دوست دارم بگویم
مانند باران باش
باران
همه چیز را می شوید
اما نمی گویم
دل باران اگر چرکین شود
چه کسی آنرا
خواهد شست
...
دوست داشتم زمان مادربزرگم زندگی می کردم، آن موقع ها که آدمها جور دیگری بودند، زندگی جور دیگری بود، اصلا زندگیها زندگی بود. مادربزرگم وقتی بچه بودم فوت کرد و پدربزرگم یادم نمی آید. اما مادربزرگم آرامشی عجیب و زندگی ساده ای داشت. از تمام خانه اش زندگیش محدود می شد به اتاقی که در گوشه ای از آن علاءالدینی(چراغ نفتی) بود که از صبح غذایش را بر روی آن بار می گذاشت و در گوشه ای دیگر سماوری بود بر روی میزی کوچک و چای همیشه تازه دم و خوش عطرش آماده بود. مادربزرگم آرام حرف می زد، آرام راه می رفت، آرام غذا می خورد و حتی آرام خاطره تعریف می کرد. مدتهاست سعی می کنم مثل مادربزرگم آرام باشم و در این زندگی پرهیاهو و پر شتاب آرام زندگی کنم هرچند هنوزم هم درونم پر از هیاهوست.
مادربزرگ و پدربزرگ که عاشق هم می شوند هیچ چیز برای شروع زندگی نداشتند اما عشقشان عشق بود، مادربزرگ می گفت که با یک انگشتر کوچک بر سر سفره عقد نشست و در یک اتاق زندگیش را شروع کرد و به همین سادگی یک عمر خوشبخت بود و یک عمر ساده اما خوشبخت زندگی کرد. همیشه فکر می کنم کاش هنوز هم زندگیها مثل آن موقعها بود. مردی که مرد بود و تمام مردانگیش می ارزید به تحصیلاتی که فایده ای ندارد و صداقت یک مرد می ارزد به تمام ثروت دنیا. و با چنین مردی می شد یک عمر پیر شد.
درک زندگیهای ساده آن زمان برای ما سخت است، بخصوص در وضعیت کنونی که رقابتی برای تجمل درگرفته است و هرکسی می کوشد از هر راهی که شده از دیگران بالاتر رود. رفت و آمد که دیگر به مانند گذشته وجود ندارد اما همین رفت و آمدهای اندک هم شده است چشم و همچشمی. به خانه ها که وارد می شوی انگار به یک موزه پا می گذاری، مدتی باید وقت بگذاری و از وسایل عتیقه و دکوری و بوفه ها را تماشا کنی و سپس می رسی به فرشها و مبلها و پرده ها و چیدمانشان(دیزاین) و هماهنگی(هارمونی) و (ست) آنها و کلمه های که حتی سادگی را از زبانمان هم گرفته اند. تازه می نشینی به حرف زدن، تمام حرفها ختم می شود به رخ کشیدن داشته های مادی برای هم. هر چه انسان از لحاظ مادی پیشرفت کرد از لحاظ اخلاقی دچار رکود شد. و فقط خدا می داند که با این وضع به کجا خواهیم رسید... .
خرداد بود
فصل داغ امتحان
لایب نیتس می خواندم
برگی از درخت نمی افتد
مگر آنکه کل کائنات از آن باخبر شود
...
...
پاییز شد
برگهای همه درختان ریخت
و صدای ناله هایشان
زیر پای عابران
گوش فلک را کر کرد
خبر به کائنات رسید
پشت تریبون رفت
به صدور بیانیه
و ابراز تاسفی بسنده کرد
خواب بود
باتلاق بود
دست و پا می زدم
فریاد می زدم
غرق می شدم
...
...
خوابم یا بیدار
نمی دانم
باتلاق است
اما از هیاهو خسته ام
در سکوت و سکونی ممتد
غرق می شوم...
