چشم ها
آیینه ای ست
که حقیقت را نشان می دهد
اما حقیقت
همیشه
در پس پرده است
نمی بینی پلک را
که چگونه چشم را می پوشاند...
زندگی را می گذرانم
زندگی را عبور می کنم
زندگی را نگاه می کنم
گاهی از دور، گاه نزدیک
زندگی را لمس می کنم
گاه زبر است گاهی نرم
زندگی را مزه می کنم
بسیار تلخ، اندکی شیرین است...
یکی می گفت زندگی رنج است!!!
یکی می گفت درد!!!
یکی می گفت کوتاه است
زود تمام می شود!!!
آن یکی می گفت کوتاه
اما ترسناک است!!!
زندگی از نگاه من اما
حسرت است
حسرت جاده ای که
از آن گذشت
و من به تماشای رفتن ایستادم...
سیب را آدم چید
شاید با ترس
یا دلهره
یا امید
اما چید...
سهم من
از سیب
اما
یک عکس
روی دیوار شد...
مرد دانا می گفت
اصل ها جای دیگر
سایه ها اینجاست...
راستی
سیب را آدم چید
سهم من
یک عکس شد...
با خودم می گویم
سهم من این نیست
که هست
سهم من آن است
که نیست!!!!
اما سیب را آدم چید...
برگ ریزانی ست در دلم
با باد بیا
باغ دلم را تو ببین؟؟؟
دنبال من نگرد
در لاک تنهایی خویش
گم شده ام...
از دوریت
روزی هزار بار
می میرم و زنده می شوم
چه رستاخیزی ست
این عشق...
باد وزید
و تو
چون قاصدکی رفتی
باد وزید
ابرهای دلتنگی آمد
در دلم باریدم
باد وزید
پنجره های منتظر را کوبید
باد وزید
غبار روی چشمانم نشست
باد وزید
و حادثه ها سرازیر شد...
ابر و کوه همدم همند
ابر کجا
کوه کجا!!!!!!!!!
کوه دلش که می گرفت
سرش را توی ابرها می کرد
و بی صدا می گریست
شانه های خسته اش را
به برفها می سپرد...
آری
دل کوه که می گرفت
سر به دامن ابر می گذاشت
باران بهانه می شد
با ابرها می گریست...
چه بی رحم است زمانه
که به رد پایت نیز رحم نکرد
برفها را فرستاد
تا جای پایت را هم بپوشانند...
پاییز خودش را به رخ دلم کشید
و خزانش به طبیعت دلم زد
چند وقتی ست پاییزی شده ام؟؟؟؟؟؟؟؟
با پاییز، پاییز می شوم انگار
با زمستان، سرد!!!!!!!!
برگ درختان خیالم رنگ می بازند
اندیشه هایم سست می شوند و می ریزند
و من تو را میان برگهای خزان زده ی افکارم گم می کنم
زمستان که می شود
برفهای سرد یاس
روی دلم آوار می شود
دلم یخ می زند
و تو میان دل یخ زده ام
زیر برفهای سرد عاطفه می مانی...
با خزان، با سرما
با شب و عمر دراز تاریکی
خاطره های نخ نما زنده می شوند
و می رقصند مثل رقصیدن برگهای پاییزی
مثل رقصیدن برف در شب سرد زمستانی
اما
کاش هجوم خاطره ها را برف می پوشاند
مثل ردپایی که در زمستان زیر برفها ماند...