سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


خانه ی دلم از تو پر بود.

...

اما با رفتنت خانه ام پر تنهایی شد،

پر خالی شد.

خانه ای که پر از هیچ است.

از پنجره ی آن دشت پیداست و

من از پنجره اش به دشت سوخته  ی جانم می نگرم.

با رفتن تو در خانه ی من همه گلها در گلدان خشکید،

از خانه ی من همه گنجشکها رفتند.

خانه ی دلم از تو پر بود.

اما با رفتنت خانه ام از سکوت سرشار است.

در خانه ی من همه چیز یخ زد،

گل امید خشکید.

با رفتنت خانه ام آوار شد،

دیوارها ریخت،

شیشه ها شکست

و من در سکوت رفتنت را به تماشا نشستم. 

حالا بر روی ویرانه ی دلم به دشت سوخته ی جانم می نگرم.

به راه رفته ات نگاه می کنم

و در سکوت انتظار می کشم.




لیلا ::: سه شنبه 97/11/16::: ساعت 5:14 عصر


    عجیب است که نیلوفر در مرداب می روید. نیلوفر پا در لجن دارد اما سر از آب بیرون می آورد. کدام گل میان کدام رود می روید؟ میان مرداب رویش نیلوفر عجیب است.

   عجیب است که لاله در کوهستان میان سنگها و صخره ها می روید. لاله گلبرگهایش نازک است و خاطرش لطیف که به دست زدنی پرپر می شود و چگونه با این طبع نازک سر از میان صخره ها درمی آورد؟

   عجیب است روییدن گل رز در کویر. گلی که فقط در بیابان می توان آن را یافت. در میان آتش صحرا روییدن رز عجیب است. روییدن گل عجیب است اما... .

   گاهی ما در مرداب زندگی گیر می کنیم و در سکون به تماشای زندگی می نشینیم، گاهی گمان می کنیم در باتلاقی افتاده ایم که راه برون رفت نداریم و اگر دست و پا بزنیم بیشتر فرو می رویم، در حالیکه زیباترین گلها در مرداب می روید.

   گاهی میان کوهی از سختیها و دردهای زندگی گیر می کنیم و ناله هایمان گوش فلک را کر می کند. گاهی گمان می کنیم در برابر کوهی از سختی ایستاده ایم که نمی توانیم کمی از این کوه درد را جابه جا کنیم در حالیکه لطفترین گلها در کوهستان می روید.

   گاهی گمان می کنیم زندگیمان خالی و دستهایمان خالی است. گاهی زندگیمان را مثل بیابانی خشک و بی حاصل می بینیم که چیزی در آن جز سراب نیست. رویاهایی دور مثل سرابی در بیابان. اما در کویر هم رز می روید.

   نمی دانم چگونه و چراییش را هم نمی دانم. نمی دانم چرا نیلوفر برای مرداب، لاله برای کوهستان، رز برای بیابان انتخاب شده است؟ نمی دانم چرا مرداب سکون برای یکی از ما، سختی و درد برای آن دیگری ما و دستهای خالی برای برخی دیگر ماست، اما می دانم در هر شرایطی می شود معجره ای خلق کرد.

  شاید عشق است که نیلوفر را در مرداب، لاله را در کوهستان، رز را در بیابان وادار به روییدن می کند. اگر عشق باشد می شود معجزه خلق کرد. فقط کافی است که عاشق باشی... .




لیلا ::: جمعه 97/11/12::: ساعت 10:52 عصر


    لایب نیتس می گفت، برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه کل کائنات از آن با خبر شود. پس چگونه است که برگهای همه درختان ریختند و هیچ کس در کائنات صدایشان را نشنید. چگونه است که صدای ناله های برگهای ریخته زیر پای عابران به گوش هیچ کس نرسید.

    چگونه است که کودکان گرسنه ی این چرخ هر شب گرسنه می خوابند و خوابهای گرسنگیشان تکرار می شود و صدای گریه هایشان را کسی در کائنات نمی شنود. چگونه است صدای گلوله ها و شیون و فریاد آدمها در این چرخ گردون نمی پیچد و کائنات شب در سکوتی ژرف می خوابد. چه دروغ بزرگی است، صدای افتادن برگی از درخت در کل کائنات بپیچد، صدای جنگ، صدای ترس کودکان، صدای شیون مادران، صدای گرسنگان، صدای گریه ی مظلومان، صدای الغوث انسان مانده در زیر پای ظالمان اما در کائنات نپیچد.

