سلام. ساده می گویم سلام، اما تو سادگیش را نبین، پشت این سلام ساده کوهی از دلتنگی ست. این تنها سلامی از روی عادت نیست، سلامی ست برآمده از عمق جانم. در پس این سلام صدای قلبم است که فریاد می زند شوق دیدار دارد، در پس این سلام دریایی از احساس، دریایی از دوست داشتن نهفته است،
سلام. ساده می گویم سلام اما تو سادگیش را نبین، پشت این سلام انتظاری به درازی یک عمر نشسته است. این سلام تنها واژه ای نیست که به عادت تکرار شود، سلامی ست از چشمان منتظری که مدتهاست به انتظار چشم به راه توست. در پس این سلام چشمانم است که از دوری یوسف همیشه گریان است، در پس این سلام ابری باریده و ابرهای نباریده از دوری و دلتنگی ست.
سلام. ساده می گویم سلام، اما تو سادگیش را نبین. پشت این سلام منتظری به انتظار نشسته است، منتظری که هر روز حرفهایش را با خود تکرار می کند تا با دیدنت گل واژه هایش را که از باغ دلش گلچین کرده است تقدیم تو کند. در پس این سلام دستهایی به انتظار دستانت، چشم هایی به انتظار قدمهایت، نگاهی سرشار از اشتیاق دیدارت منتظر توست.
آقا سلام...
ما دومینووار
به هم متصلیم
گمان نکن
شکستی
دل ما را
و گذشتی
دل خود را
شکسته
آنکه دل ما را
شکسته...
( اگر بندگان من، از تو درباره ی من بپرسند، بگو من به آنان نزدیکم و دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا بخواند اجابت می کنم، بقره، 186). من جسور نیستم که از تو گله کنم یا با تو رسم شکایت بگذارم، من کمی دلتنگم. می دانم دردم چیست اما نمی دانم درمانش چیست؟ از وقتی یادم می آید بلد نبودم با کسی حرف بزنم، درد دل کنم، راز دل بگویم. از همان بچگی همیشه و هر وقت دلم گرفت نوشتم و هنوز هم می نویسم. برای تو می نویسم که حال دلم را می دانی و نانوشته حرفهایم را می خوانی.
دلم خیلی گرفته است، بی بهانه که نه، با بهانه هوای گریه دارد. من از دوردستها رسیده ام، از کوچه پس کوچه گذشته ام. زمین خورده ام، زخم برداشته ام، کوله باری از خستگی بردوش دارم. دلم فریاد می خواهد، دلم داد می خواهد. دلم می خواهد برای تو از روزگار بنالم، دلم می خواهد هوار بکشم، که دیگر نمی توانم اما نمی شود، می دانم که می گویی جوانم و هنوز روزهای دیدنی بسیار دارم، در زندگی زمین خورده ام اما هنوز پاهایم جوان است و می توانم و باید برخیزم، می دانم حق خسته شدن از زندگی، حق گله کردن به تو را دارم، حق شکایت دارم اما حق بریدن از زندگی را ندارم.
گویی یک شب بارانی، ته یک کوچه ی بن بست خیس بارانم و راهی که برای رفتن نیست. روزگار دور سرم می چرخد، یا نه من ته کوچه ی بن بست به دور خودم می چرخم. می دانم می گویی ( اینک صبری نیکو برای من بهتر است؛ یوسف 18). من صبورم اما دلم را چه کنم؟
در پس کوچه های انتظار
هنوز به انتظار ایستاده ام
فصل خزان رسید
برگها چون روزهای زندگی
یک به یک
از درخت عمر می روند
و پایان زندگی را
به یاد می آورند
اما من هنوز هم
در انتظار نشسته ام
نکند زمستان هم بیاید
فصل فصل زندگی
هم بگذرد
اما نیایی تو ...
تمام آموخته هایم را
از فلسفه و منطق
زیر و رو کردم
اما دوست داشتنت
را در هیچ فلسفه ای نیافتم
و عشق تو
در قالب هیچ منطقی نگنجید
چرا من اینگونه
تو را دوست دارم...
انسان، چیستی او و چگونه زیستن وی، مرگ و سرنوشت پس از مرگش را شاید بتوان به داستانی تشبیه کرد که ابتدا و انتهایی دارد. ابتدای داستان انسان، هبوط آدم از بهشت و انتهای آن بازگشت به همان جاست. روح جاودان و فناناپذیر است و بر اساس این ویژگی روح است که زندگی، اخلاق، مرگ و... معنا می شود.
ابتدای داستان انسان با هبوط در زمین آغاز می شود. زمینی را که انسان بر روی آن هبوط می کند، شبیه زندان است و آدمی زندانی این زندان. اصل همه چیز در جای دیگری است و هر چیزی در این جهان سایه و تصویری بیش نیست. همه ی چیزهایی که در این جهان باعث لذت، شادی و غم آدمیان می شوند، همانند سایه هایی هستند که زندانیان زندان را به خود مشغول می سازند.
