او ستاره بود در زمین
دلش ستاره ای از
آسمان می خواست
رفت ستاره بچیند
عاشق ماه شد
در آسمان ماند
...
...
و این قصه ی همه ی ستاره هاست
ناگهان سرازیر می شود، مثل رگبار که یکهو می بارد، زیاد می بارد. یا ناگهان راه می افتد مثل سیل، تا به خودت بیایی سیل سریعتر از تو راه افتاده است، یا نه شاید سریعتر از تو دویده است. یا شاید ناگهان آوار می شود، مثل زلزله ای که به ثانیه ای ویرانه ای می سازد، آری گاهی اتفاقات زندگی در ثانیه ای اتفاق می افتند، قبل از آنکه به خودت بیایی می بینی اتفاق افتاده است، آن لحظه است که باید خودت را به خدا بسپاری... . (و هر کس بر خدا اعتماد کند، او برای وی بس است. طلاق،3).
بالا رفتن سخت ست، آهسته است، نفس را به شماره می اندازد، گاهی نفس کم می آوری می ایستی تا نفست جا بیاید، پاهایت خسته می شود، گاهی دیگر رمقی برای ادامه دادن نمی ماند، بالارفتن سخت است اما بالارفتن است، بالا رفتن امید دارد، شوق دارد پس به خستگیش می ارزد، به نفس نفس زدن، به از رمق افتادن می ارزد. اما... همین سربالایی، همین ناهمواری پایین آمدنش سریع است به دقیقه ای نمی کشد که می بینی آن پایین ایستاده ای، سراشیبی اقتضایش همین است، به پایین افتادنش سریع است، نفسی نمی گیرد، پایی درد نمی کند، از رمق نمی اندازدت اما وقتی به پایین می رسی تازه از نفس می افتی، تازه از رمق می افتی، پاهایت شاید درد نگیرد اما دلت عمیق درد می گیرد، آری افتادن سریع است، رسیدن به پایین سراشیبی لحظه ای ست اما چه لحظه ای، لحظه ی طوفانی. دقت کرده ای هر چیزی که سرعت زیادی دارد پشت سرش ویرانیهایش هم زیاد است، انگار اصلا اقتضای سرعت خرابی ست، مثل رگبار، سیل، زلزله، طوفان و حتی رانندگی و حتی سراشیبی. به ناهمواری به سراشیبی زندگی که افتادی باید خودت را به خدا بسپاری... .(خداوند توکّل کنندگان را دوست می دارد. آل عمران، 159).
مدتها تلاش کرده باشی، مدتها سعی کرده باشی، مدتها برای آرزویی دویده باشی، تصور کن زمینی را که بذر نشانده باشی، آب داده باشی، به کود و آفتش رسیده باشی، به پایش نشسته باشی، روزها انتظارش را کشیده باشی تا نتیجه ی تلاشت را ببینی اما لحظه ی برداشت نتیجه ی تلاشت سیلی همه چیز را بشوید و با خودش ببرد، و زمینی شسته و ویران را تحویلت دهد، خیلی اتفاق می افتد که تمام سعی خود را برای رسیدن به خواسته ای به کار ببری و هنگام نتیجه گرفتن همه چیز به ثانیه ای نابود شود، آن لحظه باید خودت را به خدا بسپاری... . (همه امور به او باز مى گردد، او را بندگى کن و بر او توکل نما. هود، 123).
زندگی سرشار از ناهمواری ست و در این ناهمواریها اگر دستی دستانت را نگیرد، اگر دلت به دلی قرص نباشد به سراشیبی زندگی که بیفتی از پا هم می افتی. زندگی سختیهایش بسیار است و در این سختیها جز دست خدا دستی نیست که دستت را بگیرد، پا به پایت بیاید تا بتوانی بایستی. در این جهان اگر تنها به یک نفر نیاز داشته باشی آن خداست، پس خودت را به خدا بسپار... .
