سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


  دوره کارشناسی شهر تهران دانشجو بودم و سال اول و به تبع آن ترم اول سخت گذشت، چون اولین بار بود که از خانه و خانواده اینقدر دور می شدم. ترم اول و بعد از آخرین امتحان دلم حسابی هوای خانه را کرده بود، برای همین دیگر صبر نکردم و بعد از آخرین امتحانم به ترمینال آزادی رفتم و برای اولین اتوبوسی که به سمت مقصدم می رفت بیلط گرفتم.

   اتوبوسهای مهاباد هم از شهر ما عبور می کنند و بیلط من برای اتوبوس مهاباد بود. به راننده که کرد بود گفتم قرار است فلان شهر پیاده شوم و سپس سر جایم نشستم. من آدمی نیستم که هر جایی بتوانم بخوابم، باید بالش و جای خودم باشد تا خوابم ببرد. آن روز نمی دانم از خستگی زیاد بود یا اعتماد به راننده که سپرده بودم مرا بیدار کند خوابیدم و چه خواب عمیقی. بیدار که شدم ساعت سه نصف شب بود و من باید تا آن ساعت به مقصدم می رسیدم و بین خواب و بیداری و اینکه بیرون برفی بود و کولاک اصلا متوجه نشدم آن جایی که هستیم کجاست و پیاده شدم.

    تازه وقتی که هوای سرد بیرون به صورتم خورد و خواب را از سرم پراند متوجه اشتباه بزرگم شدم. وقتی به تابلوی روبرویم نگاه کردم شکه شدم، تابلو نوشته شده بود به طرف مهاباد. تازه آن لحظه بود که من متوجه شدم توی خروجی به طروف مهاباد هستم، یعنی جایی دورتر از مقصدم. من شهر مقصدم را رد کرده بودم و آن هم ساعت سه نصف شب و آن هم یک دختر، آن هم توی برف و کولاک تنهایی ایستاده بودم کنار جاده. من بودم و چند تا سگ گرسنه که صدای پارسشان می آمد و دیگر هیچ خبری از هیچ چیز نبود.

   چند دقیقه بعد که از شک در آمدم اول حسابی به خودم فحش دادم که چرا آن شب را در خوابگاه استراحت نکردم تا فردایش با خیال راحت حرکت کنم و بعد یاد گوشی و زنگ زدن به خانه و کمک گرفتن افتادم. اما شارژ گوشیم تمام شده بود و گوشیم داشت خاموش می شد. نمی دانم چرا فکر می کردم که  شهر امن تر باید باشد و همین طور به طرف داخل شهر راه افتادم و تمام مدتی که راه می رفتم مدام یک آیه در ذهنم تکرار می شد. (و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد در آن حال به جز خدا تمام آنهایی که به خدایی می خواندید، از یاد شما بروند و آنگاه که خدا شما را به ساحل سلامت رسانید باز از خدا روی می گردانید و انسان بسیار ناسپاس است. آیه 67 سوره اسراء).

   آن شب با خودم عهد کردم که هر روز هر چقدر که توانستم از قران را با معنیش بخوانم و شاید اثر همان عهد بود که همان لحظه اتوبوسی جلوی پای من ترمز کرد و سوار شدم و مرا به ترمینال رساند و من با اولین ماشین به سلامت به خونه برگشتم. وقتی پدرم ماجرا را فهمید دیگر اجازه نداد سوار اتوبوس شوم و تا آخرین سال دانشگاه هر جوری بود برایم بلیط قطار تهیه می کرد.

 




لیلا ::: دوشنبه 98/2/23::: ساعت 7:14 عصر


   هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشتم و هنوز هم نشده که توقعی داشته باشم، اما به تو که می رسم فرق می کند. هیچ وقت از هیچ کس ذره ای توقعی ندارم اما به تو که می رسم توقعم می شود خروار خروار. خروار خروار یعنی یک دنیا، یعنی همه چیز، حتی بزرگتر از تصوراتم. هیچ وقت، هیچ کس برای من خاص نبود، معمولی بود، خیلی معمولی، برای همین است که هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشته و ندارم، اما به تو که می رسم فرق می کند، تو برای من همیشه خاص بودی و هستی، تو نمی شود که معمولی شوی، تو نمی شود، که همه شوی، تو فقط تویی. هر جور که نگاهت کنم، هر جور که تصورت کنم باز هم متفاوتی. هیچ وقت از هیچ کس توقعی نداشتم و ندارم، چون همه در زندگیم هستند آنچنان که باید باشند، یک جور معمولی هستند، خیلی معمولی، اما به تو که می رسم فرق می کند، تو در زندگیم معمولی نیستی، همه نیستی. همه برای من همیشه یک رنگ آن هم کمرنگ بودند، اما به تو که می رسم می شوی پررنگ، می شوی همه رنگ. نمی دانم از کی خاص شدی، یا نه همیشه خاص بودی.

