جهان به وجود آمده و مخلوق است، نه اینکه همیشه بوده باشد. افلاطون در محاوره ی تیمائوس جهان را قابل رؤیت، محسوس و دارای جسم می شمارد و هر چیزی را که از این نوع باشد قابل ادراک حسی خواهد بود و آنچه قابل ادراک حسی باشد مخلوق است (تیمائوس). جهان ما زیباترین و خالقش خوبترین است. خالق جهان هر آنچه را که ایجاد کرد به بهترین شکل آن را آراست. اما به نظر افلاطون علت پیدایش جهان این است که سازنده ی ما خوب بود و هیچ حسادتی در وجود او نبود. چون حسود نبود، می خواست همه چیز شبیه به خودش باشد یعنی بهترین و زیباترین باشد. (خدا می خواست که همه چیز تا جایی که ممکن است خوب باشد نه بد و آنچه قابل رؤیت بود ثبات نداشت و از حرکتی بی نظم و آشفته برخوردار بود، پس خدا همه چیز را منظم آفرید)(تیمائوس).
اما سوال اینجاست که چرا افلاطون این جهان زیبا را به غار و آدمی را به زندانی این غار تشبیه می کند؟ جهان زیباست و هر آنچه در آن است زیباست؛ چون خدا زیباست. جهان شاید زیبا باشد اما سایه ای بیش نیست. افلاطون انسان آرمانگرایی است که سایه ها او را خرسند نمی سازد و او به دنبال اصل و منشأ می گردد.
اما تشبیه غار چنین است: (تصور کنید افرادی در زیرزمینی شبیه غار ساکن هستند، مدخل و راه طولانی و عریضی هست که باعث روشن شدن غار می شود. این افراد از کودکی در این غار ثابت مانده اند، گردنها و پاهایشان چنان بسته شده است که قادر نیستند چیزی جز روبرویشان را ببینند، زنجیرهایشان مانع می شود که سرشان را برگردانند. آتشی در پشت سر آنها روشن است و میان آنها و آتش دیواری است شبیه به پرده ای که برای نمایش به کار می رود. حال تصور کنید در طول این دیوار افرادی هستند که انواع مصنوعات، مانند: تمثال انسان و دیگر حیوانات را که از سنگ و چوب و مواد دیگری ساخته شده است حمل می کنند. بعضی از این افراد هنگام عبور صحبت می کنند و بعضی خاموشند. این زندانیان در شرایطی قرار دارند که نه از خود چیزی می بینند و نه از دیگران، مگر سایه هائی که بر اثر نور آتش بر روی دیوار مقابلشان می افتد و تمام صحبتهای آنها درباره ی سایه هائی است که می بینند)(جمهوری).
زندگی ما در این جهان، شبیه وضعیت زندانیان است، آنها هیچ چیز نمی توانند ببینند. وقتی یکی از آنها را آزاد کنند و وادار کنند که به پا خیزد، سرش را برگرداند و به سمت روشنایی نگاه کند، او در ابتدا دچار درد و رنج خواهد شد و در روشنایی خیره کننده قادر نخواهد بود اشیائی را که تا آن زمان سایه ی آنها را دیده بود بنگرد(جمهوری).
یکی از نکات قابل تأمل در خصوص تمثیل غار، مسأله تربیت است. در این تمثیل زندگی در این جهان به اقامت در زندان و روشنایی آتش به تأثیر خورشید؛ خروج از غار و تماشای اشیاء اطراف به سیر صعودی روح به عالم بالا تشبیه می شود(جمهوری).
در واقع این جهان غار است و انسان در این غار زندانی است، باید کسی او را از غل و زنجیر نادانی برهاند و از دیدن ظواهر دنیوی به حقایق نادیدنی برساند. انسان در سایه ی تربیت صحیح است که می تواند راه را از بیراه و درست را از نادرست تمیز دهد و حقیقت زندگی را دریابد و زندگی را با تمام خوشیها و لذتهایش غاری بیش نپندارد.
با توجه به اینکه نفس از عالم بالاست و تن زمینی است، در این تمثیل،(گودال عمیقی که میان جهان دیگر و دنیای محسوسات باز شده، مشابه ورطه ای است که دنیای نفس را از دنیای بدن جدا می کند)(متفکران یونان). همان دوگانگی که انسان میان جسم و روح خویش در می یابد همان دوگانگی را نیز میان این جهان و آن جهان نیز احساس می کند. نکته ی جالب توجه اینجاست که نه تنها در ادیان ابراهیمی که حتی در آئینها و ادیان دیگر نیز به نوعی عقیده به روح و جسم بودن انسان و نیز عقیده به جهان دیگر مشاهده می شود، حتی در آئینهایی چون گاوپرستی یا بت پرستی. گویی انسان تمایز میان جسم و روح خویش و نیز تمایز میان این جهان و آن جهان را از عمق جان خویش در می یابد و آنان که انکار می کنند شاید دچار لجاجت اند یا نمی خواهند که دست از لذات نفسانی خویش بردارند.
