دیر زمانی ست که نیامده ای، نمی دانم در کدام دشت، در کدام کوه، در کدام رود دلت را سبک کرده ای، یا شاید بغض هایت را فرو می خوری. دیر زمانی ست که نیامده ای باران.
وزش نسیم بر درخت مجنون و رقص شاخه هایش، رنگ پریده ی درختها، کوچ پرنده ها می گویند پاییز در راه است اما هنوز از تو خبری نیست باران.
خورشید هر روز به آسمان سر می زند و نگاه خسته اش را به افق می دوزد که شاید از تو خبری شود اما خبری نیست. غبار روی گلها و برگها نشسته دلشان تو را می خواهد که بباری و غبار از تن خسته ی آنها بشویی.
ماهی حوض کوچک خانه هم دلتنگ توست تا بریزی دانه هایت را بر سر و رویش. ابرها می آیند اما تو با آنها نمی آیی. ابر بدون تو غم انگیز است.
ابر که می آید دلخوشی می آورد که تو هم می آیی اما نمی آیی. بیا باران، ببار باران که غبار همه چیز را گرفته است و همه منتظرند که تو بباری و بشویی و تازه کنی جان همه را.
امروز هم تمام شد، خورشید پشت کوه رفت، ماه نمایان شد، ظلمت دامنش را بیشتر از دیروز به زمین کشید و او نیامد. جمعه ی دیگری آمد و رفت و من او را ندیدم. جمعه ی دیگری از عمر کوتاهم ر ا بدون تماشای رخ او تمام کردم. طاقتها طاق و انتظار بی پایان می نماید.
هر چند که روز به پایان رسیده است، هر چند که تاریکی ظلمت همه جا را فرا گرفته است اما نوری است در دلم روشن تر از آفتاب. تمام جهان اگر آمدنش را انکار کنند من به امید آمدنش جمعه ها را به انتظار می نشینم و باور دارم.
آنان که تاب دیدن آفتاب ندارند، در پشت ابرها بودنش را بهانه کرده اند که نمی آید اما من هر روز بشارت آمدنش را روشن تر از دیروز می بینم. تا طلوع خورشید فاصله ای نیست.
انتظار سخت است و هجران کشیده است که درد هجران می داند. منتظر هر روز را به انتظار می گذراند. لحظه های انتظار طولانی ترین لحظه هایند گویی که پایانی ندارند. جمعه ای دیگر به پایان رسید و آیا این همه هجران بس نیست؟
خدایا مظلومان عالم را فریاد رسی نیست، صدای ظلم ظالمان بلندتر از مظلوم به گوش می رسد و در جهان مستکبران عالم با ثروت و قدرت بر اریکه ها تکیه زده اند و ظالمان صدایشان از تریبون عدالت بلند می شود و مظلومان زیر پای قدرتمندان عالم کوبیده می شوند و جایی منجی خالی است... .
اصل سعادت یگانه پایه ی درست و استوار اخلاق است و اما سعادت و فضیلت یک اصل واحد را تشکیل می دهند، یعنی زندگی با فضیلت مساوی سعادت است و سعادت در زندگی توام با فضیلت اخلاقی ست. اما هم رفتار اخلاقی و هم سعادت از یک منبع یعنی از نفس سرچشمه می گیرند. افلاطون در محاوره ی مهمانی می آورد، آنچه که فرد نیکبخت را سعادتمند می سازد به دست آوردن چیزهای خوب است(مهمانی).
در فلسفه ی افلاطون زندگی توأم با سعادت و زندگی بر اساس فضیلت با هم منطبق هستند. زندگی سعادتمند با فضیلت همراه است. پس در نتیجه زندگی بر اساس فضیلت همان نیکبختی است. افلاطون در محاوره ی جمهوری می نویسد: (ما موافقت کردیم که عدالت یکی از فضایل نفس است و ظلم بی عدالتی است. نفس عادل و شخص عادل خوب زندگی می کند و شخص ظالم بد)(جمهوری) و او ادامه می دهد: (مطمئناًً کسی که خوب زندگی کند خوشبخت و سعادتمند است و هر کس ظلم کند برخلاف آن است. بنابراین عدالت فرد را نیکبخت می سازد و ظلم نگونبخت)(همان). می توانیم بگوییم کسی که بر اساس فضیلت زندگی کند سعادتمند است. اما همین مطلب در محاوره ی گرگیاس نیز آمده است که شخص قابل تحسین و خوب، زن یا مرد، سعادتمند است اما کسی که ظالم و بد باشد تیره روز است (گرگیاس). در همین محاوره بعد از اینکه افلاطون از یکایک فضایل سخن می راند در انتها بیان می کند، کسی که ناظر بر خویش است، عادل و شجاع و دیندار است و چنین شخصی کاملاً خوب است، خوب به معنی واقعی یعنی خوب و قابل تحسین، و آن کس که خوب است سعادتمند و نیکبخت است؛ اما در مقابل شخص مفسد و بد کاملاً بدبخت است (همان).
