نمی دانم یادت هست یا نه؟
همه چیز را تقسیم می کردیم
یکی برای تو، یکی برای من
ستاره های آسمان
یکی برای تو، یکی برای من
ماهی های کوچک قرمز تنگ
یکی برای تو، یکی برای من
گلهای توی گلدان
یکی برای تو، یکی برای من
شکلات های جیب پدربزرگ
یکی برای تو، یکی برای من
....
نیستی اما برای من هنوز هم هستی
هنوز من سهم تو را کنار می گذارم
یکی برای تو؛ یکی برای من
من دلتنگ توام، من بدون تو غمگینم
اما سهمی از اینها برای تو نمی گذارم
راستی تو بدون من چگونه ای؟
گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این سر به زیر می اندازم تا چشمهایم تو را فراموش کنند، آخر می گویند محبت در چشم است، آری من بعد از این چشم هایم را می بندم، تصویر را تو از چشم هایم می گیرم، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم با جاده ها قهرم و قدم در راه رسیدن به تو نخواهم گذاشت، برای دیدنت قدمی بر نخواهم داشت، بعد از این بی تاب دیدنت نخواهم شد، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این شبها چشم به ماه نمی دوزم، ابرهای غم را در سینه ام نمی کارم، باران دلتنگی را به چشمهایم راه نمی دهم، مثل خشکسالی می شوم، بی ابر، بی باران، بی دلتنگی، بی انتظار، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این برایت از دلتنگی نخواهم گفت، شعر دیدار نخواهم خواند، بعد از این قلم را می شکنم، کاغذ را پاره می کنم، دستهایم را در جیبم می گذارم تا دیگر برای نوشتن از تو و برای تو پیش نروند، قلم برندارند، کاغذ را از دلتنگی، از دوستت دارم سیاه نکنند، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم بعد از این انتظار را به چله نمی نشینم، چشم هایم را به راه نمی دوزم، پنجره را خسته نمی کنم، کوچه را قدم نمی زنم، زیر باران نمی ایستم، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم همپای پرندگان مهاجر می شوم، از این دیار می روم، دلم را هم با خودم می برم، چشمهایم را هم، دلتنگیهایم را جا می گذارم، انتظار را هم، خودم را می برم، بی هیچ نشانی از تو، گفتم من بعد از این دوستت نخواهم داشت دیگر.
گفتم من بعد از این ...
گفتم اما باد بوی یپراهنت را آورد و دیدم تو هنوز جان منی و در جان منی و هنوز هم دوستت دارم... .
در من زنی گم شده است، در من زنی زندگی می کرد که مدتهاست گم شده است، در شلوغی های این روزگار گم شده است. در من زنی زندگی می کرد که سرشاز از زندگی بود. زنی که صبح با آهنگ زندگی بر می خاست، با آهنگ زندگی را نجوا می کرد. در من زنی زندگی می کرد که صبح خنده بر لب سفره می انداخت، چای با عشق دم می کرد، نان داغ محبت توی سفره می گذاشت، و مربای دستپختش که حلاوت زندگی بود را روی نان داغ محبت می ریخت، چای عشق را با شیرینی دوست داشتن هم می زد.
در من زنی زندگی می کرد که دستمال جادویی به دست می گرفت و غبار درد را از خانه پاک می کرد، جارو به دست غمهای روزگار را جمع می کرد و از خانه بیرون می ریخت، غذا با طعم آرامش می پخت، چراغهای خانه اش در غروب روشن بود، خانه بوی زندگی می داد.
در من زنی زندگی می کرد که با خیالی آسوده کتاب می خواند، آهنگ گوش می کرد، به علاقه هایش می رسید، وسایل خانه اش را می چید. در من زنی زندگی می کرد که گلهای خانه اش همه طبیعی بودند، گلهایش را نوازش می کرد، آب می داد، در خانه اش چشمه ی محبت می جوشید، خانه اش بوی زندگی می داد.
در من زنی گم شده است، در هیاهوی شهرها، در هیاهوی بوق ماشینها، در زرق و برق چراغها گم شد. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبحها خواب می ماند، گرسنه سر کار می رود، در سکوتی به حجم تنهایی در قلبش و لبخندی تصنعی دقیق تر و منظم تر کار می کند.
اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح بر می خیزد، لباس فرم می پوشد، با چایی تلخ به سرکار می رود، حساب می کند، کتاب می کند، دخل و خرجش را محاسبه می کند و پولی که باید با آن گذران زندگی کند. اکنون در من زنی زندگی می کند که همه ی زندگیش تصنعی ست، تصنعی می خندد، تصنعی دوستی دارد، تصنعی عشق دارد، حتی گلهای خانه اش تصنعی ست. خانه اش بی رنگ است، گاز آشپز خانه اش همیشه سرد، خانه اش فقط خانه است. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح تا شب کار می کند، شب به خانه ای سرد و تاریک باز می گردد، فست فودی می خورد و می خوابد و دوباره فردا همین را تکرار می کند. در من زنی گم شده است... .
