سخت ترین
لحظه ی عشق
لحظه ای ست
که دلتنگ شوی
اما
کاری نتوانی بکنی...
هیچ کس برای خودش کافی نیست. انسان هر چند تنها زاده می شود و تنها می میرد اما نمی تواند به تنهایی زندگی کند، نه آنکه نتواند اما در تنهایی قادر به برآوردن نیازهایش نیست. انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد خودش به زیستن با دیگران نیازمند است. انسان در جهان محکوم به زندگی است. جهان به وجود آمده و مخلوق است، همچون انسان که مخلوق خالق خویش است. تمام آدمیان در تمام دورانها در این جهان زیسته اند و این زیستگاه ماست.
اما نکته ی اصلی این است که باید دید که این جامعه است که بر انسان و سرنوشت او حکومت می کند یا انسان است که جامعه را تشکیل می دهد. جامعه از تک تک آدمها به وجود آمده است و هر انسانی هر چند به تنهایی جامعه نیست، اما این جامعه هم نیست که بر انسان حکومت می کند. آدمیان جامعه را برای آسوده تر زیستن به وجود آوردند؛ پس این انسانها هستند که باید به جامعه شکل دهند، الگو بسازند و تعیین سرنوشت کنند، نه آنکه محکوم به شرایط جامعه باشند. گاهی برخی خود را و سرنوشت خود را محکوم جامعه می دانند و چگونه زیستن خود را و خطاها و تلخیها و ناهمواریهای زندگی خود را به جامعه مرتبط می دانند. هر چند نمی توان تاثیر جامعه را نادیده گرفت اما به صورت مطلق نیز نمی توان سرنوشت خویش را به جامعه متصل دانست. بسیاری از بزرگان در جامعه یی زیسته اند و برخلاف جریان جامعه زندگی کرده اند. مهم این است که معنای زیستن را بدانیم.
انسانهای دوران ما خواب زده اند، گویی رفاه زدگی با خود خواب زدگی آورده است. رفاه زدگی نه به آن معنایی رایج آن، بلکه رفاه زدگی به معنای پیشرفت علم و صنعت عصر حاضر. چنان مجاز را حقیقت جا زده اند که در دنیای مجاز همچون جهان حقیقی زندگی می کنند. آدمی باید از این خواب بیدار شود و به یاد آورد که همه چیز این جهان از لذتها و دردها، غم ها و شادیها و ... همه رونوشتی از اصل است و ادمی اصل را رها کرده و به رونوشتی اکتفا نموده است. باید فریاد زد که این جهان معرکه ای چون معرکه ی کودکانه بیش نیست، شاید شنیده شود.
خورشید بر نیزه شد
ماه هم بر نیزه رفت
خورشید و ماه را
بر نیزه دیدند
زیباتر از ستاره ها
و اشکهایشان
از آسمان دلشان
بر زمین ریخت...
وقتی نیستی
دلم یک چیز کم دارد
دنیایم یک چیز کم دارد
خانه ام یک چیز کم دارد
درست مثل شبی
که ماه کم دارد
درست مثل آسمانی
که پرنده ندارد
وقتی نیستی...
فانوسی در باد مانده است
امشب فانوسی خاموش می شود
خاطره توی تاریکی دفن می شود
توی تارکی نه می شود خاطره نوشت
نه می شود عکسی را مرور کرد
نه می شود عشق را تکرار کرد
نه می شود پشت پنجره
به انتظار ایستاد
در تاریکی می شود گریست
و چشم به طلوع خورشید دوخت
فانوسی در باد مانده است
امشب فانوسی خاموش می شود ...
نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا، لحظه ای ترک نمی کنی خیالم را. سحر با خورشید بیدار می شوی در خیالم. روزهایی که خورشید سر می زند به آسمان تو هم با خورشید می آیی و خاطره هایت را می آوری و پر می کنی خیالم را. از پس روزها که غروب می شود بهانه هایت را شروع می کند خیالم و می رود تا آن دوردستها که تو بودی. به تاریکی شب که می رسم دلتنگیهایت شروع می شود و تلنبار می شود غصه های نبودنت در خیالم. دلتنگیهایت را می گسترانم در خیالم و یک به یک با غصه هایت مرور می کنم نبودنهایت را.
یک زمانی، یک روزهایی، یک شبهایی، یک لحظه هایی می شمردم نبودنهایت را و مرور می کردم دلتنگیهایم را، اما دیگر از شماره گذشت و شماره ها کم آمد در نبودنهایت. یک زمانی دیگر نبودنهایت را مرور نمی کردم، خاطره ی بودنهایت را در خیالم مرور می کردم و آنقدر مرور شد خاطره ی بودنهایت که انگار بودی و نشسته ای در خیالم. خاطره ی بودنهایت تو را در خیالم نشاند و تو نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا.