   اشتباه است اگر فکر کنم، من تو را متفاوت کرده ام، من تو را تغییر داده ام، من تو را پررنگ کرده ام، من به تو رنگ بخشیده ام، من تو را خاص گردانیده ام، نه، تو اینگونه بودی. تو وقتی خود متفاوتی چگونه می خواهی که من تو را متفاوت نگاه نکنم، تو وقتی که خاص هستی چگونه انتظار داری من تو را معمولی ببینم، تو وقتی که پر از رنگی و همه ی رنگها از توست چگونه می خواهی که من تو را بی رنگ ببینم. تو از همان ابتدای زندگی من بودی، تو همیشه در سراسر زندگیم حضور داشتی، وقتهایی بوده که دیگرانی نبودند اما تو همیشه بوده ای، شاید وقتهایی هم بیاید که دیگرانی نباشند اما تو همیشه خواهی بود. می بینی خود تو هستی که همه چیز را متفاوت می کنی؟ وقتی با تو همه چیز متفاوت است پس چگونه می خواهی که تو برای من فرق نداشته باشی؟ می بینی حق دارم که با وجود تو از هیچ کس، هیچ چیز نخواهم. اما از تو انتظارها دارم خیلی هم انتظار دارم. از تو می خواهم و فقط از تو می خواهم، تو هر کسی نیستی، تو می توانی و وقتی می توانی از من می خواهی از تو نخواهم؟ مگر می شود؟

   دست خودم نیست، از تو انتظار دارم، همیشه از وقتی یادم میاید از تو انتظار داشته ام. ترازوی انتظارم به تو که می رسد سنگین می شود، خیلی سنگین. خواستن از دیگران معنی ندارد، چون دیگران همان دیگران معمولی هستند که می دانم نمی توانند، اگر هم بتوانند آدمند دیگر، هزار جور فکر و خیال دارند، هزار جور حساب کتاب دارند. اما به تو که می رسم فرق می کند، از تو انتظارم جور دیگری است، از تو خواستنم هم جور دیگری است. تو حساب کتاب های آدمها را نداری، تو فکر و خیال آدمها را نداری، آدم ها فردا نگرند، آینده بین هستند اما تو که همیشه هستی، همیشه آن بالا بالاهایی و همیشه می توانی. می بینی باز هم تویی که متفاوتی و همین تفاوت توست که انتظارم را بالا می برد. آدمها هر کاری را نمی توانند انجام دهند، آدمها بخشیدنشان حد دارد، حدود دارد، اما تو می توانی و برای بخشش تو حد و حدودی نیست. من از تو چیزهایی را می خواهم که هیچ کس نمی تواند به من ببخشد. دست خودم که نیست من از تو توقعها دارم. تویی که می توانی من از تو انتظارها دارم.

 




لیلا ::: شنبه 98/2/21::: ساعت 7:42 عصر


   هیچ کس برای خودش کافی نیست. انسان هر چند تنها زاده می شود و تنها می میرد اما نمی تواند به تنهایی زندگی کند، نه آنکه نتواند اما در تنهایی قادر به برآوردن نیازهایش نیست. انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد خودش به زیستن با دیگران نیازمند است. انسان در جهان محکوم به زندگی است. جهان به وجود آمده و مخلوق است، همچون انسان که مخلوق خالق خویش است. تمام آدمیان در تمام دورانها در این جهان زیسته اند و این زیستگاه ماست.