عجب روزگاری است این روزگار غریب ما. گم شده ایم یا گم کرده ایم... نمی دانم، نمی دانم خودمان گم شده ایم یا خودمان را گم کرده ایم... . نمی دانم در کدام جهان زندگی می کنیم؟
همه سر در گمیم و حیران، انگار به دنبال چیزی می گردیم، چیزی که نمی دانیم چیست؟ همه می دانیم یا بهتر بگویم همه فکر می کنیم که می دانیم و اما وقتی حرف می زنیم همه همان حرفهای همدیگر را به نوعی دیگر تکرار می کنیم.
همه از سکوت گریزان، همه از صدا بیزار چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار؟(نظری)
هر روز از خواب بیدار می شویم، از حادثه های تلخ و آشفته روزگارمان می شنویم، می گوییم، نظر می دهیم، فراموش می کنیم. دنیای مجازیمان، دنیای زندگی مان، دنیای درونمان... این همه دنیا و این همه سردرگمی و این همه حیرانی... .
مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است( بهمنی)
این است زندگیمان، گم شدیم در حادثه های روزگارمان، می شنویم، می دانیم اما هیچ تلخی از بار روزگارمان کم نمی کنیم و در دنیای مجازمان از دردهای بشر می نالیم و تمام می شود و باز فردا دوباره اینگونه به تکرار می نشینیم. نه زمین آرام است، نه آسمان، نه آدمها و در این همه آشفتگی، گم شدن معمای عجیبی است؟
خسته ام از زندگی، از مثل زندان بودنش این نمایش درد دارد کارگردان بودنش(بهمنی)
اما دنیای خودم از این هم گم گشته ترم، نمی دانم چرا؟ اما می دانم که حیرانم... . گویی دنیا رنجی است ابدی بر روی شانه هایم. گویی باری سنگین تر از شانه هایم را به دوش گرفته ام... .
من گم شده ام هر چه بگردی خبری نیست جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست(فرجی)
نه دنیای بیرونمان آرام است و نه دنیای درونم آرام و نه دنیای مجازم آرام... همه ی جهان های من در التهابی مداومند.
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی، زندگی های اداری(امین پور)
گویی برای حادثه ای تلخ تر از زندگی به انتظار نشسته ام... .
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد(عسگری)
خدایا در این روزگار عجیب و در این جهان های پر التهاب، معجزه کن، معجزه ای از جنس باران، از جنس دریا ... .
ای اسم مقدس تو باران آغاز قشنگ کشتزاران....
یک خواب بد است بی تو دنیا دشت جسد است بی تو دنیا(یونان)
من شکل پاییزم
بی برگم و زردم
باران زده و خیسم
دلتنگم پاییزم
باران که ببارد
برگ زرد هم که بریزد
همرنگ می شویم
تابستان و پاییز
چه تضادی
شده است
دلتنگ پاییزم
همرنگ پاییزم...
هر چقدر از دلتنگی می گویم، هر چقدر با دلتنگی حرف می زنم، باز دلتنگی از بار دلتنگیهایم کم نمی شود. تجربه ام را می گویم، آخر آنقدر انتظار کشیده ام که استادی شده ام برای خودم. عمر کوتاه بلندت را به انتظار گذرانده باشی انتظار را می شناسی. دلتنگی رابطه ای عمیق با انتظار دارد، هر چقدر که بیشتر انتظار بکشی، هر چقدر چشم به راهتر باشی دلتنگتر می شوی. اما دلتنگی با زمان هم رابطه دارد، وقتی دلتنگی، وقتی چشم به راهی ثانیه ها کش می آیند و برای همین است که من از کش لقمه بدم می آید، در دلتنگی و انتظار لحظه ها طولانی می شوند، انگار ساعت خوابش می برد و انگار ساعت هر چه بی خوابی دارد یکجا، همانجا در همان لحظه ی انتظار در می کند. تجربه ام را می گویم، دلتنگ که باشی صبح شب نمی شود و شب را نگو که صبح نمی شود، عمر شب آنقدر زیاد می شود که گمان می کنی خورشید جایی خوابش برده و یادش رفته که به آسمان سر بزند، یا ماه و ستاره ها دست به یکی کرده اند و خورشید را جایی سر به نیست کرده اند که خود در آسمان بمانند.