تو رفته ای
و تنهایی آمده است
اما من تنهایی را دوست ندارم
و هنوز هم فقط تو را می خواهم
باور ندارم رفتنت را
باور ندارم تنهایی را
من هنوز دو استکان چای می ریزم
دو بشقاب می چینم
برایت غذا می کشم
همان که دوست داشتی
و در سکوت به تماشایت می نشینم
مشکل من آدم اینجاست که فکر می کنم فقط من هستم و زندگیم. با افکارم، با اطرافم و آنچه متعلق به من است زندگی می کنم، یا بهتر بگویم زندگیم می شود من، اطرافم، افکارم، و هر آنچه مربوط به من است، اما چنین نیست. دنیا گرد است هر چند گالیله بعد کشفش مجبور به پس گرفتن شد، اما دنیا بدجور گرد است و در این دنیای گرد آدمها دومینو وار به هم وصل هستند. سنگ ریزه ای در دستم پرتش می کنم به نظرم چیز مهمی نیست، یک سنگ ریزه است به جایی بر نمی خورد، آسیبی نمی رساند اما چنین نیست، سنگ ریزه شیشه ای می شکند، شیشه دستی می برد، دستی نانی به خانه نمی رساند، نانوا نانش می ماند و ... . تازه این سنگ ریزه را من بی هیچ بهانه پرت می کنم حال فکر کنیم من سنگی را به عمد پرت کنم، سنگی که پایی را بشکند، مردی را خانه نشین کند، سفره ای را بی نان، کودکی گرسنه بماند. حال تصور کنید سنگریزه ی من بازی با احساس کسی باشد، احساس کسی را بدزدم، آن کس خواهری دارد که با رنج خواهرش رنج می کشد، برادری دارد که رنج خواهرش عذابش می دهد، مادری دارد که با گریه هایش گریه می کند، پدری که غرورش می شکند، خانواده ای که به زحمت می افتد و این کمترین اثر سنگ ریزه ای ست که من پرت می کنم.
مشکل اینجاست که من فقط خودم را می بینم و خواسته ی خودم را و چه فجایعه ای که برای خواسته ی یک نفر در تاریخ رخ داده است، مثلا داستان عشق پاریس به هلن باعث سقوط تروا شد. شاید پاریس هرگز فکر نمی کرد عشق او به هلن فاجعه ای به بزرگی نابودی تروا و مرگ خانواده اش و نابودی ملتش به بار بیاورد. یا جنگ جهانی اول و دوم و تاریخ پر است از این فجایع.
یا فاجعه ی کربلا، هر یک نفر که به کربلا برای مقابله با امام حسین می رفت فقط خودش را می دید و گمان می کرد رفتن یا نرفتن من که فرقی نمی کند، من یک نفرم، اما همین یک نفرها و همین یک سنگ ریزه هایی که پرت شد فاجعه ای شد به نام کربلا. اگر من یک نفر به خودم و منفعتم فکر نمی کردم و آن یک نفر باز فقط خودش را نمی دید شاید داستان به گونه ای دیگر رقم می خورد. آدمها دومینو وار به هم وصلند. من نمی توانم سنگی بییندازم و فکر کنم که اتفاق مهمی نمی افتد، نمی توانم بگویم من یک نفرم و چندان در این چرخه مهم نیستم.
گاهی فکر می کنم، به دنیا آمدن من اجبار بود، مرگم به اجبار خواهد بود، خودکشی هم که اختیار است گناه است، پس اختیار من کجاست؟ اما می دانم اختیار من در همین نوع زندگی کردن است، من یک نفرم با سنگ ریزه هایی در دستم، سنگ ریزه ی حسادت، زیاده خواهی، طمع، غرور، خودخواهی و سنگ ریزه های بسیار دیگری که در دست دارم، من باید مواظب سنگ ریزه های در دستم باشم تا مبادا در این سلسله دومینو سنگ ریزه هایم پایی، دستی، دلی، شیشه ای، زندگی را بشکند. من باید مواظب سنگ ریزه هایم باشم...
می دانم
قافیه را باخته ام
که برایت
دوستت دارم
ردیف می کنم...
حرف زدن راحت است، اگر در زمان امام حسین بودم چه می کردم؟ راحترین حرف این است که من هم به یاری امامم می رفتم. اما آیا رفتن هم به راحتی گفتن است؟ گاهی فکر می کنم که می رفتم؟ آیا با علم به اینکه چگونه مرگی در انتظارم است باز هم می رفتم؟ همیشه دعایم این است که خدایا مرا در آزمایشی قرار نده که بیراهه را به راه انتخاب کنم یا اگر در چنین آزمایشی قرار گرفتم نگذار پاهایم بلرزد، دستم بلرزد، قلبم بترسد.