   اما نکته ی اصلی این است که باید دید که این جامعه است که بر انسان و سرنوشت او حکومت می کند یا انسان است که جامعه را تشکیل می دهد. جامعه از تک تک آدمها به وجود آمده است و هر انسانی هر چند به تنهایی جامعه نیست، اما این جامعه هم نیست که بر انسان حکومت می کند. آدمیان جامعه را برای آسوده تر زیستن به وجود آوردند؛ پس این انسانها هستند که باید به جامعه شکل دهند، الگو بسازند و تعیین سرنوشت کنند، نه آنکه محکوم به شرایط جامعه باشند. گاهی برخی خود را و سرنوشت خود را محکوم جامعه می دانند و چگونه زیستن خود را و خطاها و تلخیها و ناهمواریهای زندگی خود را به جامعه مرتبط می دانند. هر چند نمی توان تاثیر جامعه را نادیده گرفت اما به صورت مطلق نیز نمی توان سرنوشت خویش را به جامعه متصل دانست. بسیاری از بزرگان در جامعه یی زیسته اند و برخلاف جریان جامعه زندگی کرده اند. مهم این است که معنای زیستن را بدانیم.

  انسانهای دوران ما خواب زده اند، گویی رفاه زدگی با خود خواب زدگی آورده است. رفاه زدگی نه به آن معنایی رایج آن، بلکه رفاه زدگی به معنای پیشرفت علم و صنعت عصر حاضر. چنان مجاز را حقیقت جا زده اند که در دنیای مجاز همچون جهان حقیقی زندگی می کنند. آدمی باید از این خواب بیدار شود و به یاد آورد که همه چیز این جهان از لذتها و دردها، غم ها و شادیها و ... همه رونوشتی از اصل است و ادمی اصل را رها کرده و به رونوشتی اکتفا نموده است. باید فریاد زد که این جهان معرکه ای چون معرکه ی کودکانه بیش نیست، شاید شنیده شود.

 




لیلا ::: شنبه 98/2/21::: ساعت 12:3 صبح

 
...

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر  ...................  کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست (مولانا)

 

دیروز شیخ ما چراغ به دست

خسته از دیو و دد

در پی انسان می گشت

....

....

خسته از جستجوی بی سرانجام انسان

امروز شیخ ما چراغ به دست

به دنبال خدا می گردد

....

 

 

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/2/18::: ساعت 5:35 عصر


جنس نگاهشان را خوب می فهمی، معنی حرفهای در گوشیشان و پچ پچ هایشان را می دانی. می دانی نقل سخنشان هستی، می دانی که اینبار انگار تو سوژه ی دورهمی هایشان شده ای، اینبار قرعه ی نگاهها و حرفها به نام تو خورده است، اینبار تو نقل محافلی و حرفهایی که گمان می کنند پشت سرت می زنند. یکی پشت سرت حرف می زند و یکی انگار ایثارگر است و داوطلب رساندن حرفهایشان می شود. امروز تویی، فردا منم و پس فرد ا... و این چرخه همچنان ادامه دارد.

   می نشینند دور هم و سبزی پاک می کنند برای آش نذری و آن وسط کله پاچه ی کسی را هم بار می گذارند که علاوه بر دستها، زبانها و دهانهایشان هم بیکار نماند. اگر بگویی هم چرا؟ می گویند رودربایستی که نداریم روبرویش هم همین حرفها را می گوییم، اگر بگویی غیبت است، می گویند چادرنماز آب نکش که انگار تو هیچ گناهی نمی کنی، همه، همه جور گناهی می کنند حالا ما هم یکم حرف می زنیم، دروغ هم که نمی گوییم، از کنارشان کافیست تکان بخوری یکی به آن دیگری می گوید، خدا به دور جوانهای امروزی هم حیا ندارند می بینی خجالت نمی کشد این طرز حرف زدنشان است، بزرگتر و کوچکتری حالیشان نیست.

   البته کاش قصه به همین جا ختم می شد می دانی چنین محفلهایی چگونه است، نمی خواهی بروی، می آیند دعوتت می کنند، عذر می تراشی که نروی باز هم می نشینند و برای نرفتنت از غرور و خودخواهی و ... هزار حرف دیگر می زنند و باز یک ایثارگر داوطلب رساندن حرفها می شود و در آخر نصیحت مادرانه ایی که به خاطر خودت می گویم و همین می شود معضل، می شود فکر و خیال که چه کنی؟ رفتن یا نرفتن هم مساله ای می شود برای خودش... .