اما خاطره ی بودنهایت هم از بار دلتنگیهایم کم نکرد، نمیدانم از کی خاطره هایت را هرشب در آغوش می کشم و بوسه میزنم بر تک تک خاطره هایت و دلتنگیهایت را که بهانه می کنم، آرام می کنم دلم را با خاطره هایت و انگار دلم باور می کند که هستی، که نشسته ای در خیالم و باور می کند و آرام می شود دل دلتنگم. حال بگو با من، تو رفته ای یا من از یادم رفته ام، تو فراموش شده ای یا من منم را فراموش کرده ام، بگو با من تو نشسته ای در خیالم و من کجا رفته ام؟ تو خاطره هایت را در من جا گذاشته ای و من خاطره هایم را با خود برده ام؟ دیگر آنقدر هستی در خیالم که انگار تو شده ام و انگار آنکه رفته من بودم و تو هستی، خاطره هایت را زندگی می کنم و زندگی نمی کنم خاطره هایم را. تو فراموش نشده ای و فراموش نمی شوی، من فراموش شده ام. ببین چه کرده ای با من؟
در نگاهی گذرا به آثار افلاطون به نظر می رسد که او فیلسوف زندگی است. او در محاوره ی جمهوری با دقت آرمانشهر خود را توصیف می کند. او برای شهر خود، سه طبقه قائل می شود و برای هر طبقه، وظیفه و فضیلتی خاص عنوان می کند. همچنین وی درمحاوره ی قوانین، برای شهر قوانین وضع می کند و حتی کوچکترین مسائل مانند بازی کودکان را مد نظر قرار می دهد.
اما هنگامی که از آخرت صحبت می کند به نظر می رسد که به این مسئله به اندازه ی کافی مستقیماً نپرداخته است و در تصویری که از جهانِ پس از مرگ ارائه می دهد به اسطوره متوسل می شود. گویی، اصل زندگی است و مرگ هم به نوعی تکمیل کننده ی آن است و از سوی دیگر به نظر می رسد برای اینکه اخلاق و زندگیِ اخلاقی پایه ای محکم داشته باشد، از مرگ و آخرت سخن می گوید.
اما حقیقت این است که در نظر افلاطون، انسان نفس آمیخته با بدن است و اما او نفس را به وضوح از بدن متمایز می کند. نفس مقدم بر بدن و دارای خرد و فناناپذیر است. مسأله این است که روح از عالم دیگر به این جهان هبوط کرده است. و این جهان محل تطهیر نفس و مهیا شدن آن برای بازگشت به موطن اصلی است.
به نظر افلاطون هدف از زندگی در این جهان تشبه به خداست و سعادت حقیقی نیز در همین تشبه است. پس شیوه ی زندگی در این جهان حائز اهمیت است. به نظر افلاطون انتخاب نوع زندگی یعنی زندگی توأم با فضیلت و زندگی براساس ظلم انتخاب بزرگی است که سرنوشت انسان را در جهان بعدی مشخص می کند.
اما مرگ انتقال از این جهان به جهان دیگر است و مرگ عملاً نوعی عبور و گذر از ساحت سایه به سوی عالم اصلی و حقیقی است. نفس که از عالم بالاست باید به سوی حقیقت الهی خویش باز گردد و چون مسیر بازگشت از مرگ می گذرد، مرگ خواستنی و گرامی شمرده می شود.
پس در نظر افلاطون هدف بازگشت به خانه است و مرگ نیز همچون زندگی و اخلاق وسیله ی بازگشت است. در باب انسان و سرنوشت هر دو جهانش، فناناپذیری نفس محور است و افلاطون بر مبنای فناناپذیری نفس، زندگی این جهانی و آن جهانی را تبیین می کند.
بوی پاییز می آید، بوی برگهایی که رنگ باخته اند، بوی سرما، بوی باران می آید. زندگی انسان هم مثل فصل هاست، یک روز آدمی هم بوی پاییز می دهد. زندگی گلها کوتاه است، مثل زندگی برگها، مثل زندگی شمعدانیها، مثل زندگی انسان. دیروز بهار بود و کودک بودیم و مثل گلها لطیف بودیم. و بعد تابستان بود و جوانی بود. داغ بودیم، عاشق بودیم، همه زندگی بودیم.
بوی پاییز می آید، بهار رفته است، تابستان به انتها رسیده است، وقت مرور خاطره هاست. فصل خزان است و هنگام محاکمه نزدیک است.