گوشی به دست می گیرم، پشت کامپیوتر می نشینم. می خواهم در کانالی عضو شوم، حساب کاربری می خواهد، من زنم اما دوست دارم مرد باشم، یا شاید مردم و دوست دارم زن باشم و می شوم آن چیزی که دوست دارم. کانالی دیگر، صفحه ای دیگر، حساب کاربری دیگر و مشخصاتی که من نیستم. متاهلم می نویسم مجردم، تاهلم و تعهدم را پنهان می کنم، پیرم خودم را جوان معرفی می کنم، انگار هر چه دلم می خواست باشم و نیستم اینجا پشت گوشی، پشت کامپیوتر همه یکجا فراهم می شود. می شوم آن یک نفری که من نیست. چندین چند صفحه دارم و چندین چند شخصیت و هویت. آدمهایی که منم اما من نیستم. با هر کس دلم می خواهد حرف می زنم، دروغ پشت دروغ می گویم، آری دروغ می گویم و گمان می کنم که به همه دروغ می گویم اما اولین دروغ را به خودم می گویم، به انسانیتم می گویم. به صفحه های دیگران سر می زنم به مذاقم خوش نیاید فحش می دهم. می گویی چرا؟ چون اینجا جهان مجازیست.
من خیال می کنم چون اینجا مجازیست، پس من هم انسانی مجازی هستم، همه چیز مجازیست، آدمها مجازیند، شخصیتها خیالیند، دنیای این سوی گوشی توهم است و این تصور من است از این جهان مجازی. گویی خدای این جهان مجازی هم مجازیست، وجدان هم مجازیست، انسانیت هم مجازیست. من خیال می کنم که چون اینجا مجازیست پس من مجاز به هر کاری هستم.
اما چنین نیست، اگر درون این دنیا، هزار دنیای دیگر هم باشد، باز من، من هستم، خدا، خداست، انسانیت در همه ی دنیاها به یک معناست. اگر من خودم را و باورهایم را باور داشته باشم با تغییر جهانم، با تغییر دنیای پیرامونم تغییر نمی کنم. من تعریفی از خودم دارم، تعریفی از شخصیتم دارم، هویتم را قبول دارم، هر آنچه را که هستم پذیرفته ام و این همه یعنی من و من تعریفی مشخص از خودم در ذهنم دارم. پس برای من چه فرقی می کند در کدام جهان باشم، چه فرقی می کند که با چه کسی همکلام شوم. وقتی باور دارم فحش دادن کاریست که من هرگز انجام نمی دهم، وقتی باور دارم دروغ عملی زشت است، وقتی فریبکاری را عملی نادرست می دانم پس با تغییر جهانم و با تغییر شرایط پیرامونم باورهایم را تغییر نمی دهم. جهان پشت گوشی مجازیست اما من مجازی نیستم، خدایم مجازی نیست، باورهایم مجازی نیست. فقط باید باور کنم که من، من هستم، همه جا من هستم.
یک چیزهایی اصل هستند و یا می شود گفت ریشه اند، یا همان چیزی که در فلسفه می گوییم جوهرند مثل انسانیت، اخلاق و ... و یک چیزهایی فرع هستند و یا همان که در فلسفه می گوییم عرض مثل ثروت، قدرت، موقعیت اجتماعی و ... . همیشه اصل ها، ریشه ها بوده اند و هستند اما زمانی بوده که این اصل ها پررنگ بوده اند و اکنون کمرنگ شده اند. اما فرعها، عرضها زمانی بوده که نبوده اند، از یک جایی و یک زمانی پیدا شده اند و رشد کرده اند، شاید زمانی آن دورها کمرنگ بوده اند و هر چه زمان گذشته پررنگتر شده اند و شاید زمانی برسد که عرض جای جوهر را بگیرد، فرع جانشین اصل شود. نمی دانم از کی و کجا جای ریشه ها و اصل ها و جوهر را فرع و عرض گرفت؟ گمان نمی کنم از زمان آدم و حوا اینگونه باشد؟ یعنی فکر کنید آدم و حوا می خواستند زمین را قسمت کنند آدم قسمت خوب زمین را برمی داشت و قسمتهای خشک و بیابان زمین را می داد به حوا.