همه ی ما از یک نهادیم و از یک نوعیم، همه ی ما انسانیم. همه ی ما از یک رگ و ریشه ایم و جوهر همه ی ما یکی است. همه ی ما درد را می شناسیم و زخم را می فهمیم. همه ی ما در زندگی یک بار گریسته ایم و گریه را می شناسیم. همه ی ما بغض فرو خورده را درک می کنیم. همه ی ما دشمنی را تجربه کرده ایم و همه ی ما در زندگیمان تجربه های یکسان داشته ایم هر چند که یکسان نزیسته باشیم.
گاهی دردی بزرگ را بر دوش کشیده ایم مثل از دست دادن عزیزان، یا گاهی مصیبتی که می آید بی آنکه ما مقصر باشیم یا راه علاجی برایش داشته باشیم مثل بیماری، زلزله و سیل و.... اینطور مواقع همه بر سر و سینه می کوبند و بلند گریه می کنند تا کمی سبک شوند. همه با صدای بلند ناله میکنند و فریاد می کشند، تا درد درون قلبهایشان شاید کمی التیام یابد، مرد و زن و کودک و پیر هم ندارد.
حال لحظه ای فکر کنیم دردی بزرگ داری و اندوهی سنگین و بغضی فرو مانده در گلو اما نمی توانی گریه کنی، نمی توانی فریاد بزنی چون مقابل تو کسانی صف کشیده اند که منتظرند گریه های تو را بشنوند، منتظرند ناله کنی و از درد فریاد بزنی تا شاد شوند و بخندند به روزگار تو که خود مقصر آنند. دردی مضاعف بر روی دردهایت. چه روح بلندی دارد آنکه نمی گرید. بغضی در گلو که می آزارد و سینه ای که سنگین است و فقط می توانی در تاریکی شب و در تنهاییت بی صدا گریه کنی بی آنکه کسی باشد تا مرهمی بر دردهای جانت بگذارد. چه تلخ است و چه درد عظیمی است و چه طاقتی می خواهد.
اما داستان به اینجا ختم نمی شود و مصیبت از این هم بزرگتر است، باید مرهم دل دیگران هم باشی، باید سنگ صبور باشی، باید گریه های عزیزانت را از دیدگانشان پاک کنی، باید تیمار دار کودکان باشی و از سوی دیگر باید هوشیار باشی و حرکات دشمن را هم زیر نظر بگیری که مبادا غفلت کنی و دشمن از شرایط سوء استفاده کند، باید پرستار دخترکان رنج کشیده ی نازپرورده باشی و بر بی تابی شان تاب بیاوری. همه ی اینها را و چندین برابر بدتر از این شرایط را که از ذهن بگذرانیم تازه می فهمیم که زینب یعنی که و صبر یعنی چه ... .
یک جایی
در قلبم هست
که همیشه
خالی می ماند
و آن
همان جایی ست
که مهر تو
در آن انباشته بود
جلو چشمان من بودی
و من می دیدم
که همه چیز برای تو
زود تکراری می شود
تو همه چیز را
زود دور می ریختی
تو اهل دل بستن نبودی
آنکه دل می بست من بودم
آنکه دل نمی کند من بودم
آنکه عادت می کرد من بودم
دیدم و دانستم
که روزی می روی
اما من هنوز
به خاطره هایت وابسته ام
مثل بادبادکی
که در هوا معلق است
اما به نخی بسته است
کربلا وقتی نامش می آید، صحنه های نیم روزش یکی یکی از جلوی چشمانم می گذرد و اشک است که نمی شود جلویش را گرفت. عاشورا شاید یک روز بود، اما روز عجیبی بود، هر چه گشتم شاید نمونه ای نزدیک به آن را در طول تاریخ پیدا کنم، نیافتم. کربلا همه چیزش در اوج است، همانقدر که انسانیت، گذشت، فداکاری و ایثار در اوج است، حیوانیت و درندگی هم در اوج است، انگار تقابل نور و ظلمت است، یا روز و شب. یک سو مسابقه گذاشته بودند برای ایثار و در طرف مقابل مسابقه گذاشته بودند برای دردندگی بیشتر. گاهی با خودم فکر می کنم چرا؟ مگر یزید آنجا بود؟ مگر عبیدالله در کربلا بود که چنین دست به رفتارهای حیوانی می زدند؟ هر چند نام حیوان را آلودن است. هر دلیلی هم که بیاوریم باز هم گاهی عقل در می ماند. مثلا اسب تاحتن بر روی تنهای به خاک افتاده، تیر زدن به کودک شش ماهه.
