بی تو
شبیه فصل پاییزم
اما دلم هنوز
نبودنت را
باور ندارد
به دلم نگو دیگر نمی آیی
بگذار
در هوای بهاریش بماند...
وقت رفتن آب پاشیدم
بیایی زودتر
به قاصدک پیغام دادم
بیایی دیگر
هر غروب با خودم گفتم
این غروب آخرین غروب تنهایی ست
فردا با خورشید می رسی دیگر
با سپیده می نشستم به انتظار
با غروب چشم می بستم به انتظار
هر روز با خودم گفتم
امروز فرداست که بیایی دیگر
گفتم شاید اگر بدانی
بی تاب دیدار توام
یا بدانی با اشکهایم
درخت خاطره ها را آب می دهم
می رسی از راه
و می گویی دلتنگی تمام
اما روزگار رفته می گفت
نمی آیی دیگر...
ای کاش می دانستی در انتظارت هستم
به جاده های آرزو چشم می دوزم
در پیچ جاده آمدنت را می بینم
تو از ماه پر نورتر، از ستاره پر فروغتر
اما از آسمان هم دورتر انگار هستی
خواب دیدم داشتی می آمدی
می دانم آمدنت را به خواب دیده ام
اما تو از هرچه رویاست رویائی تری
تو زیباترین رویای منی، تو آرزوی منی
ای کاش می دانستی انتظارت می کشم...
رفتی
که بازگردی
آب پاشیدم
زودتر بیایی
رد پایت
سبز شد
گل داد
خزان شد
جای رد پایت
را برفها پوشاند
بگو
چند
فصل دیگر
به انتظار
بنشینم...
شاید انتظار چند حرف به هم چسبیده از تعدادی حروف ساده باشد، شاید انتظار کلمه باشد یک کلمه ی ساده و فقط و فقط یک واژه باشد. اما حقیقت این نیست، انتظار حرف نیست، کلمه نیست، واژه نیست، انتظار بیش از اینهاست. گاهی انتظار شیرین است آن هنگام که پدری پشت اتاق عمل منتظر تولد کودکش ایستاده است، انتظار رویایی است آنگاه که عاشقی در کوچه های خیس خورده از باران بر دیواری تکیه داده است، گاهی انتظار یک لبخند است که ببینی او می خندد و تمام وجودت از خنده ی او شاد شود. اما انتظار همین نیست، انتظار گاهی تلخ است وقتی که بیماری آخرین برگهای درخت عمرش را می شمارد.
اما انتظار درد هم است وقتی که بی انتهاست و گویی پایانی برای آن نیست. گاهی انتظار مانند چاه عمیقی است که پر نمی شود، نگاهی است به دور دستها که نزدیک نمی شود. گاهی انتظار سخت است، مثل شمردن قطره های باران است که نم نم می بارد و تو را از شمردن قطره ها عاجز می کند، مثل گذشتن آب است از رود که فقط می توانی گذشتنش را به تماشا بنشینی. گاهی انتظار رنج است وقتی که پایانی برای آن نمی شود تصور کرد، زمان می گذرد، غبار بر گذر ثانیه ها می نشیند، ساعتها روزها می شوند و روزها به سالها مبدل می شوند و تو فقط انتظار می کشی، گاهی آرزو می کنی که عقربه های زمان بایستند و دیگر صدای عبورشان را نشنوی، آرزو می کنی زمان بایستد چون دلت از انتظار گرفته است. سرنوشت عجیبی است انتظار کشیدن. انتظار ابتدایش درد است و انتهایش عادت، خو می گیری به انتظار کشیدن. انتظار پشت انتظار گویی هیچ نیستی جز انتظار. انتظار نگاهها را بیناتر، گوشها را شنواتر، دل ها را دلتنگ تر می کند. گویی سراپا گوش می شوی، چشم می شوی اما انتظار دلتنگی عجیبی دارد، از انتظار باید خسته شوی، نامید شوی و دلت فراموش کند واژه ی انتظار را، اما چنین نیست انتظار هر چه بیشتر باشد، دلتنگیهای دلت عمیقتر می شود. انتظار پس از انتظاری دیگر مثل راهی است که انتهایی ندارد، مثل رودی است که به دریایی نمی ریزد، مثل دریایی است که خشکی برای آن متصور نیست.
سخت تر از طلوع انتظار غروب انتظار است، وقتی که انتظار به پایان نرسیده است. انتظار حرف نیست، انتظار واژه نیست، انتظار معنای همه ی حرفهاست، انتظار معنای همه ی واژه هاست، همه چیز انتظار است، همه چیز خلاصه در انتظار است، انتظار انتظار است... .
تلخی رفتن
مثل قهوه ی تلخ
با قاشقی شکر
شیرین نمی شود...
داشتی می رفتی
ابری شدم و باریدم
اما آسمان دلم
باز چیزی کم داشت
دیگر
رنگین کمانش را نداشت...
در آسمان نگاهت
خورشید دلم
شرمگین از نگاهت
در رفت و آمد بود...
چشمانم در روشنایی روز
تاریک بود
دست به دیوار می رفتم
اما
سنگریزه ای زیر پایم رفت
به زمین خوردم...
ماهیت غروب
دلتنگی ست
غروب را
به هر شکلی بخوانی
به هر شکل رسم کنی
ماهیت دلتنگی
از روی دوشش نمی افتد...