این پدیده وارونگی از یک جایی شروع شد و در روزگار ما به اوج خود رسیده است اما اینجا آخرش نیست برای هر چیز نهایتی است و این وارونگی هنوز به نهایت خودش نرسیده است. وقتی فکر می کنم دلم به حال آدمهایی می سوزد که در نهایت این وارونگی زندگی می کنند. همه چیز وارونه شده است از نگاه آدمها تا طرز تفکر انسانها، از دنیای آدمها تا باورهای انسانها، همه تغییر کرده است. این وارونگی دنیای انسانها فقط انسان و انسانیتش را نشانه رفته است.
حتی نگاه عمیق هم نمی خواهد، نگاهی گذرا و سطحی هم این تغییر را نشان می دهد. در دنیای آدمها هر چیزی که عمری از آن گذشته باشد دارای ارزش و اعتبار می شود. خانه که قدیمی باشد، می شود میراث فرهنگی، بشقاب و قاشق و وسایل دیگر قدیمیشان می شود عتیقه، حتی درخت هم که سن و سالی داشته باشد می شود میراث طبیعی. در شهر ما درختی هست در یک از محله های قدیمی، خواستند محله را بازسازی کنند جوری خراب کردند و دوباره ساختند که به درخت آسیب نرسد و درخت وسط کوچه مانده است. اما در دنیای آدمها انگار پیری ارزشی ندارد، گویی پیری آفت است همه از آن می گریزند. انگار کسی دلش نمی خواهد پیر شود، همه به فکر جوان ماندن هستند. زنها بوتاکس می کنند، ژل تزریق می کنند، گونه می کارند و مردها مو می کارند، پوست می کشند و موهایشان را رنگ می کنند و ... . انگار مسابقه ی جوان ماندن راه افتاده است و همه در تکاپویند برای جوان ماندن. زمانی پیری ارزش بود، پیران ارزشمند بودند و اکنون همه می خواهند جوان بمانند و قیمتی که برای جوان ماندن پرداخت می کنند مهم نیست و این همان پدیده وارونگی است. دوستی دخترها و پسرها و اقسام و انواعش شده است مظهر تمدن و اگر غیر این بیندیشی می شوی امل و قدیمی که فکرت بسته است و نجابت و پاکدامنی افکاری پوسیده محسوب می شود، این هم پدیده وارونگی است. سیگار کشیدن شده است نشانه روشنفکری و ... . دنیایی ما آدمها دنیای وارونگی است.
در وارونگی کسی به ریشه ها توجهی ندارد، اصل جایش را به فرع داده است، عرض جای جوهر را گرفته است. پول و شهرت، موقعیت اجتماعی و ... چیزهایی که نبودند و به وجود آمدند جای انسانیت را، جای اخلاق را گرفته اند. اکنون دیگر درست زندگی کردن هنر نیست، اگر بتوانی جیب های مردم را خالی کنی و جیب های خودت را پر کنی هنر کرده ای و برای همین است که دزدها دیگر مردان سبیل از بناگوش در رفته نیستند، بلکه کت و شلوار پوشهای تحصیلکرده ای هستند که به جیب هم قانع نیستند و بانک خالی می کنند و می روند. و این گفته ها مشتی از خروار است و اگر نگاهی گذرا به اطرافمان داشته باشیم هزار هزار از این وارونگی ها را می بینیم. آری دنیای ما دنیای وارونگی است و ما وارونه زندگی می کنیم... .
جهان گرد است؛ اما زندگی ما گرد نیست. ما در نقطه ای از زمان زندگیمان را بر روی این زمین آغاز می کنیم و در نقطه ای به پایان می رسیم. زندگی ما حاصل پیوند این نقطه هاست. ما مسیری را طی می کنیم که آغاز و انتهایی دارد. زندگی ما سرشار از لحظه هایی است فراموش ناشدنی. زندگی برای ما گاهی شادی است و گاهی غم، و هیچ انسانی از این قاعده مستثنی نیست. خداوند در قران می فرماید:( ما انسان را در رنج آفریدیم، بلد،4). یعنی رنج همزاد آدمی است. اثر شادی در زندگی ما پایدار نیست و زودگذر است، اما رنج ها و مشقتها اثری ماندگار در روح و زندگی انسان دارند، و شاید همین باشد که آدمی دردها و رنجهای زندگیش را بیشتر از شادیها به یاد دارد. اما نباید فراموش کنیم که اگر چه رنجها پایدارترند اما زندگی شادیهایی نیز به ما می بخشد. برخی افراد زندگی را تاریک می بینند، مانند اونامونو که به گمانش زندگی سراسر رنج است(درد جاودانگی). شوپنهاور رنج و غم را مایه های اصلی جهان می داند(جهان همچون اراده و تصور)، در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل یکی از محورهای اصلی زندگی می شود(در باب حکت زندگی). اما شاید حق با افلاطون باشد و رنج و شادی میخهایی باشند که انسان را به زندگی متصل می سازند(فایدون).
