پشت پنجره ی دنیای شیشه ای می ایستم
پرده را کنار می زنم
دنیای شیشه ای را
به تماشا می نشینم
انگار جشن صورتکهاست
آدمها هر کدام صورتکی بر صورت
دست می زنند و پا می کوبند
می چرخند و می رقصند
وسوسه می شوم
پنجره را باز می کنم
هیاهوی شاد در گوشم می پیچد
می دانم شادیش رنگی ست
هیاهویش هیچ است
لذتش دروغین است
با خودم می گویم
یک نگاه کافی ست
می بندم پنجره را
و می کشم پرده را
اما باز به تماشا می ایستم
لحظه ها میگذرند
در درونم غوغاست
عقل می گوید بگذر
دل می گوید
تو فقط تماشاچی هستی
اما می دانم
حتی دیدنش هم زیبا نیست
به خودم می آیم
پنجره را می بندم
با خودم می گویم
یعنی خدا هم
به تماشای من ایستاده است؟؟؟
در ازدحام یک خیابان راه می روم
اما کسی را نمی بینم
تنه می زند
زیر لب چیزی نجوا می کند
رد می شود
شانه ام درد می کند
اما کسی را نمی بینم
چیزی نمی شنوم
در ازدحام خیابان
خلوت کرده ام با خیالت
باور نمی کردی
اما حالا یقینا می دانی
که دنیا برای من
یک نفره است
و آن یک نفر تویی...
نمی دانم چرا با من دشمنی می کند این زمان؟ خاطره هایت را یک به یک کمرنگ می کند، تصویرت را مبهم، کارش به جایی رسیده است که هبوط کرده ام از یقین و روی جاده ی تردید سرگردان بر جای مانده ام. دیگر نمی دانم بودی یا در تابلوی خیالم تو را به تصویر کشیدم.
بالای سرم ایستاده بودی و سایه بودی روی سرم. آری سایه نشینت بودم، سر به آسمان بردم تا سر از سایه بیرون کشم و در زلالی آب و روشنایی آفتاب و درخشندگی مهتاب تو را ببینم. نقشت را در پرده ی چشمانم کشیدی و جاری شدی در رگهایم و رسیدی به دلم و از دلم جاری شدی در جانم.
در نگاهم نشسته بودی، در دلم نقش بسته بودی، فقط تو را می دیدم. با گلها در دشت نشسته بودی، پرندگان به شوق دیدار تو رنج هجرت را به دوش می کشیدند و از شوق دیدار تو می خواندند و من در پر پرواز پرندگان تو را می دیدم، دریا تو را دیده بود و نقش چشمان تو را گرفته بود. درختان سرو برای دیدن تو سر به آسمان برده بودند، بید از شوق دیدار تو می لرزید. گویی همه ی چشم ها برای دیدن تو آفریده شده بودند.
اما ... زمان و زمانه دست به دست هم دادند تا تو را در روزگار گم کنم، یا شاید زمانی در زمانه تو را جا گذاشتم و از تو عبور کردم. شاید چشمانم را در لحظه ای بستم و یا دستم در شلوغیهای روزگار از دست تو جدا شد و تو را گم کردم. مدتهاست هبوط کرده ام از یقین و در خیابانهای تردید به دور خود می گردم. و چه دردی ست این تردید... .
همه ی ما در زندگی مشکلاتی داشته ایم و داریم. گاهی با خودم حساب می کنم و روزی را به یاد نمی آورم که دغدغه ای در آن روز نداشته ام. اما گاهی دغدغه ها کم رنگند و زیاد ذهن را به چالش نمی کشند ولی گاهی بعضی از روزها، بعضی از دغدغه ها دمار از روزگارمان در می آورند، آنقدر ذهنمان را درگیر می کنند که آدم از خورد و خوراک می افتد که بماند، آدم از خلق و خو هم می افتد، آنوقت خود من یکی؛ بداخلاقی می شوم که صد رحمت به یکی... .
چند روز گذشته درگیر مشکلی بودم مثل همه ی آدمها. وقتی راه حلی برای مشکلی وجود داشته باشد، یا راه حلی پیدا شود خوب است، هر چند آدم رندگیش تلخ می شود و سخت می گذرد، اما پایان خوش تلخی را از یاد آدم می برد. اما اگر راه حلی نداشته باشد آن وقت چه باید کرد؟ جواب شاید صبر باشد، اما به قول بابا طاهر:
به ما گفتند صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
وقتی صبر نباشد آنوقت یاس سراغ آدم می آید. همه ی ما یاس را تجربه کرده ایم اما شاید کمتر متوجه آثار بد آن شده ایم. همیشه فکر می کردم که چرا نامیدی از رحمت خدا گناه است؟ در این چند روز گذشته با مشکلی که داشته ام وقتی متوجه شدم که هیچ راه حلی ندارد و هر طرف که رو کردم به در بسته خوردم، حالم شبیه حال پرنده ای بود که در قفس افتاده باشد اما قفسی که دری ندارد، به هر طرف که رو کردم نامید بازگشتم و بعد تازه حال کسانی را که خودکشی می کنند دریافتم.