دلتنگ که باشی هرچقدر ساعت خوبش می برد تو بیدارتر می شوی، هر چقدر زمان خمار خواب می شود تو هوشیارتر می شوی، با خودت زمزمه می کنی، حرفها می زنی، گلایه ها را آماده می کنی، دلتنگیهایت را در طبق می گذاری، دلت را می شویی که قدمش را بگذارد و تو منتش را بکشی، نازش را بخری، دوست داشتن است دیگر. اما خودمانیم چشمها زرنگتر از زبانند، نگاهها گویاترند، زبان بازترند، قبل از اینکه زبان باز کنی، نگاهها کار خود را می کنند، چشمها ابری می شوند، می بارند و همه ی حرفهای نگفته را، همه ی گلایه ها را، همه ی دلتنگیها را می شویند و به روی بند پهن می کنند و خشک می کنند و چیزی برای زبان نمی ماند جز همان دوستت دارم.
دلتنگی با گم گشتگی هم رابطه دارد، دلتنگ که می شوی، انتظار که می کشی انگار خودت را گم کرده ای، دلتنگی مثل مرغ سرکنده بودن است، هی دور خودت می چرخی، هی راه می روی، هی غر می زنی، از زمین و زمان ایراد می گیری. تجربه ام را می گویم، می دانی پنجره دوست دلتنگیهاست، دلتنگ که باشی پنجره می شود مونست، می شود همدم انتظارهایت، شاید پنجره لحظه های انتظارت را بیشتر از تو به یاد داشته باشد، پنجره خاطره ی انتظار است، حسن یوسف هم که کنار پنجره گذاشته باشی همه چیز جور می شود، حسن یوسف یوسفت را به یادت می آورد، پنجره خاطره هایت را، با حسن یوسف حرف می زنی، با پنجره خاطره می بافی.
دلتنگی با بغض هم رابطه دارد، بغض با دلتنگی زاده می شود، با ذره ذره دلتنگی بزرگ می شود، و هنگامی که دلتنگی به اوج می رسد بغض می شود تمام حجم حنجره ات و راه نفست را می گیرد، دلتنگی که به نهایتش می رسد تو هم به سکوت می رسی، به غذایی که از گلویت پایین نمی رود، به روزه می رسی، به اشک، به حرفهای عاشقانه می رسی. می شوی یعقوب، بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها، از دورها، از دورترها می شنوی. دلتنگی ست دیگر...
تنهایی را همه بی کسی می دانند، یا مجنونی که لیلایش رفته است، اما تنهایی فقط به معنی نداشتن کسی نیست، به معنی مجنون بی لیلا، فرهاد بدون شیرین نیست. گاهی میان جمعی اما باز تنهایی. وقتی یک دنیا حرف روی دلت تلنبار می شود اما نمیتوانی به کسی بگویی یعنی تنهایی. وقتی دردی به جانت می افتد که کسی حتی درد کشیدنت را نمی داند یعنی تنهایی، نه اینکه نخواهی بگویی، نمی توانی. وقتی همه در پی زندگی آرام خودشان هستند و تو آن میان در رنجی اما کسی رنج تو را نمی فهمد یعنی تنهایی. وقتی میان یک جمع همه می خندند و تو تظاهر می کنی که می خندی اما قلبت سنگین است یعنی تنهایی. وقتی نگاه می کنی به چشمهایی که می خندند و اشکی که پشت پلکهایت پنهان می کنی که مبادا راز دلت آشکار شود یعنی تنهایی. آری، گاهی میان یک جمع تنهایی.
وقتی دلت خون است اما میان جمعی نشسته ای که ته دلشان شادی است یعنی تنهایی. وقتی که درد روی درد می کشی اما کسی نمی داند یعنی تنهایی. عذاب بزرگی است وقتی دلت تنهاست و می خواهی تنها باشی اما مجبوری میان یک جمع بنشینی. چقدر سخت است که بخواهی به یک جمع بگویی هوای دلت گرفته است، آسمان چشمانت بارانی است و تو کمی تنهایی می خواهی. میان یک جمع باشی اما فقط خودت باشی و خودت و کسی شبیه تو نباشد یعنی اوج تنهایی. یک روز تعطیل باشد، همه خانواده و دوستان جمع باشند، همه بگویند بخندند و تو به تلخی به خنده هایشان لبخند بزنی یعنی تنهایی. تنهایی به نداشتن کسی نیست، تنهایی به نداشتن نیست، گاهی میان یک جمع تنهایی.
در این زمین گرد
ای کاش
به هر طرف که می چرخیدم
تو را می دیدم...
می خواهی بروی
نمی گویم نرو
بغض می کنم
اما گریه نمی کنم
قاب عکست مال من باشد
کافی ست
می دانم
می خواهی بروی
برو
جلوی تو را نمی گیرم
پشت سرت آب می پاشم
یادگاریهایت
برایم کافی ست
خواهی رفت
برایت دست تکان خواهم داد
با لبخند بدرقه ات خواهم کرد
اما تو برای همیشه
در قلبم خواهی ماند...