اما نوع دیگری از نگاه به شادی رو رنج هم وجود دارد و حال تعریف دیگری را مهمان جبران خلیل جبران شویم. (شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست. چاهی که خنده های شما از آن بر می آید چه بسیار که با اشک های شما پر می شود. و آیا جز این می تواند بود؟ هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در وجود شما بیشتر می شود. مگر کاسه ای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟ مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟ هر گاه شادی می کنید به اعماق دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه ی شادی به جز سرچشمه ی اندوه نیست. و نیز هرگاه اندوهناکید باز در خود بنگرید تا ببینید که به راستی گریه ی شما از برای آن چیزی است که مایه ی شادی شما بوده است. پاره ای از شما می گویید شادی برتر از اندوه است و برخی می گویید نه اندوه برتر است. اما من به شما می گویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند و این دو با هم می آیند و هر گاه شما با یکی از آنها بر سر سفره می نشینید به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است. شما همچون ترازویی میان اندوه و شادی خود آویخته اید، فقط آنگاه که خالی هستید در یک ترازو آرام می مانید).(جبران خلیل جبران ، پیامبر و دیوانه)
زندگی سرشار از غم و شادی است و انسان چشنده ی آنهاست. همه ی ما غم و شادی را تجربه کرده ایم و با خنده و گریه آشناییم. اما آیا ما سرچشمه ی غمها و شادیها هستیم و شادی و غم آفریده ی ذهن ماست؟ آیا خنده و شادی چیزی در درون ماست یا به عواملی غیر از ما بستگی دارد. گاهی بی هیچ اتفاقی یا حادثه ای ما احساس می کنیم که غمگینیم و گاهی به تلنگری یا اتفاقی به ظاهر ساده احساس شادی به ما دست می دهد. ولی گاهی نیز زندگی با اتفاقهایی که برای ما رقم می زند زندگی را برای ما سرشار از شادی و یا پر از رنج می سازد.
انسان در رنج آفریده شده است و این کلام وحی است. ما نمی توانیم رنج را انکار کنیم و آن را پدیده ای صرفا ذهنی بدانیم، هر چند بعضی رنجها که از وسواس فکری برمی خیزد منشا ذهنی دارد و نه منشا حقیقی. در نگاه دینی رنج و سختی به زندگی انسان معنا می بخشد. اولا رنجها باعث نزدیکی انسان به خدواند می گردند و ثانیا انسان خود را در میان سختیها می شناسد. آیا تاکنون دانشمند و یا انسان موفق دیگری را دیده اید که در خوشی و شادی استعدادهایش را شناخته باشد؟ درد و رنج نه تنها باعث بروز استعدادهای نهفته ی آدمی می شود بلکه باعث شناخت انسان از خویش و جهان پیرامونش نیز می شود.
می دانی پاره شدن بند دل یعنی چه؟ قلبت را کسی در مشت بگیرد، بفشارد و یکهو بکشد و از جایش در آورد و این همان پاره شدن بند دل است. یکهو همه وجودت بلرزه در می آید، انگار زلزله ای در درونت اتفاق می افتد، همه وجودت می لرزد و یک آن آوار می شوی و فرو می ریزی. بند بند وجودت می لرزد، بند بند وجودت آوار می شود، فرو می ریزد. قوه از پاهایت می رود، و پاهایت توان ایستادن را از دست می دهد، پاهایت می نشیند. انگار وزنه ای به سنگینی حجم زمین بر دستهایت آویخته اند، دستهایت بر شانه هایت سنگینی می کند. ذره ذره ی وجودت به درد می آید، ذره ذره ی وجودت می نالد، سلول به سلول وجودت گریه می کند و این پاره شدن بند دل است.
