باور نمی کنی
اما
بی تو
زمین خورد
زندگی...
می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی این نیست که یک روز تمام بدوی، کار کنی، از جسمت کار بکشی و جسمت دیگر توان ایستادن نداشته باشد، دست و پایت درد کند، بدنت کوفته شود و همه ی وجودت فریاد بزند دمی آسایش. این هم خستگی ست اما خستگی به معنای واقعیش نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر یک راه را رفته باشی به گمان درست بودن و بعد از یک عمر بدانی که غلط رفته ای و راه رفته را به اشتباه رفته ای. بخواهی باز گردی، می توانی؟ می شود؟ روحت فریاد می زند خسته ام و دست و پایی که خسته نیست اما دیگر توانی ندارد، جسمی که خسته نیست اما طاقتی برای ایستادن ندارد، نفسی که سرجایش هست، بالا و پایین نمی شود اما نایی برایش نمانده است، این خستگی ست.
خستگی یک دویدن طولانی، یک نفس کم آوردن، یک روز سخت که تک به تک سلولهایت از درد بنالد نیست، نه این خستگی ست اما به معنای واقعی نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر کج بروی و بعد بفهمی کج رفته ای و بخواهی کج را راست کنی. اما اینجا آخر داستان نیست. یک عمر دیگر راست بروی و برسی سر کوچه بن بست و تازه بفهمی کج و راست رفتن هیچ تفاوتی نداشت. تازه بفهمی دنیا گرد است کج و راستش به یکجا ختم می شود، به همان سر نقطه، به همان آغازی که همان پایان است. بعد از یک عمر زندگی بفهمی کج و راست جهان بی معنی ست، هر راهی که بروی ته دنیا همان سر دنیاست.
جهان گرد است، می چرخی دور دنیا و باز هم همان نقطه آغاز است، از هیچ می آیی، از عدم می آیی، از خاک می آیی، یک عمر کج و راست می شوی، روحت خسته می شود، گاهی از پا می افتد، گاهی به زاری می نشیند و در آخر باز به هیچ می رسی، به عدم می رسی، به خاک می رسی. و تازه همان نقطه آخر که همان نقطه آغاز است می فهمی که دنیا بازی بود ( دنیا جز بازی و سرگرمی نیست، انعام 32) و ( این دنیا چیزی جز باز ی و سرگرمی نیست، عنکبوت 64) و تو بازی خوردی و دور خودت چرخیدی اما این فهمیدن یک عمر طول کشید و این یعنی خستگی... .
تازه آخر بازی با خودت فکر می کنی که چرا از اول ندانستی که بازی ست. دور فلک می چرخی و چرخ و فلک اول و آخر ندارد، آغاز و پایان ندارد، فقط یک چرخ است که می چرخد و آنکه سوار چرخ و فلک است فقط می چرخد و هنگام پیاده شدن تازه می فهمد که یک بازی بود.
درخت آرزوهایم
بهار ندیده
به پاییز
رسید
رویاهایم
برگ برگ
شدند
و
دستان تو
نبود
تا رویاهایم را
جمع کند...
آنقدر در خیالم
خاطره کاشته ای
که بعد از رفتنت هم
هر روز
گل خاطره می چینم...
گاهی فکر می کنم می ارزد، زندگی، بودن، نفس کشیدن در این دنیا می ارزد، یعنی اگر انتخاب با خود من بود هرگز بودن را و زندگی کردن را انتخاب نمی کردم. روزهای زندگی را مرور که می کنم، برای تجربه هایم قیمت گزافی پرداخته ام، گاهی غرورم شکسته، گاهی دلم شکسته، گاهی روحم آزرده شده، گاهی حرفها برایم سنگین تمام شده، گاهی استرس، گاهی اضطراب، گاهی دلشوره، گاهی بی خوابی کشیده ام، گاهی ترسیده ام و از شدت ترس قلبم کم مانده از حرکت بایستد، گاهی چنان دچار اضطراب و دلشوره شده ام که قلبم با چنان شدتی زده که گمان کرده ام صدای تپشش گوشم را کر می کند.
این تجربه ها فقط مال من نیست، حافظ هم روزی گفت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان و این راه بی نهایت. ترسها، دلهره ها، اندوه و غمها، زخمها و دردها تجربه ای همگانی ست، هر چند درد داریم تا درد، زخم داریم تا زخم، ترس داریم تا ترس، اما درد در درد بودن، زخم در زخم بودن و ترس در ترس بودن هیچ یک فرقی با هم ندارند. همه بودنند و همه هستند و بودنشان و هستشان یکی ست.