   نه، اما شاید صدای افتادن برگی از درخت در کل کائنات بپیچد و شاید این گوشهای انسان است که نمی شنود. شاید گوشهای انسان چنان با هیاهوی روزمرگی ها پر شده است که دیگر صدای افتادن برگها که سهل است صدای گریه ها و دردها را نیز نمی شنود. انسان فراموش شده ی انسان امروز است و آن که انسان را فراموش کند چگونه می تواند صدای افتادن برگها را بشنود. سهراب می گفت چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. اما فقط چشمها نیستند، گوشها را هم باید بر روی هیاهوی روزمرگیها بست، فقط کمی سکوت لازم است. اگر کمی سکوت باشد، شاید بشود صدای افتادن برگی از درخت را هم شنید.




لیلا ::: شنبه 97/11/6::: ساعت 4:28 عصر


   می گویند آب روشنی است، آری راست می گویند آب روشنی است.

   خواب رفتنت را دیده بودم، می گویند خواب بد را به آب بگویید تعبیر نمی شود. من خوابم را به آب گفته بودم، پس چرا خواب رفتنت تعبیر شد؟

   می گویند پشت سر مسافر آب بپاشید باز می گردد، هنگام رفتنت باران تمام کوچه را شسته بود و اشک صورت مرا، اما باز من کاسه ای آب پاشیدم تا تو برگردی، اما چرا رفتنت را بازگشتی نبود؟

   می گویند آرزوهای دلتان را به آب بگویید، من آرزوی آمدنت را به آب گفتم، پس تو چرا نیامدی؟

   آب روشنی است، راست می گویند، عیب از دل من بود که تو را به روشنی آب دیده بود.




لیلا ::: چهارشنبه 97/11/3::: ساعت 5:41 عصر


   صدای گوینده ای در فضا می پیچید، در انتظار قطار کنار ریل های ایستگاه ایستاده بودم. بار سفرم را بسته و چمدانم در کنارم آماده ی رفتن بودم. راه منتظرم بود، راهی ناشناخته. باید می رفتم، به اجبار آمده بودم و به اجبار می رفتم. تنها آمده بودم، با دستهای خالی. حال می رفتم، با چمدانی در دست، اما تنها می رفتم.

   کسی نبود برای رفتنم گریه نکرد، کسی برایم دست تکان نداد. می رفتم اما نمی دانم کجا. مگر موقع آمدنم می دانستم کجا می آیم؟ مگر برایم گفته بودند برای چه می آیم؟ آمده بودم و حال باید می رفتم. مگر نه اینکه هر آمدنی را رفتنی است. سالها اینجا بودم، دیدنیها دیده بودم، شنیدنیها شنیده بودم، زندگیها کرده بودم و خیلی وقتها خیلی خسته شده بودم، بریده بودم، دلم خیلی وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختیار آمده بودم که به اختیار بروم؟

   اینجا آخرین ایستگاه زندگیم بود. به انتظار ایستاده بودم با چمدانی در کنارم. نگاه که می کنم چقدر تنهایم به تنهای زمانی که آمده بودم. گویی نوار زندگیم را بر روی دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانیه ای نکشیده است؟ اگر این قدر کوتاه اینجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن می خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابی ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دویده بودم، بارها زمین خورده بودم، بارها گریسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اینجا در آخرین ایستگاه به انتظار آخرین قطار ایستاده بودم.

   صدای پیچیده در فضا می گوید تا آمدن قطار زمان اندکی مانده است. می ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسی عجیب همراه خود دارند؟ می ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نیست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بیگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس می گریستم و حال زمان رفتنم باز هم می ترسم. اما باید بروم، دلم رفتن می خواهد.

   دیگر اینجا را نمی خواهم، دیگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوی ایستگاه منتظر من است. این ایستگاه آخر، این قطار آخر مرا به او می رساند. از دوریش دردها کشیده ام، رنجها برده ام و تنها خودم میزان اشتیاقم را برای دیدارش می دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنیها دارم. این قطار مرا به او می رساند. چمدانم را به دست می گیرم، قطار نزدیک است.