در کربلا هر کسی داستان خودش را دارد. انگار هیچ کس بیهوده آنجا نیست، انگار هر کس رفته است که ماهیتش را به معرض نمایش بگذارد. انگار رفته است هویت درونش را آنجا نه به دیگران که به خود نشان دهد. آنجا همان قیامت بود که هر کس آنچه را در درونش داشت عیان می دید.
در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعید بن مسیب نقل می کند، سعید گوید:
وارد مسجدالحرام شدم در اثنایی که مشغول طواف کعبه بودم ناگاه مردی را دیدم که دست هایش بریده و صورتش مانند قطعه ای از شب، تاریک بود، او بر پرده ی کعبه آویزان شده و می گفت: خدایی که پرودگار این بیت الحرام هستی! مرا بیامرز، گمان نمی کنم که مرا ببخشی، و اگر همه ی ساکنین آسمانها و زمین تو و همه ی آفریدگان تو در مورد جرم من شفاعت کنند مرا نخواهی بخشید، زیرا که گناه و جرم من خیلی بزرگ است. سعید بن مسیب گوید: من و مردم دست از طواف برداشتیم، مردم دور او را گرفتند و به او گفتیم: وای بر تو! اگر تو شیطان باشی سزاوار نیست که این چنین از رحمت خدا مأیوس و نومید شوی، تو کیستی؟ گناه تو چیست؟
گفت: هنگامی که ابی عبدالله الحسین علیه السلام از مدینه به سوی عراق حرکت کرد من ساربان او بودم، حضرت در اوقات نماز لباسهایش را نزد من می گذاشت و وضو می گرفت. من کمربند او را که نور آن چشم را خیره می کرد می دیدم و آرزو می نمودم که آن مال من باشد. با این آرزو بودم و کاروان امام حسین علیه السلام در حرکت بود، تا این که به کربلا رسیدیم، روز عاشورا شد، امام حسین علیه السلام کشته شد. من که در آروزی آن کمربند بودم، خودم را جایی پنهان کردم، هنگام شب به سوی قتلگاه رفتم، قتلگاه چنان روشن بود که خبری از تاریکی نبود و مانند روز روشن بود و کشتگان بر زمین افتاده بودند. در آن حال، به علت خباثت و بدبختی خودم، به یاد کمربند افتادم، و گفتم: به خدا سوگند! حسین را پیدا می کنم و کمربندی را که آرزویش می کردم، می ربایم.
همین طور در قتلگاه در میان کشتگان می گشتم تا این که او را پیدا کردم، او به صورت بر زمین افتاده بود، سر در بدن نداشت، نور از بدنش می درخشید، بر خون خود آغشته بود و باد، خاک ها را بر جسم او ریخته بود. گفتم: به خدا قسم! این حسین است، بر لباس او نگاه کردم همان طور بود که دیده بودم. نزدیک شدم، دست به کمربند زدم دیدم با بندهای زیادی بسته است. بندها را باز کردم می خواستم بند آخری را باز کنم که دست راست خود را دراز کرد و کمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگیرم. نفس مرا واداشت تا چیزی پیدا کنم و با آن، دست های او را قطع کنم. شمشیر شکسته ای پیدا کردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ، دستش را بریدم. می خواستم کمربند را باز کنم دست چپش را دراز کرد و آن را گرفت و نتوانستم بگیرم. باز شمشیر شکسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از کمربند دست برداشت (بحارالانوار).
حتی تصورش هم اشک در چشم می آورد، چگونه ممکن است نان و نمک کسی را بخوری، با او همراه شوی، خود را دوست نشان دهی و در آخر به خاطر طمع چنین کاری را انجام دهی. آری آنچه در درون هر انسانی ست یک جایی یک روزی خود را نشان می دهد و امان از آن روز که دیو خفته ی درون انسان خودش را نشان دهد.
