سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


کجایی تو؟

اگر رفته ای

اگر نیستی

چرا هنوز

صدایت

در گوش من می پیچد؟

اگر رفته ای

چرا هنوز

بوی عطرت

در هوای دلم پیچیده است؟

اگر نیستی

چرا هنوز

در چشم من نشسته ای؟

اگر رفته ای

چرا هنوز

با من راه می روی؟

می خندی؟

کدام را باور کنم؟

رفتنت را که عقل می گوید

یا بودنت را

که دلم فریاد می زند...

 


 

 



لیلا ::: پنج شنبه 98/7/4::: ساعت 11:11 عصر


وسعت دنیا را

نمی دانم

اما

تمام دنیای من تویی

و مرا همین بس

که هر لحظه

به دور تو می گردم...

 

 

 

 



لیلا ::: پنج شنبه 98/7/4::: ساعت 10:35 عصر


زندگی کوتاهش هم بلند است و در این کوتاه بلند گاهی دلم می گیرد، گاهی بغض می کنم، گاهی گریه می کنم، گاهی دلم پر می شود و گاهی تنگ می شود. در این زندگی که سختیهایش هر چقدر کم باشد اما کمش هم زیاد است و در این کم زیاد نامردی نامردمان دیده ام، جنگیده ام، زمین خورده ام. در جهان من که برای من آرام، اما پر آشوب است و در این آرام پر آشوب پشت داشته ام، کس داشته ام.

   وقتی دلم می گیرد کنار رودخانه می نشینم و به نوای دل نواز آب گوش می دهم. آب چه آرام است و چه صدایی دارد. با صدای آرامش فریاد می زند روزگار دلتنگی چون گذشتن این آب می گذرد. به زلالی آب می نگرم سبک می شوم. راستی آقا تو وقتی دلت می گیرد چطور آرام می شوی؟

   جمعه باشد و دلم گرفته باشد و بغض در سینه ام نشسته باشد، و دلم از غصه لبریز شده باشد، سر بر مزار مادر می گذارم و با او حرف می زنم تا بار دل سبک کنم، راستی آقا وقتی دلت غصه دارد سر بر کدام مزار مادر می گذاری؟ تو بر کدام مزار مادر می نشینی و بر سر کدام مزار مادر می گریی؟

   گاهی روزگار با بازیهای عجیبش ماتم می کند و من مات و حیران می مانم و گاهی از بازیهایش خسته می شوم و به دنبال دری که برایم گشوده شود، خواهران مونس برادرند و غمخوار روزهای سخت، پناه روزهای سختم در خانه ی خواهری است که می دانم غصه هایم برای او سخت است، راستی آقا وقتی که غبار خستگی از روزگار زندگی بر دلت می نشیند تو در کدام آشنا را می زنی؟ تو که غیر از خودت اندوه امتی را هم بر دوش می کشی چه کسی لایق آشنایی توست تا لایق میزبانی تو باشد؟

   آدمها این روزها عوض شده اند، تعداد آدمهای بد از آدمهای خوب بیشتر شده است، نامردها زیاد شده اند، و در این روزگار که آدمها تغییر کرده اند، وقتی نامردی از نامردمان می بینم پشت به پشت برادر می دهم، راستی آقا تو به چه کسی پشت گرمی؟ ما شیعیان برادران دینی تو هستیم اما دریغ که پشت تو را خالی کرده ایم؟ آیا ما لایق پشت گرمی تو هستیم؟ آقا نکند دلت از ما پر است؟ نکند از دست ما چون علی(ع) سر در چاه می کنی و گریه می کنی؟

 



لیلا ::: پنج شنبه 98/7/4::: ساعت 9:46 عصر


دلتنگی قطره قطره جمع می شود و می شود دریا، در سکوت شب دلتنگم، در شلوغی بازار در نیمروز زندگی دلتنگم، در داغی آفتاب دلتنگم، در تابش مهتاب دلتنگم.

