دوستت دارم هایم را شنیده ای، دوستت دارم هایم نجواهایم، رازهای مگویم، زمزمه های سحرم شده اند. دوستت دارم هایم را پیش روی تو می گذارم پیشکشی اندک از دلی عاشق و به تماشای تو می نشینم. دوستت دارم هایم کم آمده اند در پیشگاه بزرگیت. واژه ها حقیرند در برابر تو و کلمه ها کوچکند از توصیف تو. باران برای تو از عرش به فرش افتاد، گل برای تو زمینی شد و زمین گلهایش را برای تو فرش کرد، سیب برای تو بر زمین افتاد. (سَبَّحَ لِلّهِ مافِی السَّمَواتِ وَاهَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ؛). آن چه در آسمان ها و زمین است، خدا را تنزیه می کند و اوست عزیز و حکیم. تمام ذرات جهان تو را حمد و تسبیح می گویند. من دوستت دارم هایم را گلی می کنم و در باغچه ی عشق می کارم و همه را یکجا می چینم و در زیر پای تو می ریزم.
دوستت دارم هایم من در برابر دوستت دارم های تو مثال قطره و باران است. تو دوستت دارم هایت زیادند و برای همین پخش کرده ای در افلاک و هر ذره ای را از عشق چشانده ای. عشق از تو بال و پر گرفت و تو عشق آموختی. آری می شمارم دوست داشتن هایت را که پایانی نیست. می شمارم نفس های آغازین را و گریه ها و خنده های به هم آمیخته را می شمارم خانه ام را خانه ای از جنس عشق، سقفی که در زیر آن تو را دوست دارم، می شمارم دوست داشتن هایت را و کم می آورم و تو چه بزرگواری... . و سجده برای تو کم است. (وَلِلّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَالأَرْضِ طَوْعاً وَکَرْهاً وَظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالآصالِ). آن چه در آسمان ها و زمین است و هم چنین سایه های آنها صبح و شام از روی میل و اجبار برای خدا سجده می کنند. دوستت دارم های من چه کم است...
کفش تنگ باشد
زخمی می کند
قلب دوم را
تصور کن
دل، تنگ باشد!
چه به روز قلب می آید؟
من پشت پنجره بودم
تو رفتی
و پیشانی چسبیده
به شیشه
عکسی به یادگار
در قاب پنجره شد...
دلم لرزید
سرزنش کردند
و گفتند: چرا؟
شهر لرزید
جهان لرزید
اما کسی سرزنش نکرد
کسی نگفت: چرا؟
او
قصد ماندن نداشت
از روز اول
مثل عابری
که از کوچه بگذرد
آمده بود که
برود
فقط
ردپایش
روی دلم
جا ماند...
دلتنگی دلتنگیست
فرقی نمی کند
به کجا
یا
کدام سو بروی
چه یک کوچه دور شوی
چه یک دنیا
دلتنگی دلتنگیست...
زمانی فکر می کردم
تنها ترس بزرگ زندگی افتادن است
فصل های زندگی یک به یک از دست رفت
ناگهان دیدم که عمرم رفت
عمری که هر لحظه ی کوتاه آن
در کوتاهی های من کوتاه تر شد
اما آن هنگام دانستم
که با وزش باد سخت زندگی هبوط کردم
بر زمینی که می ترسیدم از آن
اکنون به سکوت و سکونی ممتد رسیده ام
آری؛
من همان برگم
که اکنون به حوض کوچک آب افتاده است
پیش از افتادن، من هراس از افتادن داشتم
پیش از این،
زمین خوردن کابوس خوابهای هر شبم بود
از بیم افتادن
نگاهم بر زمین سخت بود
چشم هایم آبی آسمان را هرگز ندید
اکنون نه به افتادن می اندیشم
نه به زمین سخت
نه به زمین خوردن
نه به درخت
نه به سرما
و نه برف که نخواهم دید
نه بادی که می وزد
و لرز بر تنم می اندازد
نمی دانستم وقت افتادن
زرد خواهم شد
خشک خواهم شد
به وزن بی وزنی خواهم رسید
و افتادن چه راحت بود
و من بیهوده زندگی را با ترس باختم...
سلام. ساده می گویم سلام، اما تو سادگیش را نبین، پشت این سلام ساده کوهی از دلتنگی ست. این تنها سلامی از روی عادت نیست، سلامی ست برآمده از عمق جانم. در پس این سلام صدای قلبم است که فریاد می زند شوق دیدار دارد، در پس این سلام دریایی از احساس، دریایی از دوست داشتن نهفته است،
سلام. ساده می گویم سلام اما تو سادگیش را نبین، پشت این سلام انتظاری به درازی یک عمر نشسته است. این سلام تنها واژه ای نیست که به عادت تکرار شود، سلامی ست از چشمان منتظری که مدتهاست به انتظار چشم به راه توست. در پس این سلام چشمانم است که از دوری یوسف همیشه گریان است، در پس این سلام ابری باریده و ابرهای نباریده از دوری و دلتنگی ست.
سلام. ساده می گویم سلام، اما تو سادگیش را نبین. پشت این سلام منتظری به انتظار نشسته است، منتظری که هر روز حرفهایش را با خود تکرار می کند تا با دیدنت گل واژه هایش را که از باغ دلش گلچین کرده است تقدیم تو کند. در پس این سلام دستهایی به انتظار دستانت، چشم هایی به انتظار قدمهایت، نگاهی سرشار از اشتیاق دیدارت منتظر توست.
آقا سلام...
ما دومینووار
به هم متصلیم
گمان نکن
شکستی
دل ما را
و گذشتی
دل خود را
شکسته
آنکه دل ما را
شکسته...
( اگر بندگان من، از تو درباره ی من بپرسند، بگو من به آنان نزدیکم و دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا بخواند اجابت می کنم، بقره، 186). من جسور نیستم که از تو گله کنم یا با تو رسم شکایت بگذارم، من کمی دلتنگم. می دانم دردم چیست اما نمی دانم درمانش چیست؟ از وقتی یادم می آید بلد نبودم با کسی حرف بزنم، درد دل کنم، راز دل بگویم. از همان بچگی همیشه و هر وقت دلم گرفت نوشتم و هنوز هم می نویسم. برای تو می نویسم که حال دلم را می دانی و نانوشته حرفهایم را می خوانی.
دلم خیلی گرفته است، بی بهانه که نه، با بهانه هوای گریه دارد. من از دوردستها رسیده ام، از کوچه پس کوچه گذشته ام. زمین خورده ام، زخم برداشته ام، کوله باری از خستگی بردوش دارم. دلم فریاد می خواهد، دلم داد می خواهد. دلم می خواهد برای تو از روزگار بنالم، دلم می خواهد هوار بکشم، که دیگر نمی توانم اما نمی شود، می دانم که می گویی جوانم و هنوز روزهای دیدنی بسیار دارم، در زندگی زمین خورده ام اما هنوز پاهایم جوان است و می توانم و باید برخیزم، می دانم حق خسته شدن از زندگی، حق گله کردن به تو را دارم، حق شکایت دارم اما حق بریدن از زندگی را ندارم.
گویی یک شب بارانی، ته یک کوچه ی بن بست خیس بارانم و راهی که برای رفتن نیست. روزگار دور سرم می چرخد، یا نه من ته کوچه ی بن بست به دور خودم می چرخم. می دانم می گویی ( اینک صبری نیکو برای من بهتر است؛ یوسف 18). من صبورم اما دلم را چه کنم؟