صدای فریاد هل من ناصر امام را بسیاری شنیدند اما آنها که اجابت کردند اندک بودند. گاهی پای ارادت لنگ می زند، گاهی دل می ترسد، گاهی پا می لرزد و پیش نمی رود. یکی نامه نمی نویسد اما مسلم را در خانه اش پنهان می کند، یکی می شود پسر همان پیرزن که مهمان خانه اش را به ابن زیاد می فروشد، یکی می شود سلیمان که نامه می نویسد اما وقت رفتن که می رسد از کاروان کربلا جا می ماند، یکی نامه می نویسد به طمعی و جوهر نامه خشک نشده بیعت می شکند و در صف دشمنان می ایستد، یکی امام را حق می داند امام حقیقت را به ملک ری می فروشد، یکی جانش را بهانه می کند شب عاشورا به تاریکی شب می زند تا صباحی دیگر زنده بماند.
وقتی نگاه می کنی و می بینی 18 هزار مرد بیعت می کنند با امامشان و می شوند سی هزار و به قتال امام می روند هاج و واج می مانی که در دنیا چه خبر است؟ شاید هیولای مرگ در چشم برخی ترسناک جلوه کرد که پای ارادتشان لغزید. حسین(ع) بودن سخت بود، با حسین(ع) بودن و با حسین(ع) ماندن سخت بود. امتحان سختی بود، باید آن روز پای ارادت بسیار محکمتر از تیغ و تیر و شمشیر سی هزار می بود، باید پاها محکم بر زمین می ایستاد و هرگز ذره ای نمی لرزید، باید قلب آنچنان از ارادت به امام سرشار می شد که برای لحظه ای نمی ترسید. سی هزار را در برابرت ببینی و نترسی و پاهایت نلرزند و دستهایت محکم شمشیر را بگیرند فقط یک معنا دارد، عشق.
عشق است که انسان را بردبار می کند، عشق است که ترس را به شجاعت بدل می کند، عشق است که پاها را محکم و استوار نگه می دارد. عشق در درون انسان معجزه می کند، عشق معجزه می آفریند. اما آنان که عاشقند اندکند و همین است که اندکی در برابر سی هزار ایستادند و نترسیدند. وقتی عاشق نباشی دنیا جای ترسناکی برای زندگی خواهد بود، هر آن ممکن است جان در خطر باشد، هر لحظه هیولای مرگ در انتظار آدمی دهان باز کرده و منتظر است، آری دنیا جای ترسناکی ست و مرگ هم ترسناک است، اما آنجا که عشق باشد دیگر نه دنیا و نه مرگ ترسناک به نظر نمی رسد. اما عاشق بودن هم سخت است، عاشق ماندن هم سخت است.
همه چیز از ذهن شروع می شود، و یا شاید بشود گفت همه چیز در ذهن شکل می گیرد. منشا و محل همه ی اعتقادها، باورها، نگاهها و تعریفها همه در ذهن هستند. شاید به طور ساده تر بشود گفت هر جور که فکر کنیم همانطور عمل می کنیم، پس آنچه در ذهن ما شکل می گیرد مهم است.
از حاشیه به متن نگاه می کنم، از گوشه و کنار به حوادث، از دور به زندگی. اینطور نگاه کردنم بهتر جواب می دهد، واضحتر می بینم. از حاشیه به متن نگاه کردن، ایرادهای متن را نشان می دهد، از گوشه و کنار دیدن حوادث قضاوت را صحیح تر می کند و از دور به زندگی نگاه کردن چیزهایی را نشان می دهد که در خود زندگی نمی شود متوجه شد.
مولانا می گفت:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ................. به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
وضع مولانا باز از ما بهتر بود، او انگار تکلیفش با زندگی مشخص شده بود و می دانست که زندگی یعنی چه ؟ او انگار می دانست از زندگی چه می خواهد؟ اما آیا ما می دانیم زندگی چیست و چه از این زندگی می خواهیم؟ هرکسی تعریف خودش را از زندگی دارد، یعنی اگر بگوییم که فلان عالم، فلان تعریف جامع را از زندگی گفته و تکلیف را مشخص کرده چنین نیست. انگار کسی نمی داند زندگی چیست.
به زندگی که نگاه می کنم می بینم نمی ارزد، حساب کتاب می کنم باز نمی ارزد، سرانگشتی می شمارم باز نمی ارزد و همین زندگی می شود معما. از دنیای تنگ و تاریک رحم می گذریم و پا به زندگی می گذاریم، به دنیا آمدن سخت است اگر سخت نبود چرا هنگام تولد گریه می کنیم؟ مردن هم سخت است، رفتن به محیط ناشناخته سخت است، اضطراب و دلهره با خودش دارد، رفتن جان از بدن هم سخت است، هرچقدر بگویند مردن ترس ندارد، مردن سخت نیست، رودربایستی با خودمان که نداریم می دانیم مردن سخت است، اما می دانیم که مرگ و زندگی به خواست ما نیست.