 




لیلا ::: سه شنبه 98/2/17::: ساعت 3:55 عصر


نیچه نوشت

خدا را کشتیم

از وقتی که ماه سنگ

خورشید گلوله ای آتشین

و زمین توپی معلق در فضا

و انسان از نسل میمون شد

و طبیعت حاکم گشت

خدا مرد

...

...

اما، نه نیچه

انسان بود که مرد

و بر مرده ی خویش پایکوبی کرد

خدا هنوز هم آن دور دستها ایستاده است

و با امید به انسان می نگرد.

 


 



لیلا ::: سه شنبه 98/2/17::: ساعت 3:9 عصر


   نمی خواهد اینطور نگاهم کنی، می دانم می خواهی بگویی دیر آمدم. تو می دانی از کی راه افتادم، نه، مقصودم این نیست که خانه ی تو سر راست نباشد، مقصد گم شده باشد، نه ، آدرس خانه ات خیلی هم سر راست است. من الفش را نگفته تو تا ی اش را می خوانی، می دانی می خواهم چه بگویم؟ تو خط به خط مرا بهتر از من می خوانی، تو مرا حفظی، من حرف نزده هم می دانی چه می خواهم بگویم. می دانم می دانی همه ی بهانه هایم را، همه ی عذر تراشیدن هایم را، همه ی اما و اگرهایم را، همه چیز را می دانی. از آن دفعه که خداحافظی کردم، رفتم که نروم که باشم اما رفتم و رفتم. از آن دفعه که به تو قولها دادم قولهایی که می دانی یادم رفت و بعضی هم یادم بود اما می دانی می خواهم بگویم نشد، اما خوب می دانی بهانه است دیگر، همان داستان اما و اگرهاست، همان داستانهای نشد است البته خودمانیم خودم هم می دانم می شد اما می گویم نشد که سر وجدانم را کلاه بگذارم، که دل سر خوشم را خوش کنم.

  اما یک چیزهایی را راست می گویم، مثلا اینکه دلم نمی خواست از آن دفعه که رفتم بروم و تو را یادم برود، دلم نمی خواست تو بروی یک گوشه ی دنج زندگیم و همانجا بمانی و گاهی یادت کنم، دلم نمی خواست تو در جریان زندگیم کمرنگ شوی، حاشیه بشوی، خط بخوری اما شد دیگر. از آن دفعه ای که خداحافظی کردم زندگی افتاد روی دور تندش، حادثه ها پشت سر هم آمد، جریانها مثل سیل یکهویی راه افتاد، یکهویی همه چیز را شست و یکهویی ویرانم کرد، بعضی اتفاقها مثل زلزله آوار شد روی زندگیم و در همه ی اینها دلم می خواست دست تو پشتم باشد و بگویی من هستم، اما احساس کردم نیستی و البته می دانم فکرم اشتباه است، غلط است اما می شود دیگر، انگار یکی دم گوشت می خواند می بینی نیست، می بینی حالا که بهش احتیاج داری خبری ازش نیست و انگار تو دلت می خواهد باور کنی که نیست و انگار می خواهی باور کنی که فراموش شدی و نامید شوی و همه ی اینها دست به دست هم داد که یادم رفتی، نه اینکه کلا فراموش شوی ولی کمرنگ شدی.

   خودت خوب می دانی، احتیاج به گفتن من نیست، تو در زندگی من کمرنگ شوی یا پر رنگ چیزی از تو کم نمی شود، تو چیزی از دست نمی دهی، کمرنگ شدن تو، به حاشیه رفتن تو دودی می شود و به چشم خودم می رود. خوت هم خوب می دانی همین که کمرنگ شدی پایم لغزید، بعضی راهها را غلط رفتم و سرم را به چه سنگ هایی که نکوبیدم و همین شد که آدرس خانه ات را فراموش کردم. حالا باز هم مرا به خانه ات خوانده ای، گفته ای باز هم مهمانی داری و باز هم خواسته ای من هم بیایم. هر چند دیر اما می آیم و اینبار باز هم قولها می دهم که یادم نرود که فراموشت نکنم و باز هم نمی دانم چه خواهد شد اما حالا که خوانده ایم می آیم... .

 




لیلا ::: دوشنبه 98/2/16::: ساعت 12:34 عصر

 
...