برگهای ریخته بر روی زمین، یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد(بهمنی).
فصل پاییز نزدیک است. درخت خود را به محاکمه می کشد، هر چه برگ و بار دارد می ریزد، مثل آدمی که خطوط زندگی را بر رخش می شمارد و موهای سپیدی که جوانی رفته را یادآوری می کند. وقت شمردن جوجه هاست.( به مرز چهل سالگی وارد شود، می گوید: پروردگارا، بر دلم بیفکن که تا نعمتی را که به من و به پدر و مادرم ارزانی داشته ای سپاس گویم و کار شایسته ای انجام دهم که آن را خوش داری، احقاف 15).
آری خزان زندگی نزدیک است و اگر دور می پنداریم به چشم بر هم زدنی نزدیک خواهد شد. و آن روز باید هر چه بار بر دل است زمین بگذاریم و جوجه هایمان را بشماریم که در زمستان افسوس زندگی رفته را نداشته باشیم.
پروانه به دور همه
گلها می گشت
تو پنهان شده ای
یا او تو را گم کرده است؟؟؟؟
پروانه ای که
گلش را یافته باشد
دور همه ی گلها نمی چرخد!!!!!!! ...
در زمانی که وفا،
قصه ی برف به تابستان است
و صداقت، گل نایابی؛
به چه کسی باید گفت:
با تو انسانم و خوشبخت ترین؟(اخوان)
در زندگی هر کسی راه و مسیری را می رود، مسیری که گاه بیراهه است و گاهی نیز راه. زندگی اتصال نقطه هاست، اتصال لحظه هاست، لحظه ها را می شماری، نقطه ها را طی می کنی، از یک نقطه، از یک لحظه شروع می کنی و آهسته با قدمهایی لرزان پیش می روی تا برسی به آخرین لحظه، آخرین نقطه. برای هر کسی آخرین لحظه و آخرین نقطه با دیگری فرق دارد، برای یکی لحظه و نقطه ها زود تمام می شود و برای دیگری نه. اما نقطه ها و لحظه ها برای همه هست، آنکه زاده می شود در لحظه ای ست و در نقطه ای.
اما مساله بر سر نحوه ی گذراندن این لحظه ها و نقطه هاست، نمی شود بی هدف راه افتاد در لحظه ها و گذراند یک به یک نقطه ها را، آدمی برای پیمودن انگیزه می خواهد، هدف می خواهد. آدمی برای رسیدن به چیزی شوق قدم زدن دارد، با شوق رسیدن لحظه ها را به نقطه ها پیوند می زند. اما هدف و انگیزه برای رفتن گاه راه است گاه بیراه. نمی دانم راه و بیراه را ما می یابیم یا به ما نشان می دهند؟ اما شاید نشان می دهند، که هدانا الصراط مستقیم از جای دیگری ست، این روزها آدمها در نیکی بدی یافته اند، از چشمه ی نیکیها بریده اند و صراط مستقیم را گم کرده اند، سرچشمه را گم کرده اند و چشم به حوضچه های مصنوعی دوخته اند و راه از بیراه نمی یابند. این روزها هدفها را کسانی می نویسند که خود می خواهند راه را با بیراهه عوض کنند، هر سال مسابقات، تفریحات جدید ایجاد می کنند، هر روز یک بازی جدید، یک سرگرمی جدید تا آدمها لحظه هایشان را نقطه هایشان را برای رسیدن به چیزی صرف کنند که اگر به انتهای لحظه ها و نقطه های زندگی برسی و نگاه کنی می بینی در این زندگی هیچ کاشته ای و هیچ برداشت کرده ای. خداوند اهدناست و صراط مستقیم از اوست، باید پایی محکم و استوار داشته باشی برای طی طریق عاشقی در صراط مستقیم و رسیدن به خالق هستی.
اما کسی که خالق خویش و یگانه معبود هستی و صراط مستقیم را نشناسد راه را گم می کند و مسیر لحظه ها و نقطه های زندگیش به بیراه می رود. با او که باشی راه مستقیم است و با او انسان درون خویش را می یابی و خوشبخت ترینی. همان می شوی که اخوان گفت. در این زمانه که وفا نیست و صداقت نایاب، این گنجهای نایاب در نزد او به تمامی یافت می شود، هر که به او پیوست گوهر وجود خود را شناخت و راه را یافت. اما اگر این مهر با خالق بشکند در انتهای زندگی چیزی جز بیراه و گمگشتگی نمی ماند. زندگی یعنی بودن با او و زندگی یعنی مهر به او.