دلتنگی قطره قطره جمع می شود و می شود دریا، دلتنگی من می شود گاهی قدر یک آسمان، می شود قدر یک ابر سیاه که دلش پر باران است، گاهی دلتنگی من قدر یک کوه بلند، قدر یک طوفان است.

دلتنگی مثل یک لایه غبار می نشیند روی چهره ام و می پوشاند لبخندم را، دلتنگی مثل یک لایه ی ابر می نشیند روی دلم و می بارد بی صدا، دلتنگی مثل یک درد می نشیند روی جانم و آه می کشد تمام جانم درد را، دلتنگی گاهی به استخوانم می رسد و زمینگیر می کند مرا.

 دلتنگی را در زاویه های پنهان قلبم پنهان می کردم، با خودم نمی گفتم از دلتنگی، تکرار نمی کردم دلتنگی دل را، نمی گفتم از دل غمگین و دلتنگ و یکباره دیدم می برد مرا با خودش دلتنگی.

دلتنگی تنها نمی آید، دست دوستانش را هم می گیرد با خودش می آورد، دلتنگی می آید و همراهش تنهایی را هم می آورد و سر راهش دست انتظار را هم می گیرد و اضطراب را هم بر می دارد و غم را هم با خودش همراه می کند و درد هم که به آنها اضافه می شود و همه یکجا می آیند و  می رسند به دل و سنگ می زنند به شیشه ی دل و فکر نمی کند که دل تنگ جا ندارد یا ممکن است شیشه ی دل ترک بردارد.

دلتنگیم را درد می کشم، تنهایی را رنج، دلتنگی را به آغوش می کشم، تنهایی را بغل می کنم و چه پر است دستانم از دلتنگی و چه پر است آغوشم از تنهایی.

دلتنگی در ابتدا این همه نبود، قطره اشکی بود دلتنگی که چکید بر روی گونه های شب، اما ذره ذره جمع شد در دل و ناگهان سیل شد و طوفان به پا کرد دلتنگی و سیل شد و آوار شد روی دل دلتنگی. آری قطره قطره جمع شد و دریا شد دلتنگی.

 




لیلا ::: چهارشنبه 98/7/3::: ساعت 6:14 عصر


 شکی در این نیست که جهان به وجود آمده و مخلوق است؛ نه اینکه همیشه بوده باشد. حال هر کسی خالق آن را به هر شکلی تصور کند باز نمی تواند منکر مخلوق بودن جهان شود. جهان قابل رؤیت، محسوس و دارای جسم است و هر چیزی را که از این نوع باشد قابل ادراک حسی خواهد بود و آنچه قابل ادراک حسی باشد مخلوق است.

جهان ما زیباترین و صنعتگرش و خالقش خوبترین است.به نظر افلاطون علت پیدایش جهان این است که صنعتگر ما خوب بود و هیچ بدی در وجود او نبود. چون عاری و بری از هر گونه بدی بود، می­ خواست همه چیز شبیه به خودش باشد (تیمائوس ). خدا می­ خواست که همه چیز تا جایی که ممکن است خوب باشد نه بد، (همان)

اما افلاطون جهان را به غار تشبیه می کند. چرا او این جهان زیبا را به غار و آدمی را به زندانی این غار تشبیه می­ کند؟ جهان زیباست و هر آنچه در آن است زیباست؛ چون خدا زیباست. دلیل این تشبیه را شاید در بدل بودن، جایگاه موقت بودن، محل آمدن و نه ماندن این­ جهان باید جست، جهان شاید زیبا باشد اما سایه ­ای بیش نیست. ( این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست؛ و زندگی واقعی سرای آخرت است، اگر می‌دانستند! عنکبوت، 64). (بدانید زندگی دنیا تنها بازی و سرگرمی و تجمّل پرستی و فخرفروشی در میان شما و افزون طلبی در اموال و فرزندان است، همانند بارانی که محصولش کشاورزان را در شگفتی فرو می‌برد، سپس خشک می‌شود بگونه‌ای که آن را زرد رنگ می‌بینی؛ سپس تبدیل به کاه می‌شود! و در آخرت، عذاب شدید است یا مغفرت و رضای الهی؛ و (به هر حال) زندگی دنیا چیزی جز متاع فریب نیست! حدید20).