من به امید شانه های تو بغض کردم

اما دیوار تکیه گاهم شد

من به امید دستهای تو دست دراز کردم

اما زمین دستهایم را گرفت

من به امید عشقت دل به تو دادم

اما دلم به سنگ خورد

با من اندازه ی من حرف بزن

من به اندازه ی تو سنگ نشدم

 



لیلا ::: شنبه 98/2/14::: ساعت 8:4 عصر


   دین مساله ای که امروزه کم رنگ شده است. گویی دین چیز دست و پا گیری است که باید به کناری نهاده شود. اما دین امر مهم و اساسی است که نادیده گرفته می شود و گاه حتی انکار می شود. دین اساس زندگی است. دین دو کارکرد دارد: کارکرد فردی و اجتماعی.

  رمان خرمگس نوشته ی لیلیان اتلین، داستان پسری است که به پدر مقدس اعتقادی عمیق دارد اما بر اساس حوادثی متوجه می شود که پدر مقدس، پدر نامشروع خود اوست و این موضوع چنان ضربه ای به او وارد می کند که در محراب مجسمه ی عیسی را می شکند و سر به طغیان می گذارد و در پایان پدر مقدس نامه ی اعدام پسر خود را امضا می کند. در اینجا کارکرد فردی دین را می توان به گونه ای مشاهده کرد. دین و باور پسر بر اساس اعتقاد به یک شخص شکل گرفته است و وقتی آن شخص به هر دلیل قداست خود را از دست می دهد دین برای او زیر سوال می رود. اما آیا واقعا دین باید بر اساس باور به فرد یا افرادی شکل بگیرد؟ آیا اعتقاد ما به خاطر افرادی است و اگر آن فرد یا افراد دچار اشتباه و خطا شوند کل دین باید متزلزل شود؟

   در قرون وسطی مردان دینی به نام دین به مردم ظلم و ستم بسیار کردند نتیجه این شد که بعد از رنسانس دین به کناری نهاده شد و اعتقاد و باور مردم به دین از بین رفت و ثمره و نتیجه ی آن، غرب و زندگی غربی در شکل کنونی آن است. در اینجا دین کارکرد اجتماعی خود را از دست داد.

   دنیای بزرگ ما بر مبنای تک تک افراد انسانی شکل گرفته است، اما هر یک از افراد انسان نیز برای خود دنیایی در درون خود دارد، برای ساختن دنیای بزرگ، باید تک تک افراد انسانی دنیای کوچک خود را بسازند. اما برای ساختن دنیاهای کوچک باید دید که دین برای هر یک از آنها چه معنایی دارد؟

   فارغ از کارکردهای دین باید این نکته روشن شود که دین برای من نوعی چه مفهومی دارد؟ دین چه نقشی در زندگی من بازی می کند؟ نتایج باورهای دینی برای من چگونه است؟ آیا دین از من انسان بهتری می سازد یا نه؟ آیا دین زندگی بهتری به من می بخشد؟ دین و باورهای دینی آیا زندگی آرام و با انگیزه ای را برای من به ارمغان می آورد؟ وقتی دین به شکل یک باور و اعتقاد قلبی و عقلی برای من باشد و من براساس عقل دین را پذیرفته باشم دیگر با از بین رفتن قداست فردی باور من از بین نمی رود.

   لوط نبی در جامعه ای زندگی می کرد که غیر از او و دخترانش( و نه همه ی خانواده اش) تمام جامعه ی او در فساد و تباهی فرو رفته بود. اگر باور دینی ظاهری باشد در چنین جامعه ای حتی لوط هم نمی توانست باور عمیقی داشته باشد. اگر باور لوط نبی بر مبنای اعتقاد قلبی و عقلی شکل نگرفته بود آیا او می توانست در چنان جامعه ای اعتقادی راسخ داشته باشد؟ ما همچنین  می بینیم که بیشتر انبیا در محیط آلوده به فساد رشد کرده اند و در همان جامعه سعی در اصلاح جامعه ی خود داشته اند.

   باور دینی در فرد باید چنان ریشه دوانده باشد که اگر تمام جهان هم در فساد فرو برود و دین به تمام معنا انکار شود اعتقاد من نوعی باید چنان محکم باشد گه باز هم باور و اعتقاد من زیر سوال نرود و ایمان به معنای حقیقی آن این است.