جهان به مانند زندانی برای انسان است. انسان گرفتار در زندان باید از آن رها شود اما از سوی دیگر انسان سعادت را در این زندان می خواهد. اگر سعادت را به معنی خوشی و لذت بردن از لذایذ زندگی بدانیم با تصور زندان بودن جهان سعادت و خوشی بی معنی ست اما اگر سعادت را به معنی زندگی توام با اخلاق بنگریم و باور داشته باشیم که انسان باید به تکامل نفس خویش بپردازد و این تکامل یعنی سعادت دیگر باور زندان بودن جهان سخت نخواهد بود.
افلاطون جهان را غار می نامد، اگر جهان غار و انسان محبوس در این غار است پس سعادت در این غار به چه معناست؟ سعادت مورد نظر افلاطون به طور حتم نمی تواند لذت دیدن سایه ها در غار باشد؛ انسان محبوس در غار باید به دیدار خورشید نائل شود. اما باید میان دیدار خورشید و سعادت انسان ارتباطی باشد. سعادت در اندیشة افلاطون نامی دیگر برای مثال خیر(خدا)است. فضیلت حقیقی، رخت بربستن از عالم محسوس، کناره گیری از امور دنیوی و حتی دوری جستن از زیبایی های محسوس به سوی عالم بالاست( تاریخ انتقادی فلسفه یونان ). سعادت حقیقی در نزد خداست و تا زمانی که خدا با انسان باشد انسان سعادت را در کنار خویش دارد.
همیشه نمی توانی آن را که گم کرده ای جستجو کنی. همیشه نمی توان گمشده ها را یافت. برخی که رفته اند دیگر رفته اند. فرق است میان رفتن و رفتن. گاهی کسی نمی خواهد اما باید برود؛ گاهی کسی باید برود و می رود؛ گاهی کسی خود به اختیار می رود و آن کس را که خود به اختیار می رود دیگر نمی توان نگه داشت، نمی توان جستجویش کرد. فرق است میان رفتن و رفتن.
یوسف یعقوب از کنعان رفته است اما فرق است میان این یعقوب و آن یعقوب. آن یعقوب نمی دانست یوسفش کجاست و این می داند اما همیشه دانستن راه چاره نیست. گاهی پایی برای رفتن نیست، گاهی بهانه ای برای دیدن نیست، گاهی هم یوسفی مشتاق دیدار یعقوب نیست. آری فرق است میان رفتن و رفتن.
برخی ها یوسف هستند برخی یعقوب. یعقوب ها در انتظار یوسفند و یوسف ها گمشده هایی که چشمانی منتظرشان است. یعقوب ها چشم به راه یوسف هایند. اگر یوسفی گم شده باشد چه می توان کرد؟ باور می کنید که یوسف به کنعان باز می گردد یا یوسف گرگ دریده را بیشتر باور می کنید؟ میان آرزوها تا حقیقت فاصله بسیار است. آیا باور می کنید که چشمانتان به دیدار یوسف روشن خواهد شد یا می ترسید تا آمدن یوسف دیگر چشمی برای دیدن نداشته باشید؟ فرق است میان آدمها.... . اما یعقوبها همیشه به انتظار یوسفشان می مانند.
فرق است میان رفتن و رفتن. گاهی یوسفی به اجبار می رود، گاهی یوسفی به اختیار می رود. یوسفی را که به اختیار رفته است کجا می توان جستجو کرد؟ چگونه می توان گفت یعقوبی چشم به راه او به انتظار نشسته است؟ اما گاهی یوسفی به اجبار می رود یعنی باید برود و چه سخت است انتظار یعقوبها در فراق یوسفها... .