چه کسی می تواند بند دلی را پاره کند؟ پاره شدن بند دل سخت است، نه، وحشتناک است و کیست جفاکارتر از کسی که بند دلی را پاره می کند؟ دلت را بند می کنی به دلی و دلخوشیت می شود دلت که گمان می کنی به دلش بند شده است و چه لحظه ای سخت تر از لحظه ای که او بند دلت را پاره می کند؟ آنکه می گوید مرگ سخت است، پاره شدن بند دل را تجربه نکرده است. پاره شدن بند دل همان مرگ است، مرگی که در پی آن باز نفس کشیدن است، باز زجر کشیدن است، باز مردن است.
چه کسی می تواند بند دلی را ببرد؟ بریدن بند دل تلخ است، نه، زهر است و کیست ستمکارتر از کسی که بند دلی را ببرد؟ دلت را می بندی به دلش و اعتماد می کنی به دوستت دارم گفتنهایش و چه لحظه ای تلخ تر از آن لحظه ای که او اعتمادت را زیر پاهایش له می کند؛ که نه اعتمادت را، تمام وجودت را در زیر پاهایش له می کند و از روی تو رد می شود. خنجر به دست بگیری، از پشت رگ گردنی را ببری و کسی را بکشی بهتر است از اینکه بند دلی را ببری. آن یکبار مردن است و این هزار بار جان دادن است، لحظه به لحظه مردن است. می دانی پاره شدن بند دل یعنی چه؟...
با خودم فکر می کنم، خوش به حال خانه های سنگی. سیل که می آید خانه یکبار ویران می شود، زلزله که می شود خانه یکبار آوار می شود، طوفان که به پا می خیزد خانه یکبار فرو می افتد. اما امان از آدمی... . امان از خانه ی جان... . یک زندگی، یک جان اما در این یک زندگی، چند بار خانه ی جان ویران می شود، چند بار خانه ی جان آوار می شود، فرو می نشیند، از پای می افتد.
دیروز روزی بود از آن روزها. دوستی را دیدم که خانه ی جانش فرو ریخته بود. می گفت برادر شانزده ساله اش در اثر یک حادثه بیناییش را از دست داده است. چه می توان کرد؟ چه می توان گفت؟ که حادثه بود؟ که گذشت؟ که به فکر فردا باش؟ گاهی کلمات بی معنی می شود، گاهی همدردی هم بی معنی می شود.
با خودم فکر می کردم، چه می توان گفت به پسرکی شانزده ساله که تا دیروز دنیایش رنگ داشت و امروز دنیایش فقط یک رنگ دارد آن هم رنگ سیاه. چه می توان گفت؟ بگوییم زندگیست دیگر، بلند شو خانه ی جانت را که ویران شده دوباره بساز؟ بگوییم حادثه بود، آمد و رد شد و حالا خانه ی جانت را که آوار شده که نشست کرده، که فرو ریخته دوباره آباد کن؟ بگوییم عزاداریهایت را بکن و از فردا خط بریل یاد بگیر، عصا دست بگیر، پله ها را بشمار و مواظب قدمهایت باش، دیگر خیال دویدن را هم از سرت بیرون کن؟ حتی به کلام هم سخت است چه برسد به انجام دادن. گاهی بعضی دردها، دردند، عمیق دردند.
خانه ی جان از چیست؟ جنسش چیست؟ که می شود بارها ویران شد، بارها آوار شد، بارها ریخت و دوباره بلند شد. اما سوال اینجاست که این یک زندگی به هزار بار ریختن، به هزار بار آوار شدن، به ویران شدن می ارزد؟ من با خودم حرف می زنم و از خودم می پرسم و من با خودم صادقم و صادقانه پاسخ خودم را می دهم نه، این یک زندگی نمی ارزد. به ویران شدن خانه ی جان نمی ارزد، به آوار شدن خانه ی جان نمی ارزد، به ریختن خانه ی جان نمی ارزد. اگر دنیا خدایی نداشت... . اما دنیا خدایی دارد و چه عزیز خدایی دارد و این خدا به هزار بار آوار شدن خانه ی جان می ارزد، به هزار بار ویران شدن خانه ی جان می ارزد، به فرو ریختن می ارزد.