 




لیلا ::: جمعه 98/2/13::: ساعت 11:36 عصر


   نشسته در کنارم و اشک می ریزد، می گویم حرف بزن. می گوید شکست عشقی خورده است. دهانم اندازه یک غار باز می ماند. می گویم تو که دوست پسر نداشتی چطور شکست عشقی خوردی؟ می گوید داشتم. متعجب تر از قبل می گویم پس چرا تا حالا من ندیده ام با کسی بیرون بروی؟ می گوید اینترنتی آشنا شدیم. به صفحه اینستاگرامم آمد، آشنا شدیم، حرف زدیم و... و  عاشقش شدم دیگر. خنده ام می گیرد اما جلوی دهانم را می گیرم، می دانم بخندم یا نسنجیده حرفی بزنم بعد از این دیگر محرم اسرارش نخواهم بود. می گویم دیدیش؟ عکسهایش را نشانم می دهد و من باز سعی می کنم دهانم قد یک غار باز نماند، با عکسهایی که چندان مالی هم نیست و مردی که سن پدرش را دارد، چطور عاشق شده است؟ می زنم به در شوخی می گویم تو که بد سلیقه نبودی؟ می گوید تو که حرف زدنش را نشنیدی؟ آنقدر خوب با من حرف می زد، تمام حرفهایی که یک عمر دوست داشتم بشنوم را به من می گفت. درمی مانم تو که کمبود محبت نداری، پدرت خوب، مادرت عاشقت دیگر چه کم داری که یکی برایت لالایی عاشقانه بخواند؟ می گوید نه تو نمی فهمی و دهانم را می بندد. می گویم خوب حرف زدن را همه ی مردها بلدند، این که دلیل نمی شود تو عاشقش شوی. می گوید نه عاشق من است، خودش گفته که عاشق من است. برایم کلی شارژ می خرید، یک بار هم برایم عروسک فرستاد. نمی دانم کدام را می گوید و می مانم چند تومن شارژ و یک عروسک پارچه ای چقدر می ارزد که به هیچ دل ببندی؟ می گویم چنین آشناییهایی قابل اعتماد نیست، می گوید، خواهر عروس خاله ام در اینستاگرام با یکی آشنا شد و بعد با هم ازدواج کردند.

   عشق و دلدادگی سن و سال نمی شناسد، فریب خوردن و فریب دادن مختص به سن خاصی نیست. آدمها در هر سنی نیاز دارند کسی تنهاییشان را پر کند و بهشان توجه کند. آنها که فریب می دهند زیرک نیستند، جهل آدمی عمیق است انگار خود فرد می خواهد که فریب بخورد، می خواهد دروغهایی که می شنود باور کند. حرفهای ضد و نقیض فرد را می شنود اما خودش را به نشنیدن، به نفهمیدن می زند، متوجه دیگرانی هم در صفحه اش می شود اما فکر می کند اگر برای همه دروغگوست، اگر همه را فریب داده با من چنین نمی کند، این جمله من فرق دارم، جمله ای است که هر کسی به خودش می گوید. اما این جمله فقط برای فریب دادن خود فرد است، خودش را قول می زند. من هم مثل دیگری، دیگری مثل من، همه مثل همیم. من فرق دارم، من زرنگم سرم کلاه نمی رود فقط توهم است. وقتی می فهمند مثل همه هستند و با دیگران فرقی ندارند که دل داده اند، که وابسته شده اند و آن رابطه ای که شکسته است.

   باز صد رحمت به رابطه های دوست پسری و دختری در محیط حقیقی. این عشقهای اینترنتی را که البته عمده اش شامل اینستاگرام است، واقعا قابل درک نیست. به واسطه یک صفحه آشنا می شوند، به واسطه یک صفحه صمیمی می شوند و به واسطه یک صفحه شکست می خورند. آشناییهایی که در چنین محیط هایی صورت می گیرد چقدر قابل اعتماد است؟ از کجا معلوم هر آنچه طرف مقابل می گوید راست باشد؟ در واقع در چنین رابطه هایی به هیچ اعتماد می کنند و خانه ای بر سراب می سازند.

  




لیلا ::: چهارشنبه 98/2/11::: ساعت 6:58 عصر

<   <<   51   52   53   54   55   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 365
کل بازدید :346848
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<