داستان ایوب نبی را وقتی بچه بودم شنیدم و یادم هست که ماتم برده بود. نمی توانستم باور کنم یکی همه چیزش، همه کسش، حتی سلامتی تنش را از دست بدهد اما باز هم حمد خدا را بگوید. (ایوب را یاد کن هنگامی که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده است و تویی مهربانترین مهربانان، انبیاء 83). و بعد تعزیه محرم و داستان عاشورا را شنیدم، روزی از مادربزرگم پرسیدم چطور کسی می تواند این همه مصیبت ببیند و طاقت بیاورد، مادربزرگم گفت که آنها مثل ما نیستند، انها از جنس نورند. البته این که آنها نور هستند حرفی نیست. اما این نور از عشق آنان به خدا سرچشمه می گیرد (خدا نور آسمانها و زمین است، نور 35). خدا نور است و هر عاشقی رنگ معشوق می گیرد. عاشق که باشی برای معشوق همه چیز، همه کس که سهل است، برای معشوق جان می دهی، سر می دهی.
عشق به خدا حد و مرزی ندارد. عشق تمام ذره ذره ی وجودت را می گیرد و این است راز صبر ایوب و همین است که علی(ع) فزت به رب می گوید و زینب جز زیبایی چیزی نمی بیند. عشق والاترین است و خدا برترین معشوق. اما فرق است میان عاشقان، عشق حسین(ع) کجا و عشق ایوب نبی کجا؟ عشق ابراهیم کجا و عشق یعقوب کجا؟
ایوب نبی آگاهانه و از سر اختیار انتخاب نمی کند، او برای امتحان انتخاب می شود، او در مسیر امتحان قرار می گیرد. یعقوب آگاهانه و به خواست خود به فراق تن نمی دهد، او به خواست خود از یوسفش دل نمی کند، او نمی خواست یوسفش را از خود دور کند، او برای جدایی و فراق انتخاب می شود. هر چند این خود امتحان بزرگی است و صبر و شکیبایی بر مصیبت برای خداست. اما فرق است از عشق تا عشق. ابراهیم خلیل خود اسماعیلش را به قربانگاه می برد، او می داند و آگاهانه و از سر اختیار و با خواست خود انتخاب می کند و این هم عشق است اما این عشق کجا و آن کجا؟
حسین(ع) آگاهانه راه کربلا را در پیش می گیرد، او می داند و پایان داستانش را هم می داند اما باز هم به کربلا می رود، او برای لحظه ای سست نمی شود، شک نمی کند او خود آگاهانه قدم به قتلگاه خویش و خویشانش می گذارد. او خود به قربانگاه می رود و عزیزانش را هم با خود می برد. او همه ی هستیش را، همه ی وجودش را در طبق اخلاص می گذارد. او عشق را به تمامی معنا می کند. او می داند و دانسته سر به نیزه، تن به سنگ می سپارد، او می داند و دانسته بندهای دلش را به خاک کربلا می سپارد، او می داند و دانسته عزیزانش را به بند می سپارد. آری او می داند و انتخاب می کند. و همین است که از عشق تا عشق فاصله است. تاریخ فقط یک حسین(ع) دارد.
نزدیکم بودی، اما انگار نسیم بوی پیراهنت را از دوردستها می آورد... . با اینکه نزدیک بودی دوستت داشتنهایم پنهانی بود، یواشکی نگاه کردنها، یواشکی عاشقی کردنها، یواشکی دوست داشتنها، مزه ی خودش را داشت. خنده های ته دلت را دوست داشتم، حتی سکوتت و حتی نگاههای غمگینت را دوست داشتم، سایه نشین بودم و در سایه دوستت داشتم و تو در روشنایی آفتاب مثل ماه می درخشیدی.
دوستت داشتم و این دوست داشتنها نه زمان می فهمید و نه مکان، نه ساعت و ثانیه حالیش می شد و نه روز و شب، دوست داشتن یواشکی بودی، تنها برای دلم بودی. دلم به دوست داشتنت خوش بود، دیگر اینکه این خیابان احساس یک طرفه بود یا دو طرفه، یا اینکه این احساس یک روز سر ازکوچه ی بن بست درمی آورد مهم نبود، مهم دوستت داشتنهایم بود.