در این جهان اکثرا نیروی انسانها در خدمت بر آوردن هوسها و شهوت ها قرار می گیرد و همیشه انسانی به معنای انسان یافت می شود که خلاف آن را نشان دهد. شاید بتوان گفت در دنیا همواره ظالمی هست که ظلم کند و زیر پا مانده ای که به ظلم گرفتار آید؛ و نیز خونخواری که خون بریزد و کسی که خونش ریخته شود. و در جهان همیشه کسی هست که از بیشترین نعمتهای جهان برخوردار است و کسی که داراییش دسته گلی است که سر چهارراهی بفروشد و نیز کسی که با ناله و درد شب را به طلوع صبح پیوند می زند و دیگری که چندان درد را نمی شناسد. التیام بخش این همه درد چیست؟ برای التیام بخشیدن به دردهای آدمی باید کوشید تا سعادت حقیقی و راه رسیدن به آن را یافت.
اما میانه ی داستان انسان، زندگی در این جهان است؛ شیوه ی زندگی در این جهان حائز اهمیت است. انتخاب نوع زندگی یعنی زندگی توأم با اخلاق و درستی و زندگی براساس ظلم انتخاب بزرگی ست که سرنوشت انسان را در جهان بعدی مشخص می کند. این جهان محل مهیا شدن انسان برای بازگشت به موطن اصلی است. هدف از زندگی در این جهان یافتن حقیقت و به دست آوردن آن است و سعادت حقیقی نیز در همین است. خدا حقیقت است و رسیدن به خدا دشوار است، اما او غایتی عالی است. خدا غایت بزرگی ست و هنگامی که او غایت زندگی قرار گیرد، انسان مجبور می شود که به اندازه ی غایتش رشد کند و بزرگ و خوب باشد. اگر انسان از تمام بندهای این جهان رها شود و رهایی هدفِ کلِ زندگی انسان باشد به مقصد خویش می رسد.
افلاطون معتقد است که در طبیعت انسان دردها و لذتها و آرزوها وجود دارد و از این دردها و لذتها به عنوان لذت طبیعی نام می برد و در مقابل آن دیگری مکتسب است و انسان خود آن را به دست می آورد و آن تلاش برای رسیدن به نیکی است. این دو در وجود انسان است و گاه با هم سازگار و گاه در کشمکش هستند. اگر در این کشمکش نیروی دوم غالب شود انسان را با راهنمایی خرد به سوی نیکی می برد و اگر نیروی تمایل غریزی و عاری از خرد چیره شود، آدمی را به سوی لذت می کشاند و این حالت لگام گسیختگی است (فایدروس). اما از سوی دیگر چنین نیست که انسان زندگی را رها کند یا مظلوم در برابر ظالم سکوت کند و یا کسی برای زندگی بهتر تلاش نکند. باید جامعه ای بنا شود که در آن همگان به خوشبختی و سعادت حقیقی دست یابند.
انتهای داستان انسان مرگ است، مرگ انتقال از این جهان به جهان دیگر است و مرگ عملاً نوعی عبور و گذر از ساحت سایه و فرع به سوی عالم اصلی و حقیقی است. انسان که از عالم بالاست باید بازگردد و چون مسیر بازگشت از مرگ می گذرد، مرگ خواستنی و گرامی ست. پس غایت زندگی انسان بازگشت به خانه است و مرگ نیز وسیله ی بازگشت است.
بی تو می شود
نفس کشید
روزگار را گذراند
راه رفت
به دل جاده ها زد
می شود کم
اما باز هم خوابید
فقط بی تو نمی شود
زندگی کرد...
رفتی تو
که باز گردی
آب پاشیدم
زودتر بیایی
رد پایت
سبز شد
گل داد
خزان آمد و رفت
جای رد پایت را
برفها پوشاند
بگو
چند
فصل دیگر
به انتظار
بنشینم...
(نور و تاریکی یکسان نیست، رعد 13). چشم ببیند اما همه چیز تاریک باشد فایده ی چشم داشتن چیست؟ گلها، درختان، تمام جلوه های زیبایی در پرتو نور است که تجلی می یابند، در تاریکی شب که ماه نمی درخشد، که ستاره در آسمان نیست همان درختها و گلها چنان ترسناک و وهم انگیز جلوه می کنند که کمتر کسی هوس دیدن آنها را می کند، نور نباشد جلوه های خلقت خدا دیده نمی شوند.
خدا نور است، (خداوند نور آسمانها و زمین است، نور 35) و خدا خالق نور است. آفرینش تجلی خداست و همه چیز در پرتو نور به چشم می آید، دیده می شود و آفرینش با نور معنی می یابد. خداوند حتی شب را هم در تاریکی ظلمت رها نکرد، ستاره ها و ماه را در آسمان چید تا روشنگر آسمان و زمین باشند. و شاید باید گفت خدا نور را بر تاریکی غلبه بخشید.
خدا نور است، دل انسان هم اگر نور ایمان خداوند بر آن تابیده باشد روشن تر از آفتاب می شود، آری انسان هم نور می شود، تجلی خدا می شود، رنگ خدا می گیرد. تاریکترین تاریکها دل کافران است. (کفر در لغت، عبارت از پنهان کردن چیزی است و اینکه به شب کافر گفته می شود، برای آن است که اشخاص را در تاریکی خود می پوشاند و نیز به کشاورز بدان جهت که دانه را در زمین پنهان می کند، کافر گفته می شود. راغب اصفهانی،المفردات فی غریب القرآن). دلی که نور خدا در آن نباشد تاریک است، عین ظلمت است، همان شب تاریک بی ستاره و ماه است، سیاهی مطلق است. خدایا در دلهای ما نور ایمانت را قرار ده و هرگز به خاطر خطاهایمان نور ایمانت را از ما نگیر و ما را در ظلمت رها نکن.