اگر نامیدی به اوج رسد و پایه های ایمان را محکم نکرده باشیم خودکشی هم ممکن می شود. چه کسی جز گمراهان از رحمت پروردگارش نامید می شود (حجر،56). نامیدی، انگیزه ی جنگیدن را می گیرد، انسان را از درون می خورد و به نابودی کامل می کشاند. آدم که نامید شود دنیا و آخرتش را یکجا به آتش می کشاند و شاید برای همین است که نامیدی از رحمت خداوند گناه است. وقتی هیچ دری باز نباشد و هیچ کاری هم از ما ساخته نباشد
اگر خدا هم نباشد تباه انسان حتمی است، اما باور و امید به خداوند همچون چراغی است که در تاریکترین شب های ظلمانی نیز خاموش نمی شود. بزودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خوشنود شوی (ضحی،5) و این آیه ای است که من در یاس و نامیدی تکرار می کنم.
من سیب را چیدم
آری، من سیب را از باغ چیدم
وای اما!!
من سر به زیر نینداختم
گونه هایم از شرم سرخ نشد
من از نسل آدم نبودم؟؟
من از تبار حوا نبودم؟؟
آن دیگری بودم؟؟
آنکه سجده بر آدم نکرد؟؟
وای اما!!
فرمان نبردم من، سیب را چیدم!!
اگر سیب را چیدم
اگر از نسل آدم بودم
اگر از تبار حوا بودم
پس چرا خجالت نکشیدم
از کرده ی خود پشیمان نشدم؟؟
پس چرا سجده نکردم؟؟
چرا گریه نکردم؟؟
وای اما!!
فرمان نبردم من، سجده نکردم من؟؟
از تبار آدم بودم؟؟
من از نسل آدم
من از تبار حوا
سیب را چیدم
اما شرمگین از عمل خویش نگشتم
وای اما!!
نکند همپیاله ی آن دیگری شدم
او فرمان نبرد، او سجده بر آدم نکرد
من سیب را چیدم، اما پشیمان نشدم ...
بگذار برایم بمانی!!
من بی تو
هر روز زمستانم
هر هفته زمستانم
هر ماه زمستانم
هر سال زمستانم
بگذار برایم بمانی!!
من بی تو
فصل سرد زمینم
من زمستانم
من سردتر از زمستانم
بگذار برایم بمانی!!
من بی تو
خسته از خویشتنم
گمشده در خویشم
من درگیر زمستانم
بگذار برایم بمانی!!
من بی تو
در هوای زمستانم
من آسمان پر از ابرم
من ابر پر از بغضم
من بغض پر از بارانم
بگذار برایم بمانی!!
سکوت تو می کشد مرا.
چرا چنین سکوت کرده ای؟
حرفی بزن، دادی بزن، اما سکوت هرگز. سکوت تو می کشد مرا.
شب یلدا بلندترین شب است اما سکوت تو از شب یلدا هم بلندتر شده است.
آسمان در سکوت، شهر در سکوت، شب طولانی، این است یلدا.
یلدا نوید زمستان است، یلدا نوید سرماست. سکوت تو نشانه ی چیست؟
من از زمستان، از سرما، از شبهای طولانی سکوت بیزارم، سکوت تو می کشد مرا.
چشم به چشمانت می دوزم تا شاید راز سکوتت را از نگاهت بخوانم اما نمی توانم؛ نمی شود.
نمی دانم نگاه تو چون زمستان یخ زده است یا من زبان نگاه را نمی دانم.
سکوت سرد است، سکوت سرماست که به دل می نشیند
و هیچ لباسی نیست که بتواند دل سرمازده را گرم کند.
من آدمها را نمی فهمم، چرا یلدا را تبریک می گویند؟
مگر زمستان، مگر سرما، مگر سکوت زیباست؟
آیا زمستان را گنجشکها هم دوست دارند؟ گنجشکها هم یلدا را دوست دارند؟ آخر گنجشکها هم دل دارند.
دلم دلتنگیهایش را برای شنیدن صدایت بهانه کرده است، از گنجشکها می گوید تا شاید سکوت را بشکنی.
از یلدا می گویم، از تبریک، از شادی یلدا هر چند که باور ندارم اما می گویم
تا شاید بهانه ای باشد که سکوت را بشکنی.
دلم دلتنگ است.
سکوت تو می کشد مرا.
جاده هم
خسته شد
بس که
انتظارت را کشید
جاده هم
خسته شد
بس که
بغض های
مرا دید...
از من
تا تو
فاصله
از زمین
تا
ثریاست
این همه فاصله
انتظار و پنجره!!!
این همه دوری!!!
حسابش را کردی؟؟؟
چقدر دلتنگی!!!
چقدر تنهایی!!!
زودتر برگرد
عمرها
در زمین
کوتاه ست...
سرگردانی،
دیوانگی ست
تازه فهمیدم
این پا شدم
نشد
آن پا شدم
نشد
دیوانگی هم،
سرگردانی ست
تازه فهمیدم...
طناب پوسیده
ترس از افتادن
چاه...
باز هم اما
طناب پوسیده!!!!!!
میان چاه و طناب!!!
سرگردانی
دیوانگی ست...
راهی میان رفتن و نرفتن
پایی میان جاده
دستی میان راه
اما فکری هزار راه...
دیوانگی هم،
سرگردانی ست
گمانم...