارد؟ مثل برگهایی که از درخت دل می کندند، تو هم دل کنده بودی. تو هم تن خود را به باد و باران سپرده بودی. تو هم رنگ پاییز گرفته بودی. چشمانت ابری بود. آسمان دلش گرفته بود، تو دلت گرفته بود، من دلم گرفته بود. تو حرف رفتن می زدی و چشمان من مثل هوای پاییز هوس نم نم باران می کرد. هوا سرد بود و چای داغ همصحبتی هامان هم سرد بود. چرا می گویند پاییز فصل عاشقان است؟ پاییز برای من بوی رفتن می دهد، بوی دل کندن می دهد. بوی جدایی، بوی فراق می دهد.
یادت نیست، زمستان بود. تو نبودی، زمین سرد، هوا سرد بود، آسمان همیشه دل گرفته بود. قلب من مثل زمستان یخ زده بود، هوا سرد و من دلسرد بودم. زمستان نبودن تو را فریاد می زد. می دانی خوش به حال درخت است. درخت که همه وجودش را به باد می سپارد، دمی چشم هایش را می بندد و همه ی زمستان را می خوابد، درخت درد از دست دادن را نمی چشد. درخت می خوابد، درخت سردی هوا، برف را نمی فهمد. درخت می خوابد و خواب بهار می بیند. کاش بعد از پاییز، زمستانی نبود. تو با پاییز رفته بودی و کاش من هم مثل درخت تمام زمستان را می خوابیدم و خواب بهار را و آمدنت را می دیدم. اما تو رفته بودی و رفتن تو آمدنی نداشت. برای من بعد از تو فصل ها فرقی با هم نداشت. بهار زمستان بود و تابستان بوی پاییز می داد.
من همان کوچه ام
که شبی از آن گذشتی
از همان شب
چشم به راهم
دلتنگ آمدنت...
حال تو
حال ماهیگیر
مانده در
دریای طوفانی
ساحلی دور
تشنگی و آب شور
پارویی که نیست
چراغی بی نور
حال من
حال ماهی
در تور
گریه ی ماهی را
چه کسی دیده است؟
حال تو
حال ماهیگیر
حال من
حال ماهی
چه دنیایی ست
دنیای ماهیگیر و ماهی...
راست می گویند
آرزو که عیب نیست
ای کاش
یک امشبی
حافظه ی
ماهی را داشتم
تا آسوده از
جدال
عقل و دلم
کمی می خوابیدم ...
تنهایی شبیه هیچ چیز نیست، شبیه همه چیز است و شبیه هیچ چیز نیست. تنهایی شبیه دلتنگی ست، اما نه شبیه نیست. تنهایی با خودش دلتنگی هم می آورد، اما تنهایی یکی چیزی ست سوای دلتنگی. تنهایی حس عجیبی ست، گویی در نهاد انسان است، ربطی به این ندارد که میان جمع باشی، یا هیچ کس کنارت نباشد، وقتی سراغت می آید، اهمیتی ندارد کجا هستی؟ با چه کسی هستی؟ تنهایی عمیق است، با هر چیزی و هر کسی و هرجایی پر نمی شود.
تنهایی گاهی نیاز است و وقتی نیاز است می شود دوست، گاهی تنهایی می شود دشمن، می شود عذاب. می خواهی فرار کنی اما انگار عوض کردن جا، عوض کردن آدمهای دور و برت هم کمکی نمی کند. انگار می خواهی از خودت هم فرار کنی اما نمی شود. تنهایی تنهایی ست با هیچ حسی قابل مقایسه نیست، با هیچ حسی برابری نمی کند، گاهی با حسهای دیگر آمیخته می شود، مثل دلتنگی، مثل خستگی، مثل بریدن، مثل بهانه ای برای گریستن اما از حسهای دیگر جداست. تنهایی را می شود فهمید، می شود درک کرد. هیچ کس از تنهایی نمی گوید اما همه تنهایی را می شناسند. تنهایی گاهی با همه ی آدمهای دنیا هم پر نمی شود.
تنهایی همه چیزش متفاوت است، مثلا از فردی به فرد دیگری فرق می کند، تنهایی یکی را شکننده و یکی را خشن، یکی را ناآرام، یکی را حساس و ... می کند، در هر کسی جوری اثر می کند. گاهی تنهایی آنقدر شکننده ات می کند که به تلنگری بند می شوی که ابرهای سنگین تنهایی ببارد و خاطرت را بشوید و کمی آرامت کند، اما گاهی تنهایی چنان بدخلقت می کند که به تلنگری تمام تنهایی های مانده در صندوق دلت را خالی می کنی سر اولین کسی که سر راهت ایستاده باشد.
تنهایی که مهمان خانه ی دلت شده باشد، غروب و طلوع خورشید فرقی نمی کند، شنبه با جمعه هم تفاوتی ندارد، روز بارانی و آفتابی هم تنهایی حالیش نمی شود. تنهایی یک معنا دارد تنهایی. یک جایی انگار ته قلبت خالی ست، روحت یک چیز کم دارد، انگار چیزی می خواهی اما نمی دانی چه چیز. در وجودت خلائی هست که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود. بودنها یک جایی بی معنا می شوند، نبودنها زخم. تنهایی شب و روز هم ندارد هر چند در شب بیشتر خودش را به رخ می کشد. تنهایی فقط تنهایی ست.
کار دست توست این دل
تو اینگونه آن را ساختی
نیمش از انتظار
نیمه ی دیگرش دلتنگی
و کمی هم تنهایی
همین است که خریدار ندارد...
چنان
دل بسته ات بودم
که من می رفتم
اما
سایه ام
با من نمی آمد ...
کجایی تو؟
اگر رفته ای
اگر نیستی
چرا هنوز
صدایت
در گوش من می پیچد؟
اگر رفته ای
چرا هنوز
بوی عطرت
در هوای دلم پیچیده است؟
اگر نیستی
چرا هنوز
در چشم من نشسته ای؟
اگر رفته ای
چرا هنوز
با من راه می روی؟
می خندی؟
کدام را باور کنم؟
رفتنت را که عقل می گوید
یا بودنت را
که دلم فریاد می زند...