آیا تاکنون دقت کرده اید که تمام واژه هایی که برای ما مهم هستند تعریف دقیق و مشخصی ندارند؟ ما انسانیم، اما حتی تعریفی دقیق از خود و هستیمان و چرایی و چگونگی وجودمان نداریم. شاید حق با کسانی باشد که به نسبیت باور دارند. ما بدون هیچ شناختی از خود یا پیرامونمان و نه حتی جهانی که در آن زندگی می کنیم پا به این جهان می گذاریم و چنان در روزمرگیهای زندگی غرق می شویم که فراموش می کنیم، که هستیم و برای چه هستیم؟ با انسان از انسان سخن گفتن دشوار است، آن هم موقعی که حتی نمی دانیم انسان یعنی چه؟ اما در این هستی باید با انسان از انسان سخن گفت و همه ی امور مربوط به طبیعت انسان، از دردها و آرزوها و لذتهای انسانی.
ما در تعریف انسان چه باید بگوییم؟ تعریف واحدی از انسان تاکنون ارائه نشده است. برای شناخت انسان باید یک عمر فکر کرد و آنها هم که عمری فکر کرده اند باز هم نتوانستند انسان را بشناسند. یکی انسان را حیوان ناطق می نامد(ارسطو) ،یکی می گوید انسان، گرگ انسان است(هابز). اما تعریف امام ساجدین، زینت عبادت کنندگان بسیار دلنشین است، انسان موجود زنده ای است که می تواند مظهر خداوند شود.
ما تعریف درستی از خودمان نداریم چون ما خالق خویش نیستیم. هر مخلوقی را خالقش بهتر می شناسد، یک ماشین را طراح و سازنده اش بهتر می تواند تعریف کند و نه خود آن ماشین، ابر رایانه ها هم با همه ی حافظه ای که دارند باز هم نمی توانند تعریفی از خود ارائه دهند، بلکه انسان آن را می شناسد و می تواند تعریف جامع و کاملی ارائه دهد.
خداوند انسان را خلیفه خود در زمین می نامد.(آن زمان را به یاد بیاور که پروردگارت فرشتگان را گفت: همانا من در زمین جانشینی قرار خواهم داد، بقره، 30). انسان و جانشینی خدا و چه عظمتی خداوند بر این انسان قائل شده است! تعریف انسان به حیوان ناطق و گرگ کجا و خلیفه خداوند بودن کجا؟ خداوند انسان را لایق سجود تمامی ملائک قرار داد و این قدر و ارزش برای انسان کجا و انسان را گرگ نامیدن کجا؟
انسان کلمه ی بزرگی بود که انسان با تعریف خویش از آن، آن را تحقیر کرد. گویی انسان با انسانیت خویش در جنگ است و تاریخ نشان می دهد که انسان شرمنده ی انسانیت خویش است. انسانیت انسان خفته در درون انسان است. در درون هر انسانی، انسانی نهفته است. انسانی که در درون هر انسانی است باید بزرگ و نیرومند شود. آنچه در این هستی مهم است آدمی است. جهان و هستی نه از یک جنبه بلکه از تمام جنبه هایش مربوط به انسان است. انسان و سرنوشت او در این هستی و با این هستی به هم تنیده است.
زندگی انسان را در این جهان (ثنویتی) در برگرفته است که انسان با آن درگیر است. این ثنویت را چنین می توان وصف کرد: تمایل غریزی به زیبائی، به سوی نعمات جسمانی و بهره مندی از امیال نفسانی(سیزیف، آلبر کامو) اما از سوی دیگر نگاه به ورای طبیعت جسمانی انسان به انسان گوشزد می کند که در این هستی همه چیز دست به دست هم می دهد تا انسان به جایگاه والای خویش دست یابد. انسان باید از خود برخیزد. انسان باید در نبرد میان خود و خویشنتش بر خویشتن غالب آید تا انسان دیگری از خود برخیزد. برخاستن از خود همان انسان کامل شدن است، همان خلیفه الله شدن است، همان مظهر خداوند شدن است. ما به بودنمان خود گرفته ایم و بودن را تا شدن سخت است.