افلاطون انسان آرمانگرایی است که سایه ­ها او را خرسند نمی­ سازد و او به دنبال اصل و منشأ می­ گردد. جهان غار است و ما زندانیان در این غار که عمرمان همه در این غار می گذرد. او برای تمام آدمیان در تمام دورانها سخن می­ گوید. او می­ خواهد آدمی را از خواب غفلت بیدار کند و به او خاطر نشان سازد که همه چیز این جهان، از لذتها و دردها، غم ها و شادی ها و همه ­ی زیبائی های این ­جهان و حتی خود جهان سایه و برداشتی از روی اصل است و آدمی اصل را رها کرده و به رونوشت آن اکتفا کرده است.

افلاطون می­ خواهد به یادمان بیاورد که نفس ما از عالم بالا بود و حال که به زمین هبوط کرده است نباید اصل خود را نادیده بگیرد و به ظواهر زندگی دلخوش کند. در واقع این جهان غار است و انسان در این غار زندانی است، باید کسی او را از غل و زنجیر نادانی برهاند و از دیدن ظواهر دنیوی به حقایق نادیدنی برساند. انسان در سایه ­ی ­تربیت صحیح است که می تواند راه را از بیراه و درست را از نادرست تمیز دهد و حقیقت زندگی را دریابد و زندگی را با تمام خوشیها و لذتهایش غاری بیش نپندارد. (همانا ما پیمبران خود را با ادلّه و معجزات فرستادیم و با ایشان کتاب و میزان عدل نازل کردیم تا مردم به راستی و عدالت گرایند،حدید 25). (همچنان که پیامبری از خود شما بر شما فرستادیم تا آیات ما را برایتان بخواند و شما را پاکیزه گرداند و کتاب و حکمت آموزد و آنچه را که نمی دانستید به شما یاد دهد، بقره151).

 




لیلا ::: چهارشنبه 98/7/3::: ساعت 5:33 عصر


انگار درخت

از همه صبورتر است

بهار گلهایش را می گیرد

و درخت نگاه می کند

به گلهای پرپرش

که زیر پاها له می شوند

پاییز برگهایش را می گیرد

و باز

درخت به تماشا می ایستد

ریزش برگهایش را

و صدای ناله هایشان را

در زیر پاها می شنود

و باز

چه صبور است درخت

که در سرمای زمستان

بی هیچ لباسی

در برابر سرما و برف می ایستد!

چه کسی لرزیدن درخت را

را در سرما دیده است؟

درخت هنگام مرگ هم

ایستاده می میرد...

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/7/3::: ساعت 12:11 صبح


حروف خشکیدند

کلمات پژمردند

واژه ها تکیدند

جمله ها به سکوت رسیدند

نوشته ها سردرگمند

شعرها گنگند

حق دارند

دیگری چیزی نمانده که از آن سخن بگویند

تو نیستی

و تمام...





لیلا ::: سه شنبه 98/7/2::: ساعت 11:29 عصر


    آدم باورش نمی شود تا دیروز تابستان بود و هوا گرم، آفتاب گرما داشت، پاییز آمد و کم کم خودش را به رخ گرما و خورشید کشید. و چه زیباست این پاییز. دلم قدم زدن می خواهد، دلم کمی تنهایی زیر باران می خواهد. باران بهاری را دوست ندارم؛ هر چند بهار زیباست و عروس فصلهاست، بخصوص وقتی که عروس طبیعت دامن زیبایی از شکوفه ها می پوشد. باران را در پاییز دوست دارم، بی صدا و آرام می بارد. یکهو دلش را خالی نمی کند تا سبک شود، یکهو نمی غرد، عصبانی نمی شود، فریاد نمی کشد. ساعتها بی صدا و تنهای تنها می بارد. تمامی سنگینی دلش را که تلنبار شده است، یکهو خالی نمی کند، با وقار و در سکوت می بارد. خود آرام است و آرامش کسی را بهم نمی زند، دلش با دل عاشقان کوک است این باران پاییزی.