براستی دنیا اگر خدایی نداشت، دنیا اگر دست خدا نبود، اگر آن بالا خدایی نگاهمان نمی کرد، اگر پشت ما نمی ایستاد، اگر نمی گفت من هستم با یاد من آرام باش، اگر نمی گفت دلت با من قرص باشد، آن وقت دنیا به چه چیزی می ارزید؟ شاید بگویید عشق هست، مهر فرزند هست، لبخند هست، زیباییهای دنیا هست، اما هیچ یک آنجا که تویی و تنهاییت نیستند، آنجا که تویی و دردهای نهانیت نیستند، و فقط همین نیست، داشتنهای دنیا، زیباییهایش، خنده هایش در برابر دردها و نداشتن ها و گریه هایش اندک است. یک شبانه روز بخندی یادت نمی ماند، یک لحظه بترسی چنان که دنیا در برابر چشمانت تیره و تار شود تا ابد در خاطرت می ماند.
دنیا فقط یک چیز دارد، یک کس دارد که به همه ی داشتهای دنیا و همه ی نداشته هایش، به همه ی خنده ها و گریه هایش، به همه ی زیباییها و زشتهایش می ارزد و آن خداست. و چه بی چیز و چه تنهاست آن کس که خدا ندارد.
سپکو نوشتم
تا که می روی
زودتر برگردی
اما
برای رفتنت
انگار
باید مثنوی ها
می نوشتم...
(سپکو نامی برای شعرهای سپید کوتاه است)
جهان گرد نیستم
تمام دنیا را ندیده ام
آخر دنیا
نمی دانم کجاست؟
اما
خوب می دانم
پیشم که نباشی
برای من
آنجا آخر دنیاست...
پشت دیوار سکوت من
پر از حرفهای دلتنگی ست
فرهاد کوه کن نیستی
اما
دیوار سکوتم را بشکن
تا شاید
دلتنگی هایم را ببینی...
صدای گوینده ای در فضا می پیچید، در انتظار قطار کنار ریل های ایستگاه ایستاده بودم. بار سفرم را بسته و چمدانم در کنارم آماده ی رفتن بودم. راه منتظرم بود، راهی ناشناخته. باید می رفتم، به اجبار آمده بودم و به اجبار می رفتم. تنها آمده بودم، با دستهای خالی. حال می رفتم، با چمدانی در دست، اما تنها می رفتم.
کسی نبود برای رفتنم گریه نکرد، کسی برایم دست تکان نداد. می رفتم اما نمی دانم کجا. مگر موقع آمدنم می دانستم کجا می آیم؟ مگر برایم گفته بودند برای چه می آیم؟ آمده بودم و حال باید می رفتم. مگر نه اینکه هر آمدنی را رفتنی است. سالها اینجا بودم، دیدنیها دیده بودم، شنیدنیها شنیده بودم، زندگیها کرده بودم و خیلی وقتها خیلی خسته شده بودم، بریده بودم، دلم خیلی وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختیار آمده بودم که به اختیار بروم؟
اینجا آخرین ایستگاه زندگیم بود. به انتظار ایستاده بودم با چمدانی در کنارم. نگاه که می کنم چقدر تنهایم به تنهای زمانی که آمده بودم. گویی نوار زندگیم را بر روی دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانیه ای نکشیده است؟ اگر این قدر کوتاه اینجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن می خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابی ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دویده بودم، بارها زمین خورده بودم، بارها گریسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اینجا در آخرین ایستگاه به انتظار آخرین قطار ایستاده بودم.
صدای پیچیده در فضا می گوید تا آمدن قطار زمان اندکی مانده است. می ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسی عجیب همراه خود دارند؟ می ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نیست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بیگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس می گریستم و حال زمان رفتنم باز هم می ترسم. اما باید بروم، دلم رفتن می خواهد.
دیگر اینجا را نمی خواهم، دیگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوی ایستگاه منتظر من است. این ایستگاه آخر، این قطار آخر مرا به او می رساند. از دوریش دردها کشیده ام، رنجها برده ام و تنها خودم میزان اشتیاقم را برای دیدارش می دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنیها دارم. این قطار مرا به او می رساند. چمدانم را به دست می گیرم، قطار نزدیک است.
به درخت پاییزی می مانم
تمام برگهایم
زرد و نارنجی ست
ببخش که وقت رفتنت
برگ سبزی
تحفه ی درویش ندارم
تا
به یادگار تقدیمت کنم...