هر کسی دلخوشیهای خودش را دارد، برای یکی خواب عصر می چسبد و برای دیگری چای داغ و هوای سرد، برای یکی قدم زدن دو نفره زیر باران می چسبد، برای دیگری ...، اما برای من همین دوست داشتنهای یواشکی می چسبید، اینکه در گوشه ای و در سایه ای بایستم و در سکوتی ممتد به انتظارت بنشینم برای حتی لحظه ای دیدار. این دیدار یواشکی می چسبید.
دور هستی، اما انگار بوی عطرت در فضا پیچیده است... . دوری و حال که دوری دوستت داشتنهایم از رنگ رخساره ام پیداست. دور که باشی برای دیدنت باید رفت و این روزها چقدر می روم، اما هر چقدر که من می روم تو انگار دورتر می شوی، خاصیت دوست داشتن است دیگر، راه طولانی می شود، ساعتها کش می آیند در انتظار. دعای شب و روزم شده دیدارت و دلم خوش است که آمین بگوید نسیم با من و تو بشنوی صدای آمین نسیم را و برگردی از دور به نزدیک.
دلم می خواهد رویاهای دلم را باور کنم، می آیی یک روز از همین کوچه عبور می کنی و از کنار پنجره می گذری و من کنار پنجره با حسن یوسفم به دیدارت می نشینم اما شاید اینبار دوستت داشتنهایت را از چشمهایم، از نگاهم، از لبخند لبهایم، از سکوتم بخوانی.
دوست داشتنت ریشه دوانده در قلبم و درختی تنومند شده، دیگر نهال نیست که با رفتنت بخشکد و تمام شود، دوریت نزدیکترم کرده به تو، به دوستت داشتنهایت، به خواستنهایت، دیگر شده ای تمام وجودم، نامت که از خاطرم می گذرد زلزله ای در دلم به پا می شود و دوریت خرابی به جا می گذارد که باور کردنی نیست.
تمام روزها به انتظار، نه جمعه ای، نه شنبه ای، تفاوتی ندارد، همه ی لحظه ها به انتظار می گذرد، فال حافظ گرفته ام؛ خبر از آمدن یوسف به کنعان داد، و دلداری داد که غم مخورم اما حافظ نمی داند از مصر تا کنعان که بیایی این چشمهای منتظر بسکه می بارند به بیابانهای تفتیده ی دلم دیگر توان تماشایت را از دست می دهند. بگذار بگویم دوریت را تاب ندارم، بیا نزدیک همین حوالیها، به همان تماشایت دلخوشم.
یک چیزی همیشه ذهنم را درگیر می کند، بخصوص وقتی زندگی سخت می شود و نفس کشیدن را برایم تنگ می کند، زندگی ارزش دارد یا به زحمت تحمل رنج و دردش نمی ارزد. گاهی فکر می کنم اصل مساله همین است، جواب این سوال را که پیدا کنم بقیه مسائل خودشان حل می شوند. زندگی بازی ست (زندگی دنیا، چیزی جز بازی و سرگرمی نیست، انعام، 32) و آیا زندگی بازی ست و اگر بازی ست یک بازی سخت و دردناک است، یک چیزی شبیه بازی جومانچی ست، بازی وحشت است، یا شاید هم نهنگ آبی ست. اما بازی بودن زندگی به این معنی نمی تواند باشد.
کل زندگی را که در نظر بگیریم می شود بازی، اتفاقهایی که می افتد، خط سیری که از کودکی تا کهولت طی می کنیم به نوعی بازی ست اما در این بازی ما شکل می گیریم، افکارمان، باورهایمان شکل می گیرد و باورهایمان اعمالمان را میسازد و در آخر می شویم یک فرد، یکی شبیه خودمان و نه شبیه هیچ کس دیگر چیزی که به آن می گویند (من)، اری در طی بازی زندگی من، من می شوم.
بازی زندگی درست مثل بازی بچه هاست، شنیده اید که می گویند بچه ها در بازی نقش می پذیرند و تربیت می شوند، بازی زندگی هم همین است، با نقشهایی که بازی می کنیم، در ترسها و لذتها، در دردها و رنجها ما شکل و قالب می گیریم.