   باران نم نم برای خودش می بارد و من نم نم در پارک قدم می زنم، برگهای ریخته ی درختان که از باران خیس خورده اند، سکوت کرده اند، انگار آنها هم می دانند که آسمان دلش گرفته و کمی سکوت می خواهد، انگار می دانند که نباید این سکوت را بشکنند. رودخانه هم آرام است، مثل بهار طغیان نمی کند، سر نمی کشد، نمی خروشد، انگار رود هم نمی خواهد این سکوت را بشکند، انگار او هم از خروشیدن خسته است و کمی آرامش می خواهد. پاییز را دوست دارم، برای همین سکوتش، برای آرامشش، نه پرندگان هیاهو می کنند، نه آسمان می غرد، نه رود سرکش است. انگار هرگز هیاهویی نبوده است، این سکوت انگار تا ابدیت جاری است. چه زیباست این پاییز... .

 




لیلا ::: سه شنبه 98/7/2::: ساعت 6:49 عصر


دیگر

تغییر فصلها

فرقی برایم ندارد

دیگر

با باریدن باران

چتر نمی برم

دیگر

وقتی درخت

زیباییش می ریزد

و غرورش

زیر پای عابران می میرد

دلم نمی گیرد

دیگر

با تازیانه ی سرما

نمی لرزم

همه را یکبار

از سر گذراندم

بقیه اش تکرار ست...

 

 

 

 



لیلا ::: سه شنبه 98/7/2::: ساعت 12:7 صبح


    ای مهربانترین، امروز من برای خویشتن بس هستم (کتابت را بخوان، کافی است که امروز خود حسابگر خویش باشی، آیه 14 اسراء). مرا به من بگذار، به خویشتنم بگذار. از زمانه ها گذشته ام، روزگاران دیده ام، از راهها پیچیده ام، در کوره راهها وامانده ام و اینک حیران ایستاده ام، بر می گردم، پشت سرم را می نگرم جز دشتی سوخته و جز ویرانه ای از من به جا نمانده است و پیش رویم جز ترس هیچ نیست، حیران بر جای ایستاده ام. قدمی نمی توانم بردارم. مرا به من بگذار، به خویشتنم بگذار. دل من آن دشت بزرگی بود که می توانست جای روییدن گل عشق تو باشد. اما شعله ای همه ی دشت وجودم را به آتش کشید. اینک نه گلی و نه سبزه ای و نه جوانه ای در آن نیست. آری من به دست خویشتن باغ دلم را به آتش کشیده ام.

   مرا به من بگذار، به خویشتن بگذار، اکنون دل من دریایی است که به تلاطم آمده است. من از خویشتن دوباره به پا خاسته ام، من به امید مهربانی تو از خود برخاسته ام. ( خداوند این را که به او شرک ورزیده شود نمی بخشاید و غیر از آن را برای هر که بخواهد می بخشد؛48 نساء). این آیه به وضوح اعلام می کند که همه ی گناهان ممکن است مورد عفو و بخشش واقع شود و این آیه امید بخش ترین آیه قران است(تفسیر نمونه).

   مرا به من بگذار, به خویشتنم بگذار، اینک نور خورشید (مهربانی تو) بر دشت دلم سر می کشد و من نهال پشیمانی را که در دلم کاشته ای با اشک ندامت بارور خواهم کرد و من تا دوباره سبز شدن باغ دلم دستهایم را به دستهای تو پیوند خواهم زد.

   مرا به من بگذار، به خویشتنم بگذار، من اینک خود برای خویشتن بس هستم. من از گذشته ها گذشته ام. به پا خاسته ام, ایستاده ام و پیش رویم خالی است، می خواهم نام تو را قاب کنم و بر دیوار دلم بیاویزم. قدم هایم را با نام تو برمی دارم و به امید تو در این جاده ی زندگی راه می روم.

 




لیلا ::: دوشنبه 98/7/1::: ساعت 5:19 عصر

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 178
کل بازدید :347383
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<