مزرعه پر از گندم
مترسک میان گندم
زار می زد
برای گنجشک...
سیبی در بالاترین شاخه ی درخت از دستهای دست چین جا مانده است، پاییز است، روزها هوا دارد سرد می شود و شب هایش سردتر، سیبی میان زمین و آسمان معلق مانده است که با هر بادی که می وزد دلش صد پاره می شود. سیبی با یک شاخه ی تر، به باریکی یک بند، به نازکی یک نخ به درختی وصل است. باران که می بارد دلش هری می ریزد که مبادا دانه های باران بند باریک دلش را پاره کند. سیب از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد. کاش دست حوا او را هم چیده بود.
سیبی در بالاترین شاخه ی یک درخت از دست چین روزگار جا مانده است، سیب به برگهای سرخ و طلایی درخت می نگرد و به ریزش آنها چشم می دوزد، سیب می ترسد وقتی برگهایی چنین سبک بال با یک باد، با یک نسیم از درخت جدا می شوند، او با آن وزنش، با آن بند نازک که به درخت چسبیده است چگونه ممکن است که نیفتد؟ او هر لحظه انتظار می کشد؛ انتظار لحظه ای که بیفتد، لحظه ای که هبوط کند. او از هبوط می ترسد، کاش دست آدم او را هم چیده بود.
یک سیب و تنها یک سیب روی یک درخت از دست باغبان جا مانده است، سیب به کلاغها می نگرد، چقدر از صدای کلاغها بیزار است، کلاغها با پاییز آمده اند، با سرما آمده اند، نمی داند کلاغها قبلا کجا بودند، یا از کجا آمده اند و روی این درخت جا خوش کرده اند، اما با هر پریدن کلاغ از درخت، با هر نشستن کلاغ بر درخت، بند دل سیب پاره می شود، او از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد. کاش دست باغبان او را هم چیده بود.
سیب می داند، امیدی که در دل دارد به باریکی همان بندی است که به درخت متصلش کرده است، می داند که می افتد، بالاخره از درخت جدا می شود، بالاخره هبوط می کند، اما دستش خودش که نیست از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد، کاش دستی او را هم چیده بود.
(آیا برای انسان دو چشم قرار ندادیم، بلد،8). چشم از شگفتیهای خلقت است. چشم و خلقتش، چشم و داستانهایش انسان را به خضوع در برابر خالق بی همتا وا می دارد. چشم و شگفتیهای خلقتش خود داستانی بلند دارد. شاعران در وصف چشم نوشته اند و هنوز می نویسند، ولی باز هم تمام نمی شود.
اما چشم داستان دیگری هم دارد. چشم آینه ی قلب است. چشم ها سر ضمیر را فریاد می زنند. چشمها داستان قلبها را می گویند. چشمهای خسته، چشمهای غمگین، چشمهای شاد، چشمهای خندان، چشمهای عاشق، چشمهای یخ زده، چشمها همه از راز قلبها می گویند. شاید پلکها بر روی چشم قرار گرفته اند تا راز قلب را پنهان کنند. مگر می شود خنده را، غم را، رنج را و زخم را و ... در چشمها ندید. مگر می شود داستان عشق را از چشمها نخواند. مگر عشق از چشم آغاز نمی شود.
چشم ها در ظاهر شاید یکی رنگی، یکی درشت، یکی کشیده و ... باشد اما چشم ها هم چشمند، آنچه چشمها را متفاوت می کند داستان چشمهاست. صورتها، لباسها، حتی شاید عطرها روزی فراموش شوند؛ شاید به مرور زمان تغییر کنند؛ اما چشمها همیشه به یاد می مانند.
چشمها زبان گویای دلند، آنچه را که دلها پنهان می کنند، چشمها به فریاد می گویند. چشمهای منتظر، چشمهای نگران، چشمهای پر از بغض، چشمهای نمناک، چشمهای خیس، .... چشمها داستان دل را روایت می کنند. چشمها زبان دارند، حرف می زنند، درد دل می کنند، در سکوت فریاد می زنند، گاهی به زبانی ساده داستانها می گویند، داستان عشق را، گاهی دوست داشتنی را که به زبان نمی آید بلند می گویند، چشمها گاهی از رنجهای نگفته می گویند، گاهی هزاران حرف را معنا می کنند. آری چشمها زبان دارند، زبان چشمها را باید آموخت، به چشمها باید نگاه کرد. شاید زبان دروغ بگوید، شاید لبخند فریب دهد، اما چشمها هرگز دروغ نمی گویند. به چشمها عمیقتر نگاه کنیم.