لیلا ::: دوشنبه 97/11/1::: ساعت 6:51 عصر


    تو را دوست دارم، نه برای آب. تو را دوست دارم، نه برای نان. تو را دوست دارم، نه برای خانه ای گرم. تو را دوست دارم، نه برای لباس تن. تو را دوست دارم نه برای خاطر خواسته هایم. تو را دوست دارم نه برای نیازهایم. تو را دوست دارم، تو را برای تو دوست دارم.

   تو را دوست دارم، نه برای نوازش دستهایت. تو را دوست دارم نه برای خاطر شنیدن حرفهایم. تو را دوست دارم، نه برای بودنت. تو را دوست دارم، نه برای حجم تنهاییهایم. تو را دوست  دارم، تو را برای دوست داشتن دوست دارم.

    تو را دوست دارم، نه برای خواستنم که خواستنی ترین هستی. تو را دوست دارم، نه برای خواستنت. تو را دوست دارم، نه برای دلم که از تو پر شده است. تو را دوست دارم، نه برای داشتن دلت. تو را دوست دارم، تو را لایق دوست داشتنی دوست دارم.

    تو را دوست دارم، نه برای رفتنت. تو را دوست دارم نه برای ماندنت. تو را دوست دارم، نه برای نگهداشتنت. تو را دوست دارم، نه برای آنکه مانع رفتنت شوم. تو را دوست دارم، تو را برای هیچ دوست دارم.

    تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که دوست نداشته ام. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که ندیده ام. تو را دوست دارم، نه برای چیزی. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسی. تو را دوست دارم، تو را برای برای خاطر خودت دوست دارم.

   تو را دوست دارم، نه برای باران. تو را دوست دارم، نه برای برف. تو را دوست دارم، نه برای سبزی زمین. تو را دوست دارم، نه برای خاطر گل. تو را برای هیچ، تو را برای همیشه، تو را فقط و فقط تو را برای تو دوست دارم.




لیلا ::: یکشنبه 97/10/30::: ساعت 6:32 عصر


    فیثاغورث می گفت فلک می چرخد، اما نه، فلک چرخ نیست، خط است، اما راست نیست، کج و معوج است. فلک نمی گردد، فلک راهی تاریک است.

   فلک بازیگری قهار است که برای هر کسی یک نقش بازی می کند. نقش فلک این است، آنکس که از اسب می افتد دیگر بلند نمی شود، حتی اگر برخیزد دیگر سوار اسب نمی شود، حتی اگر سوار اسب شود دیگر آن سوارکار نمی شود، او تجربه زمین خوردن، درد کشیدن دارد. رسم فلک این است، داغ روی داغ می گذارد، فلک زخم روی زخم می کشد، فلک نمک به زخم می پاشد، زخم درمان نمی شود، حتی اگر درمان شود، جایش برای همیشه می ماند.

   رسم فلک اینگونه است، یکی را می خنداند و دیگری را می گریاند، چشم خندان نمی تواند بگرید و آنکه می گرید با خنده بیگانه است. می گویند سخت ترین طوفانها هم می گذرد، آری می گذرد اما ویرانیش بر جای می ماند. می گویند سالهای سیاه می گذرد، آری می گذرد اما سپیدی موی، شکستگی قلب، خستگی جسم، فرسودگی روح هم می ماند. فیثاغورث اشتباه کرد، فلک چرخ نیست، بازی فلک بازی چرخ و فلک هم نیست.




لیلا ::: سه شنبه 97/10/25::: ساعت 5:47 عصر


    بغض درد در گلو، غم نم نشسته در چشم، روزگار خوش رفته را می جویم. روزگارم را گم کرده ام، به دنبال روزگار خوش گذشته همه جا را گشته ام، اما هیچ کجا نیافتم.

    باید در روزنامه ی صبح بخش گمشده ها آگهی کنم:

    روزگاری را گم کرده ام، روزگاری که خوب بود، شیرین بود، همین حوالی ها بود. فقط چشم برهم زدنی گم شد. از یابنده خواهش می کنم گمشده ام را اگر یافتید بازگردانید که من مدتهاست چشم به راهم. با گم شدن روزگار شادم، چشمهایم همیشه گریان است، دلم سوگوار و سینه ام بی صدا همیشه عزدار گمشده ی خویش است. اگر روزگاری شادی را یافتید از قلبهای شکسته، تنهای خسته، دلهای غمگین هم یاد کنید. 




