تو را نمی دانم؟
اما آب
صداقت اشکهایم را
فهمید
از خجالت آب شد...
من هیچ چیز از زندگی نفهمیدم. می دانی چرا؟ زندگی من در تو خلاصه شد. همه ی فهم های زندگی من تو بودی. تجربه ی من تو بودی. معنای زندگیم تو بودی. از ابتدا بودی، از وقتی یادم می آید، بعد از آن ابتدا باز هم تو بودی، تلخ بودی اما بودی، و بعد از آن بعد هم باز تو بودی این بار آگاهانه و خودخواسته بودی. همیشه بودی. کنار خنده هایم بودی، کنار گریه هایم، در تنهایی هایم، در شادیها و غصه های پنهانیم بودی.
دیگری همیشه هست، یا تو یا آن یکی، باید دیگری باشد تا من معنا شوم. یکی مثل سارتر که معتقد است دیگری جهان مرا می رباید، شاعری دیگری را نیمه ی گمشده اش می خواند، آن دیگری همزاد می نامد. اما تو برای من تو نیستی؛ تو منی نه در بیرون از من تو در درون منی، با منی، نه تو همزاد نیستی، تو نیمه ی گمشده نیستی، زمانی نبوده که نباشی، گم نشده بودی که پیدا شوی، تو منی، تو تمام منی. تو دیروز منی و فردایم نیز هم. من عاشق آن جهانی هستم که تو از من ربوده ای.
گاهی دلم می گیرد، نه از دنیایی که با تو ساختم و نه از دنیایی که فقط تو در آن بودی، گاهی دلم می گیرد برای همه ی آنچه تجربه نکردم، برای همه ی آنچه که زود دیر شد. تو از ابتدا همان بودی که اکنون هستی، تو همیشه همین بودی، همیشه همان بودی. اما من با تو بزرگ شدم، با تو قد کشیدم، با تو نفس کشیدم. من با تو دم بودم، با تو بازدم بودم، با تو همدم بودم.
من غیر از تو دیگری را نمی شناسم، تمام دیگری برای من تو هستی. گاهی افسوس می خورم برای دیگری هایی که نشناختم، برای راههایی که نرفتم، برای لحظه های که گذشت، گاهی فکر می کنم آیا می شد جور دیگر بود؟ حرفهای دلتنگیهای تنهاییم، آه های تلخ پر افسوسم را نادیده بگیر، تو تا ابد همانی و من تا ابد همین خواهم ماند.
اما حتی برای چشم بر هم زدنی خیال هم نکن که پشیمانم. خوش به حال من است که دلم در گرو عشق توست، و خوش به حالم که چون تویی مرا از من گرفت. من این راه آمده را هزار بار باز برای تو می روم. افسوس های دلم، حسرتهای کوچکی است در برابر داشتن تو. من تمام لحظه های بودنم را، تمام افسوس های دلم را برای یک لبخند ساده ی تو در طبقی برایت پیشکش می کنم.
انگشت به دهان مانده ام از کار دنیا، دخترکی با دستان کوچک، صبح تا شب گره بر دار قالی می زند، عمرش با بلند شدن قالی دراز می شود، با پایان آمدن قالی تمام می شود، دستانش گل می نشاند بر دشت قالی و دیگری گلهای قالی را زیر پایش لگدمال می کند و عمر دخترک را زیر پایش پهن می کند.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم.
تو ماه منی اما در آسمانی و من زمین گیرم.
چه فایده ای دارد عاشق ماه باشی وقتی ستاره نیستی؟
سرم همیشه بالاست،
نه از آن مدل بالاها، چون تو بالانشینی سرم بالاست.
همیشه نگاهت می کنم و چه دردی می کشم که فقط از دور تماشایت می کنم.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم،
آخر من پاگیر زمینم.
زمین را چه به آسمان.
نمی دانی وقتی رخ می کشی و به زیر ابر می روی چه دردی می کشد این دل من از دوریت؟
یا درد عاشق نمی دانی یا معنی دوری را.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم،
چه کنم ستاره نیستم،
حسرت ستاره بودن دارم اما نیستم،
حسودی می کنم به ستاره هایی که کنارت نشسته اند و از نزدیک نگاهت می کنند.
من اگر ستاره بودم لحظه ای از کنار تو تکان نمی خوردم،
من در حضور تو نمی نشستم، من ایستاده محو تماشای تو می شدم.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم؛
چنین با عتاب نگاهم نکن،
گمان می کنی، دلم نمی خواست ستاره باشم، یا آرزوی ستاره بودن را نداشتم،
من ستاره زاده نشدم،
می دانم ستاره شدن ممکن بود،
اما چه کنم محو تماشای تو بودم،
سرم بالا بود ته چاه افتادم.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم،
با من کمی بیشتر مهربان باش، کمی می خواهم نگاهت کنم،
تو رخ نکش، پشت ابر نرو، من به همین دیدن از دور دلخوشم.
نمی دانی چه دردی ست که به تماشایی راضی باشی و ماهت همین را هم دریغ کند.
تو ماه منی، اما من ستاره نیستم....