کوله بار دلم
پر شده از
نبودن هایت
و من
به دوش می کشم
بار سنگین
دلتنگی را...
هر شب
از چشم سیاهت
گفتم
و هر شب
از چشم سیاهت
یاد کردم
تا چشم هایم
تار شد...
بر پلک های تو
ابری کشیده ام
سیاه
تا ببارد
و مرا در تو غرق کند...
فال قهوه گرفتم
مثل هر بار
و تو در فال های من
رفته بودی
مثل هر بار...
در خیال من
تو هنوز
پشت پنجره به تماشا
ایستاده ای
هرچند
می دانم
جای پنجره دیوار کشیدند
گاهی لحظه ای شتاب عمری پشیمانی دارد، همه ی ما این را شنیده ایم و مثال کلیشه ای عجله در رسیدن و رانندگی با سرعت بالا که گاهی به مقصد نرسیدن به همراه دارد. اما عجله و شتاب ما گاهی غیر از خودمان به دیگری هم ضربه می زند. نسل امروز ما نسل عجولی ست، در همه ی کارها عجول است. یک نمونه اش حرف زدن و جواب دادن. به قول بزرگترها انگار دنبالمان کرده اند. دقت کرده اید که ما زیر حرف نمی مانیم و سریع و درجا جواب می دهیم، گاهی حرفی می شنویم و با حرف دیگری مقابله می کنیم و نتیجه اش می شود فاجعه.
همه ی ما شاهد دعوای بچه ها بوده ایم و این امری طبیعی ست اما وقتی غیرطبیعی می شود که بزرگترها وارد دعوای بچه ها شوند. دیروز دو تا از بچه های همسایه دعوایشان شد یکی دیگری را زد و بعد صدای مادرها و از حرفها شروع شد تا با ریختن آبروی یکی توسط دیگری تمام شد و حرفهایی که شاید کسی نمی دانست و همه فهمیدند و آبرویی که رفت حتی کسانی که در خانه هایشان بودند شنیدند و رازهای مگویی که برملا شد. گاهی آنقدر عجله برای جواب دادن به دیگری داریم که حتی حرفهایی طرف مقابل را درست نمی شنویم و یا درست درک نمی کنیم.
قران داستانهای بسیاری از عجول بودن انسان و مذمت این خصلت مذموم بیان می کند. داستان حضرت موسی و خضر که در سوره ی کهف (66/69) بیان شده در باب همین عجله در سخن گفتن است، حضرت موسی درخواست همراهی خضر نبی را داشت و حضرت خضر در برابر درخواست او گفت: که تو صبر و تحمل در برابر کارهایم نداری، ولی حضرت موسی علیه السلام قول داد که صبر و تحمل و بردباری را پیشه کند و از عجله و شتاب بپرهیزد. حضرت خضر علیه السلام اصرار داشت که روح صبر و بردباری را در برابر مسایل مختلف در حضرت موسی علیه السلام پرورش دهد و او را از عجله و شتاب (مخصوصا عجله در قضاوت)باز دارد.
داستان دیگر، داستان یونس نبی ست که در درخواست مجازات قومش عجله به خرج داد. اکنون که چنین است صبر کن و منتظر فرمان پروردگارت باش و مانند صاحب ماهی(یونس) مباش (که در تقاضای مجازات قومش عجله کرد و گرفتار مجازات ترک اولی شد) درآن زمان که با نهایت اندوه خدا را خواند، در حالی که مملو از اندوه بود (قلم،48/50). نقطه مقابل عجله خویشتنداری، تحمل، صبر است که جزو ارزشهای والای انسانی محسوب میشود، اما اگر ما عجله و شتاب را در دستور کار خود قرار دهیم پشیمانی، یأس، ناامیدی را به همراه خواهد داشت. کمی صبر در پاسخ دادن، کمی صبر در انجام کارها وقت زیادی نمی گیرد. از صبر آفت نمی خیزد اما در عجله آفتهاست. و انسان (شتابزده و نادان) همانگونه که خیر را مى طلبد، شرّ را هم مى طلبد و انسان همواره عجول است(اسراء، 11). (آری)انسان از عجله آفریده شده ولی عجله نکنید(انبیا، 37).
چشمانت انقلابی
در دلم بر پا نمود
که پادشاهی
کشور دلم را ربود