ما در بازی زندگی باورهایمان شکل می گرید و بر اساس باورهایمان عمل می کنیم، مثلا گالیله که کشف کرد زمین ثابت نیست و به دور خورشید می چرخد، وقتی زندگیش را در خطر دید باورش را انکار کرد و شاید ایمان داشت که گذر زمان حقانیت حرف او را اثبات خواهد کرد، و یا شاید حق با کامو باشد و این واقعیت ارزش سوختن نداشت، حالا چه فرقی می کند زمین یا آفتاب به دور دیگری می گردد؟(افسانه سیزیف)، اما همیشه اینطور نیست گاهی باورها عمیق و ریشه دارند و چه بسا که به خاطرش زندگی را هم فدا کنند، مثل سقراط یا همین اطراف خودمان منصور حلاج ها که بسیارند، اگر انسان به درستی عقیده ای ایمان داشته باشد حتی باورش بر زندگی کردن نیز چیره می شود. باورهای عمیق حتی به ترس از مرگ نیز چیره می شوند و چنان در عمق و وجود انسان ریشه می دوانند که ترس از مرگ در برابر این باورها بی معنی می شود. زندگی بازی ست اما بازی زندگی را نباید ساده و آسان بگیریم که در این بازی ما هویت خود را می سازیم.
زندگی مقدمه و موثر در سرنوشت آدمی است. در نگاهی گذرا به زندگی و تعریف آن چنین به نظر می رسد که آنچه اهمیت دارد زندگی است، برای همین است که آدمی همه ی توجه و تلاش خویش را برای ساختن جامعه و زندگی انسان انجام می دهد، مثلا به وضع قوانین برای شهر می پردازد. اما وقتی به عمق این جهان و زندگی در آن می نگریم، پی می بریم که مرگ قوی تر از زندگی ست و آدمی باید برای ابدیت برنامه ریزی کند.
علاقه به جاودانگی و اعتقاد به آن، به این دلیل است که سرنوشت کسی که می میرد به کیفیت اخلاقی زندگی او در مدت عمر بستگی دارد. تمام برنامه ریزی ها برای زندگی و سعادت انسان به دلیل باور فناناپذیری نفس است. حقیقت زندگی، تنها در صورتی قابل درک است که دنیای فراتر از دنیای ما وجود داشته باشد. خداوند در آیه 115 سوره مومنون می فرماید: ( آیا گمان برده اید که ما شما را بیهوده آفریده ایم و به سوى ما بازگشت نخواهید کرد و خداوندى که حق است و جز حق از او صادر نمى شود چگونه ممکن است آفرینش او عبث و بى هدف باشد).
انسان از بهشت به زمین هبوط کرده است. هبوط را می تواند هر کسی تجربه کند، انسان کافی ست پای از دنیای انسانیت بیرون بگذارد تا معنای هبوط را در درون خویش بیابد. من در درون خودش دنیایی دارم، دنیایی که اگر سراسر درستی و پاکی باشد می شود گفت همان بهشت اعلی ست و اما وقتی جهان درونم از زشتی انباشته شد می شود گفت من هبوط کرده ام، از خویشتن، از انسان بودنم هبوط کرده ام. روح انسان در ابتدا به پاکی فرشتگان و مسجود آنان بود، اما با اولین گناه هبوط کرده و سر از دنیا در آورد. حال که در این جهان گرفتار آمده است، از اصل خویش دور افتاده است و باید بکوشد که به اصل خویش بازگردد. روح چون جنبه ی خدایی دارد خواستار خیر عاری از شر است، اما آن را در این جهان نمی یابد؛ بدی نمی تواند از این جهان رخت بربندد، چون اگر متضاد نیکی وجود نداشته باشد، نیکی جلوه ای نخواهد داشت و آدمی فقط می تواند روح خویش را از آلودگیهای این جهان پاک کند.
انتخاب نوع زندگی با ماست، خوب بودن و درست زندگی کردن گاه بهایی گران دارد، اما انتخاب با ماست، یعنی زندگی بر اساس انسانیت و زندگی براساس ظلم انتخاب بزرگی ست که سرنوشت انسان را در جهان بعدی مشخص می کند. انسان هنگامی که خویشتن خویش را بشناسد و به یاد آورد که روح او ریشه در ابدیت دارد، سعی در شناخت خدا می نماید و هرگاه که آن را بشناسد شبیه او می شود؛ این غایت زندگی است. هنگامی که آدمی زیبای مطلق را بشناسد، از زیبایی های این جهان دست می کشد و نفس خویش را به فضایل زینت می دهد، تشبه به زیبای مطلق می یابد و زندگی جاودان به دست می آورد.