چه کسی دیده است
آسمان زمین بیفتد؟
خورشید
ماه
و ستاره ها
پاره پاره
بر زمین کربلا
افتاده بود
گوییا آسمان بر زمین افتاده بود
و چه کسی خورشید را
ماه را
ستاره ها را
بر نیزه دیده است؟
خورشید را
ماه را
تک تک ستاره ها را
سر بریدند
زمین را ظلمت گرفت
آسمان گریست
خاک کربلا
شرمسار از آدمی
خون گریه کرد
لبهای تشنگان را
آب دید
فرات هم گریه کرد
به کربلا از هر طرف که نگاه می کنی؛ سوز است، آه است؛ مظلومیت است، گذشت است, عشق است. یکی طرف چنان عظمتی به پاست که فرشتگان هم بی شک به تماشا ایستادند و یک سو انسانها چنان کوچکند، چنان بی ارزشند که در می مانی مگر می شود که انسان به این درجه از حقارت هبوط کند. عجب تقابلی است که در تقابلشان فکر عاجز می ماند.
حال تصور کنید زینبی را که نوه نبوت است، دختر زهرا است، دختر علی است؛ خواهر حسن و حسین و عباس است. چه کم دارد زینب از بزرگی؟ و حال تصور کنید که زینب دست بسته، خسته، میان هزاران چشم ناپاک به شهری پا بگذارد که روزگاری نه چندان دور بانوی شهر بود؛ دختر خلیفه بود، نوه ی رسول بود. چه تقابل عجیبی است؛ زینب، زینت دل علی، آرام جان حسین؛ اسیر شهری باشد که روزگاری بانوی آن شهر یود. روزگاری در آن شهر عزت داشت و حال مردمانی نه مرد به تماشای بانو بایستند. چه تقابل تلخی است که حقیران به تماشای بزرگان بایستند. و زینب جز زیبایی نبیند. امان از دل زینب...
تصور سختی است که عزیزی به دست پست ترین مردمان به اسارت برود. تصور تلخی است که بزرگی به دست حقیرترین انسانها تحقیر شود. مردمان شهری به تماشای اسارتشان بایستند که روی نامردی را سفید کردند، روزی نامه نوشتند، به مهمانی خواندند و روز دیگری در کوچه ها به تماشا ایستادند. امان از دل زینب... .
کربلا را پشت سر بگذاری، عزیزانت را بی کفن بر دشت کربلا رها کنی, اطرافت را دشمن گرفته باشد، دردی به عظمت یک کوه بر دلت سنگینی کند و بر شهری پا بگذاری که مردمش به تماشایت ایستاده باشند. کوی به کوی، برزن به برزن از هر شهر و دیاری که بگذری چشمها به تماشایت بایستند؛ نگاهها خوارت کنند. امان از دل زینب... . هر چه بگویی باز هم کم می آوری... امان از دل زینب... .
چرا در اغلب خانه های امروزی پنجره ها کوچک هستند؟ آیا معمارها و مهندسها نشده است شب باشد، دلشان گرفته باشد، خواب به چشمشان نیاید؟ اگر پنجره ها کوچک باشند به کدام آسمان می توان نگاه کرد؟ با کدام ماه، با کدام ستاره ها می توان همراز شد؟ شب وقتی شب است که آسمان صاف باشد، ماه وسط دشت آسمان نشسته باشد، گاهی به تو کامل نگاه کند و گاهی ناز کند و نصف و نیمه رخ بپوشاند، شب وقتی شب است که ماه، ستاره ها را دور خودش چیده باشد، هر از گاهی یکی از این شهابها در دشت آسمان بدود و زمین بخورد.شب وقتی شب است که همه جا ساکت باشد، همه خواب باشند و تو باشی و آسمان باشد و ماه باشد.
شب وقتی شب است که آسمان کمی ابری باشد، روی ماه ماه را پوشانده باشد و هر گوشه ای ستاره ای دور از چشم ماه چشمکی به زمین بزند.شب وقتی شب است که ماه ناز در دشت آسمان حرکت کند و همه ی عاشقانش را با نگاه بدرقه کند و تمام آنهایی را که بیدارند نگاه کند و از آسمان زمین را روشن کند.
شب وقتی شب است که آسمان دلش گرفته باشد، بغض کرده باشد، اما نخواهد آنهایی را که خوابند از خواب ناز بیدار کند و آرام بگرید. گاهی تا صبح گریه کند و ماه نباشد که دلداریش دهد و اشکهایش موسیقی آرام باشد. شب وقتی شب است که پنجره ای بزرگ باشد و آسمان بالای سرت باشد و خدای آسمان باشد و تو باشی و نجوای عاشقانه ای با خالق آسمان که شاهدش فقط خدا باشد، آسمان باشد، ماه باشد و تو باشی. همین زیباییهای شب است که خالق شب به شب سوگند می خورد( و به شب وقتی سپری شود، فجر،4) (سوگند به شب چون پرده برآن پوشد، شمس؛ 4). (سوگند به شب چون پرده افکند، لیل، 1).