فاصله ی تولد و مرگ را زندگی می گوییم و همین زندگی رنجهایش رنج است اما شادیهایش آنچنان هم شادی نیست. همیشه فکر می کنم رنجها مثل زمستان هستند، سرد و تهی و شادیها مثل تابستان. در زمستان وفور نعمت نداریم، اما تابستان همه چیز دارد ولی آفت هم زیاد دارد، همین که گیلاسی را از درخت می چینی نگاه می کنی و می خواهی لذت ببری کرمی سرکی می کشد و گیلاس را از چشمت می اندازد.
پس زندگی نمی ارزد، به این همه دردسر نمی ارزد، بخصوص اگر تکلیفمان با خودمان مشخص نباشد، ندانیم از زندگی چه می خواهیم؟ یا به چه چیز می خواهیم برسیم زندگی نمی ارزد؟ اگر هدفی، غایتی برای زندگیمان در نظر نداشته باشیم، اگر اولویتهایمان را مشخص نکرده باشیم زندگی می شود یک آمدن و رفتن و دمی میان این دو.
اما تنها مشخص کردن هدف مهم نیست، باید هدف و غایت با زندگی کردن هماهنگ باشد. نمی شود درد به دنیا آمدن، درد زیستن، درد مردن را فدای یک هدف کوچک کرد. این هدف و غایت باید سزاوار زیستن باشد. وقتی نگاه می کنم به آدمها که گاهی چقدر ساده برای چیزهای بی ارزش می میرند و یا گاهی برای خواسته های کوچک از راههای نادرست وارد می شوند و عمرشان را هدر می دهند می مانم زندگی چیست؟ و باز ذهنم کنجکاو می شود که بداند بهای زندگی کردن چقدر است؟
غروب که می شد, پرده ها را کنار می زد، پنجره را باز می کرد و به تماشای غروب می نشست. گمان کردم غروب را دوست دارد،مثل خیلی ها.
پرسیدم غروب را دوست داری یا خورشید را یا نسیمی که نوید رسیدن شب را می دهد و آرامشی که شب و سکوت به دلهای خسته می بخشد. گفت: هیچکدام. به خورشید خسته نگاه می کنم، که بعد از یک روز انتظار و گشتن زمین نامید چشمهایش را می بندد و دلخون از انتظار به خانه اش می رود و شب نامیدی خورشید است از گشتن بی حاصل.
گفتم اما خورشید فردا باز خواهد آمد، خورشید از گشتن به دنبال گمشده اش خسته نمی شود، فردا باز پا به آسمان می گذارد و دوباره به دنبال گم شده اش می گردد. خورشید فردا با امید به آسمان باز می گردد. گفت: و فردا باز من تنگ غروب باز به تماشای خورشید خسته می نشینم. نامیدی خورشید و غروب همه را دلتنگ می کند، انگار کسی انتظار رفتن خورشید را ندارد.
به من و ما؛ او و آنها اشتباه ضمیر گفتند؛ ضمیر یکی بود و هست، تو. اسم گذاشتن اشتباه بود وقتی همه چیز جلوه ی تو بود، همه چیز تو بودی و همه چیز تو هستی، من توام، او توست، این توست، آن هم توست، همه ی تو هستیم، زمین ما را به اشتباه انداخت، نه فاصله ما را به اشتباه انداخت، نه فاصله ی زمین از تو و دور شدن از تو ما را به اشتباه انداخت که گمان کردیم، جدا از تو، من و مایی، او و آنهایی، این و آنی هست. یک ضکیر وجود دارد، تو و فقط تو، یک چیر وجود دارد، تو و فقط تو. بقیه رنگ و لعابی، نمونه ای، مثلی، جلوه ای از بودن تو هستند، خود فراموش کرده اند وگرنه می دانند که فقط نوری از خورشیدند. خود را نور دیده اند و خورشید را فراموش کرده اند. امان از زمین و فاصله...
به تکیه
قدم می گذارم
تنهاییم را
با خودم آورده ام
تا به تو تکیه کنم ...