یک چیزهایی، یک ارزشهایی از یک جایی می شکنند، یک چیزهایی، یک حرمتهایی از یک جایی می شکنند، مثلا محرم چه قبل از اسلام و چه بعد از آن، جنگ در این ماه حرام بوده و هست، عرب در جاهلیت در ماه حرام، گفت و گو را مقدم بر جنگ می دانست و حرمت این ماه را نمی شکست. در قران نیز آمده است: (از تو درباره جنگ در ماه حرام پرسش مى کنند، در پاسخ آنان بگو: جنگ و درگیرى در این ماه، (گناهى) بزرگ است،بقره، 217 ). اما در کربلا حرمت این ماه را نه عرب جاهلی، مسلمانان شکستند. امام حسین که خود قران ناطق است آیا ممکن است که بخواهد حرمت ماه حرام را بشکند و قصد جنگ داشته باشد؟ امام حسین قصدی و نیتی بر جنگ و نبرد نداشت و اساس ساز و برگ سفر را نیز بر پایه ی جنگ نچیده بود. در تمام طول سفر و در منازل مختلف امام بر این امر تاکید می کند. حتی در رسیدن کاروان امام به کربلا و داستان راه بستن حر بن یزید ریاحی امام نشان می دهد که قصدی برای جنگ ندارد. امام از حر می خواهد یا اجازه ی بازگشت دهد و یا ایشان مسیر دیگری را در پیش بگیرند اما این اجازه داده نمی شود.
اما یزید و یزیدیان از ابتدا بنای جنگ داشتند، یزید از همان ابتدا می خواست امام را از سر راه خویش بردارد و این از همان ابتدای حکومتش و نامه نوشتنش به حاکم مدینه مشخص بود. ادله ی آنان بر جنگ علیه امام بر اساس خروج بود، ادله ای سست که جز عده ای را قانع نمی کرد. اما امام قصد جنگ نداشت، بودن اهل بیت ایشان همراهشان در این سفر و اینکه بیعت از همه بر می گرفت تا بروند و کسی به اجبار در اردوی ایشان نمانده بود، هر که مانده بود با دل خویش مانده بود، با مرکب عشق مانده بود. امام اگر قصد جنگ داشت یارانش را نگه می داشت و علاوه بر آن سعی در جذب افراد و افزایش شمار یارانش می فرمود، نه آنکه بیعت بردارد و شب عاشورا چراغها را خاموش کند که هر که خواست برود از تاریکی شب استفاده کند و بی هیچ شرم از نگاهی به دل شب بزند و راه را جدا کند.
امام نجنگید، امام دفاع کرد، جنگ اجباری بود و اجتناب از جنگ بعید به نظر می رسید، در این شرایط امام یا باید ذلت بیعت با ظلم را می پذیرفت و یا دفاع می کرد. امام با یاران اندکش و با ساز و برگی که دشمن در برابرش آراسته بود حقیقت جنگ را از همه بهتر می دانست و با این همه به جای بیعت دفاع را برگزید. امام تا آخرین لحظات با عمر سعد گفتگو می کرد اما دشمن جنگ می خواست، جواب گفتگوی امام تیر بر گلوی کودک شش ماهه بود.
ادله ی خروج امام از همان روز عاشورا شکست خورده بود، کسی که نماز به پا میدارد امام است و آنکه به نماز هجوم میبرد دشمن است، امام کودک به میدان می برد و آنان کودکی شیر خواره را می کشند، آنکه آب را می بندند دشمن است و آنکه دشمن سیراب می کند امام است، عمر سعد اولین تیر را در جنگ پرتاب می کند و امام به یارانش می فرماید هیچ تیری از سمت ما بر سپاه کوفه انداخته نخواهد شد مگر آنها شروع کننده جنگ باشند. همه ی اینها یعنی امام برای جنگ نیامده بود، و سوال اینجاست آیا دفاع در برابر دشمن، جهاد است و یا خروج ؟و چه ادله ی سستی بود ادله ی ظلم.
باران می بارید
ناودان می گریست
شاید او هم
مثل من دلتنگ بود