محرم, کربلا, مهمان, حسین(ع), شهید, تشنه، لبهای خشکیده، نیزه، تنهای افتاده بر خاک، سرهای بر نیزه، قتلگاه, شهید قتلگاه، تنور، سری مهمان تنور، آب، سقا، مشک پاره، شیرخواره، اسب، پیکرهای پاره پاره، انگشت، دستهای بریده، خیمه گاه، آتش، دخترکان تشنه لب پا برهنه، خار، اسارت، صبر.
هر یک از این کلمات به تنهایی مرثیه ی رسائی ست که برای سوختن دل و باریدن اشک چشم کافی ست. نامش که بیاید خود به خود اشک می آید، خود به خود دل می سوزد، نامش که بیاید سلام بر لبها جاری می شود. سلام بر محرم، سلام بر کربلا، سلام بر حسین(ع)، سلام بر شهیدان کربلا.
با انسانها باید از انسانها سخن گفت. (ما با انسانها سخن می گوییم و همه ی امور مربوط به طبیعت انسان، لذتها، دردها و آرزوها)(قوانین). آدم از ساحت برین هبوط کرد و آدمیان زندگی را در این جهان آغاز کردند. اما انسان به تنهایی نمی توانست نیازهای خود را برآورده سازد و ناگزیر از زندگی اجتماعی بود. افلاطون دلیل به وجود آمدن شهر را اینطور بیان می کند که هیچ کس برای خودش کافی نیست، بلکه انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد از دیگران می خواهد که در یک جا جمع شوند و با هم زندگی کنند(جمهوری).
زندگی سرشار از غم و شادی و انسان چشنده ی شادیها و غمها است. اما هر کسی نمی تواند در برابر سیل غم و لذت شادی بر خود مسلط شود. به قول افلاطون هر غم و شادی با خود میخی دارند که روح را به تن محکم می کنند (فایدون). انسان باید از غار دنیا بیرون آید و بر شادی و غم و روزمرگی های زندگی فائق آید و به جستجوی حقیقت بپردازد. هدف از زندگی نجات انسان از غار جهان است و انسان در ابتدا باید خودِ خویش را بشناسد. ( هدف تحلیل شخصیت انسان است و معلوم ساختن اینکه بذرهای عدالت و ظلم و فضیلت و رذیلت در کجای ارواح افراد انسانی قرار دارند) (تاریخ فلسفه).
انسان در جهان محکوم به زندگی است اما باید نوع زندگی خود را، خود انتخاب کند. انتخاب بین خوبی و بدی کشمکش بزرگی است، خیلی بزرگتر از آنچه که مردم تصور می کنند. شاید بتوان گفت که این انتخاب میان خوبی و بدی نه تنها زندگی این جهانی انسان را می سازد، بلکه سرنوشت آدمی را در جهان دیگر نیز رقم می زند.
میزان کسب حقیقت جایگاه انسانی انسان را مشخص می نماید. در این جهان و سبک زندگی و ارزشها و غیر ارزشها و با توجه به اینکه گاه در زندگی دنیا جای ارزش و غیر ارزش با هم عوض می شود، آنچه انسان بودن انسان را می سازد درون هر انسانی ست. چه بسیار شده است که انسانهای به ظاهر ساده و فقیر دارای چنان روح بزرگی بوده اند که به مقام نبوت رسیده اند، و چه بسیار انسانهای به ظاهر آراسته که دارای روح پلیدی بوده اند که نامشان لکه ی ننگی بر نام انسان بوده است. اما فقط همین نیست، گاهی در این دنیا قضاوتهای آدمها بر اساس ظاهر انسان است در حالیکه آنچه انسان را انسان می سازد انسان نهفته در درون انسان است.
انسان درون انسان را شناخت و رسیدن به حقیقت به کمال می رساند، هر کس به حقیقت نزدیکتر دارای کمال بیشتری ست. تعدادی از آدمها به دیدار تمام حقیقت نائل و عده ای دیگر از هر دیداری محروم می شوند؛ و در دره ی حیوانیت سقوط می کنند، هر چند که به قول سعدی:
پسر نوح با بدان بنشست * خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند * پی نیکان گرفت و مردم شد
و عده ای به دیدار جزئی از حقیقت موفق می شوند. حقیقت نوری ست که چون بر آیینه ی دل بتابد انسان درون انسان را به انسان نشان می دهد و انسان، انسان گم کرده ی درون خویش را می یابد. به هر مقدار که زنگار روی آیینه دل را پوشانده باشد به همان اندازه انسان در جهل خویش می ماند و همین جهل انسان است که در این جهان فاجعه می آفریند، جنگ به پا می کند، خون می ریزد و ... .