لیلا ::: یکشنبه 97/10/23::: ساعت 5:48 عصر


    یادت هست، بهار بودی که آمدی. درختان سیب پر از شکوفه بودند گویی که لباس سفید عروس را به تن کرده بودند. یادت هست، باغچه ی کوچکمان را. یادت هست روزهای اول بهار بنفشه ها را، شمعدانی ها را با عشق، با لبخند کاشتیم. بهار بود، زمین به روی غنچه لبخند می زد، از آسمان باران شادی می بارید و تو می خندیدی. نمی دانم بهار دلیل آن همه زیبایی بود، یا برای بودن تو بود که همه زیبایی بود. نمی دانم بهار زیبا بود، یا برای چشمان من همه زیبایی بود. راستی اگر بهار زیبا بود، اگر بهار دلیل آن همه زیبایی بود چرا بعد از آن بهار، هیچ بهار دیگری زیبا نبود؟

   یادت هست تابستان بود، شانه به شانه زیر درختان باغ سیب قدم می زدیم، بوی عطر سیب در فضا می پیچید. می گفتی باغ سیب تکه ای از بهشت است، می گفتی سیب بوی بهشت می دهد. می گفتی من حوا و تو آدم، و اگر بخواهم برای خاطرم سیب را هم از درخت ممنوعه می چینی. زمین سبز بود، درختان سبز بود. هوا خوب بود، نسیم خنک در میان درختان می پیچید و بوی سیب می آمد. تو بودی، من بودم و هوای با هم بودنمان هم خوب بود. بهشت همان لحظه، همان جا بود. بهشت چه دارد که آن لحظه باغ سیب نداشت. تو بودی زیر درختان سیب و بوی سیب که می آمد و چشم های تو می خندید. برای من بهشت همان لحظه، همان جا بود. نمی دانم تابستان زیبا بود یا تو دلیل آن همه زیبایی بودی؟ نمی دانم باغ سیب تکه ای از بهشت بود یا برای بودن تو بود که باغ سیب بهشت بود؟ اگر برای تو نبود چرا بعد از تو دیگر باغ سیب بوی بهشت نمی داد؟

   یادت هست، پاییز بود، برگهای رنگ رنگ درختان با وزش باد می رقصیدند و تن خود را به باد می سپردند. یادت هست، گفتم جدایی برگها از درخت را نمی فهمم؟ چگونه ممکن است برگی از ریشه اش دل بکند؟ چگونه ممکن است برگی تن خود را به باد و باران بسپارد؟ مثل برگهایی که از درخت دل می کندند، تو هم دل کنده بودی. تو هم تن خود را به باد و باران سپرده بودی. تو هم رنگ پاییز گرفته بودی. چشمانت ابری بود. آسمان دلش گرفته بود، تو دلت گرفته بود، من دلم گرفته بود. تو حرف رفتن می زدی و چشمان من مثل هوای پاییز هوس نم نم باران می کرد. هوا سرد بود و چای داغ همصحبتی هامان هم سرد بود. چرا می گویند پاییز فصل عاشقان است؟ پاییز برای من بوی رفتن می دهد، بوی دل کندن می دهد. بوی جدایی، بوی فراق می دهد.

   یادت نیست، زمستان بود. تو نبودی، زمین سرد، هوا سرد بود، آسمان همیشه دل گرفته بود. قلب من مثل زمستان یخ زده بود، هوا سرد و من دلسرد بودم. زمستان نبودن تو را فریاد می زد. می دانی خوش به حال درخت است. درخت که همه وجودش را به باد می سپارد، دمی چشم هایش را می بندد و همه ی زمستان را می خوابد، درخت درد از دست دادن را نمی چشد. درخت می خوابد، درخت سردی هوا، برف را نمی فهمد. درخت می خوابد و خواب بهار می بیند. کاش بعد از پاییز، زمستانی نبود. تو با پاییز رفته بودی و کاش من هم مثل درخت تمام زمستان را می خوابیدم و خواب بهار را و آمدنت را می دیدم. اما تو رفته بودی و رفتن تو آمدنی نداشت. برای من بعد از تو فصل ها فرقی با هم نداشت. بهار زمستان بود و تابستان بوی پاییز می داد.


 



لیلا ::: دوشنبه 97/10/17::: ساعت 6:7 عصر


می گویند جوانی به دل است

دل من

انگار مدتهاست از زمان مردنش گذشته است



لیلا ::: جمعه 97/10/7::: ساعت 5:2 عصر

<   <<   51   52   53   54   55   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 84
بازدید دیروز: 365
کل بازدید :346916
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<