آیا شده است که تاکنون خورشید و ماه را یکجا ببینید؟ من خورشید و ماه را یکجا دیدم. میان دو حرم(بین الحرمین) نشسته بودم از خورشید به ماه و از ماه به خورشید می نگریستم. هیچوقت شلوغی را دوست نداشتم اما در آن لحظه، آنجا جمعیت مزه ی دیگری می داد. به چشم می دیدی دریایی که عشق کوله بارشان و مرکب راهشان بود. اما هیچ کس، هیچ کس را نمی دید، همه محو خورشید و ماه بودند.
کسی از عاشورا شعر می خواند و من عاشورا را مقابل چشمانم می دیدم، قتلگاه، علقمه، تله زینبیه، خیام آتش گرفته، کودکان تشنه که شاید نایی برای دویدن هم نداشتند، غارت و ... . میان دو حرم که نشسته باشی از حسین(ع)، از عاشورا هم نگویند، همه اینکه میدانی در کرب و بلا نشسته ای، همه که می بینی میان دو حرم نشسته ای کافی است تا جگرت آتش بگیرد، دلت فریاد بزند و چشمانت ببارد.
من میان دو حرم دانستم که بلایای طبیعی را غلط بلا نامیده اند، بلا کدام است؟ اگر گاهی زمین برای ماه و خورشید دلش نلرزد که زمین نیست، کوه هر چند کوه باشد اگر گاهی آتش سینه اش را خالی نکند که کوه نیست، اگر جنگل از این درد آتش نگیرد چه کند؟ اگر رود به یاد آن لبان تشنه طغیان نکند چه کند؟ زمین آن روز شاهد بود و اگر گاهی به یاد آن روز نگرید چه کند؟ کار زمین عجیب نیست، کار آدمیان عجیب بود که ماه را کشتند و خورشید را سر بریدند. کار آدمیان عجیب بود که چگونه روشنایی را به جرم نور بودن کشتند تا در ظلمت بمانند؟ چگونه نور را دیدند و ظلمت را پسندیدند؟ امان از آدمی... .
کاسه ی ماه در دستم،
آهسته و نرم قدم بر می داشتم
تا مبادا بشکند کاسه ی ماه،
پایم اما به چادر شب پیچید،
کاسه افتاد
ماه شکست...
پنجره را بستم
گنجشک خیالم
پشت قاب پنجره
در انتظار پرواز
بالهایش را فراموش کرد...
بودنت
مایه ی سرسبزی برگ بود
بر سر شاخه ی عشق
رفتی اما
برگ ها همه زرد شد
خشکید
و از سر شاخه جدا شد
هستی اش رفت
و
نبودی که ببینی...
جمعه باشد
و پاییز!!
باران نم نم ببارد
و زمین خیس!!
عاشق باشی
و جایش خالی!!
چه توقع که فریاد نزنم
ای دوست کجایی؟؟
تو تا چشم باز می کنی
خورشید غروب می کند...
گنجینه ی گمشده ی دوران ما عدالت است. گویی عدالت با علی رفت. از بچگی در کتابهای شیمی یادمان دادند هر کنشی را واکنشی است، در فیزیک گفتند هر عملی را عکس العملی است، در کتابهای فلسفه نوشتند هر فعلی را انفعالی است؛ اما هر چه بزرگتر شدم دیدم که اشتباه است. چه بسیار ستمگران که مردمان بی دفاع و مظلوم بسیاری را کشتند، و چه بسیار که خانه ها سوزاندند و بی هیچ تاوانی چون فاتحان زندگی را بدرود گفتند و دیدم که چه بسیار مظلومانی که بی گناه به خاک افتادند و خونشان بر زمین ریخت و هیچ کس اعتراضی نکرد. دیدم چه دزدانی که از جیب مردم فقیر دزدیدند و بردند و آن سوی دنیا در رفاه زیستند و به جرم دزدی کسی متعرضان نشد و چه بسیار خرده دزدانی که به خاطر گرسنگی برای اندک مالی سالها در گوشه ی زندان ماندند و غروب عدالت را به تماشا نشستند. دیدم که بسیاری با هزار ترفند و دروغ از جیب فقیران می دزدند و بر ثروتشان می افزایند و چه بسیار انسانهای شریف و درستکاری که با زحمت شب و روزشان قوت روزانه اشان را به سختی به دست می آورند. دیدم با ثروت، احترام و عزت می خرند با فقر هر چند درستکار تحقیر می شوند. و هزاران هزار عمل دیگر که دیدم اما عکس العملی را ندیدم. چه کسی گفته است هر عملی را عکس العملی است؟
دیدم که عدالت هم کلمه ای است زیبا و خوش آب و رنگ که فقط در کتاب است و در کلام بزرگان و در دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم از عدالت خبری نیست. دیدم قدرتمندان جهان را که سلاح می سازند و می فروشند و با سلاحهایشان خانه های مردمان کشورهای ضعیف را خراب می کنند و مردمانشان را می کشند و ثروتشان را غارت می کنند و روز به روز به ثروت خزانه هایشان می افرایند و هر روز قدرتمندتر می شوند. و چه انسانهای خوب اما بی دفاعی که از وطنشان، خانه اشان رانده می شوند و چه آوارگانی که حتی وطنی و خانه ای برای زیستن ندارند. دیدم که صدای عدالت را در هر گوشه ای از جهان که بلند شود خفه می کنند و دهانهایی را که از عدالت می گویند می بندند و صدای اعتراض مظلومان جهان حتی در خانه ی ملل نیز شنیده نمی شود. دیدم که در سازمان ملل هم آنان که ثروت و قدرت دارند حکومت می کنند و فقط به نام ملل و به کام دول است. چه کسی عدالت را دیده است؟
اما من باور دارم که روزی درستی آنچه خوانده ایم تحقق خواهد یافت. همه ی دردهای دنیا با آمدن او به اتمام می رسد و وعده ی قران روزی با آمدن او تحقق خواهد یافت و زمین را بندگان صالح بر ارث خواهند برد(انبیاء، 105). روزی اباصالح خواهد آمد و تمام صالحان برگرد او جمع خواهند شد و عدالت دوباره معنا خواهد یافت. روزی فرزند علی ظهور خواهد کرد و عدالت رفته را باز خواهد گرداند. روزی منجی خواهد آمد و درستی همه ی آنچه را که در کتابها خوانده ایم را نشان خواهد داد. روزی او خواهد آمد.
شده ای قصه ی هزار و یک شب!!
هزار و یک شب از تو
برای دلم شعر ها گفتم
شنید و عاشق شد
و آخر قصه تو رفتی
و اکنون هزار و یک شب است
که قصه ی رفتنت را
در گوش دل می خوانم
اما تو از یادش نمی روی...
به گمانم
باران بودم و
یک روز
از چشم تو باریدم
و تو چتر باز کردی
تا خیس نشوی...
صیاد چه کند
که ما صید نگشته
گرفتار قفس بودیم
در قفس باز بود
اما
ما اهل پرواز نبودیم...