همصحبت هم بودیم
رفیق و همدم هم بودیم
تنهاییمان با هم
دلتنگیمان با هم
گم شده است
سایه ام را می گویم
شب آمده بود
سایه ام رفته بود
چه سیاه است این شب
که تنها همدم تنهاییم
را هم با خود برد...
باز شب شد، باز هوای احساسم گرفته است، باز دلم ابری، باز چشمانم بارانی ست. باز من و دل و دلتنگی و شب، باز تو و سکوت. باز شب و خرابه ی جانم، باز شب و شکسته های دلم، باز شب و شیشه باران زده ی چشمانم. یک شهر در خواب و من و حرفهایم، تو و تنهایی و خلوتهایم.
باز شب شد، دلم مثل هر شب خوان سفره اش را پهن کرده است به ایوان آسمانت، ماه از غصه ها، دلتنگیها، دردهای گفته ی هر شبم لاغر شد، ماه گریه کرد و ستاره های اشک از چشمانش به آسمان شب ریخت. نمی بینی امشب چه ستاره باران است.
باز شب شد، یاس توی باغ امشب شکوفه های دلش همه گل کرده است، بوی یاس پیچیده در بوی گل سرخ کنار شمعدانی ها زیر درخت سیب نشسته ام به انتظار. امشب اینجا بوی بهشت می دهد، دمی بیا همنشین دل من باش امشب، امشب (ابرهای همه عالم در دلم می گریند).
کاش امشب باران می آمد، مثل آن شب در بهار که ابرها گرفته، من بغض کرده بودم، باران گریه می کرد و من می گریستم. زیر باران گریه حال دیگری دارد، من و باران همدردیم، من و باران حال هم را می فهمیم. اما دل من امشب تنهاست، چشم من امشب تنهاست، جای باران خالی من امشب تنهام.
در تمام خاطره های تنهاییم تو حضورت پر رنگ است، تو بودنت همیشگی است. باز شب شد، کوله بارم پر حرف، پر بغض، پر اشک است. امشب اینجا گوشه ی دنج فلک، تو دمی همنشین دل من باش. دل من امشب باز تنهاست.
دیگر شب شده بود، سفره پهن شده بود، کم و زیاد در آن چیده شده بود، همه ی خانواده دور هم نشسته بودند، اما مردی غریب غریبانه رهگذر کوچه پس کوچه های شهری غریب بود. شهر غریبه بود، از ابتدا با او و خاندانش غریبه بود، با عمویش هم غریبه بود. ادعای آشنایی داشتند، ادعای دوست داشتن داشتند، اما همه ادعا بود. تا دیروز نامه پشت نامه روانه می کردند برای پسر عمویش که به سوی ما بیا، با تو بیعت می کنیم. او آمده بود از سوی پسر عمویش آمده بود تا بیعت بستاند، بیعت کردند و اما ورق که برگشت، آنها هم برگشتند، رفتند، نشستند در خانه های گرمشان و نان گرمشان را سر سفره گذاشتند و دور خانواده شان جمع شدند و مردی غریب غریبانه رهگذر کوچه های شهری غریب شد.
تا دیروز دور او جمع بودند، با او حرف می زدند، با او بیعت می کردند، با او عهد و پیمان وفاداری می بستند، اما امروز گویی کسی او را نمی شناخت، گویی همین امروز غریبی به یک شهر غریب پا نهاده بود. چنان به خانه هایشان رفتند و در خانه هایشان را بستند که گویی هرگز او را ندیده بودند و نمی شناختند. گویی غریبه ای به شهری غریب آمده بود. نمی دانم این قوم قران را چگونه می خواندند؟ مگر در قران نیامده بود که ابراهیم برای مهیمانانش گوساله ای را ذبح و بریان کرد. (به تحقیق جمعی از فرستادگان ما به منزل ابراهیم وارد شدند و سلام گفتند ابراهیم نیز به آنان سلام گفت. مدتی نگذشت ابراهیم گوساله بریان را برای آنان آورد. هود، 69) ابراهیم برای مهمان نخوانده سفره ای پهن کرد و آنها مهمان خود خوانده را در شهر غریبانه تنها گذاشتند و از ترس مرگ به خانه هایشان رفتند و در خانه هایشان را به روی مهمان بستند و او را تشنه به کام مرگ فرستادند.
نمی دانم او لحظه ی شهادت به چه فکر می کرد؟ شاید آرزو داشت که خبر شهادتش به پسرعمویش برسد و امامش بداند که این مردمان غریبه همان آشنایان غریبه ی دیروزند و شاید در دلش آرزو می کرد که کاروان امامش هرگز به کرب و بلا نرسد.
کربلا داستان عجیبی دارد، آدمهایش هم داستان عجیبی دارند، در کربلا هر کسی داستان خودش را دارد. آدمهایی که در آن سال، در آن روز زندگی می کردند شاید بیشترشان نمی دانستند تاریخ را می سازند، تصور نمی کردند که خود را به قضاوت آیندگان می سپارند. شاید فقط به آن روزشان، به زندگیشان، به منافعشان فکر می کردند. شاید هرگز گمان نمی کردند که تاریخ شوند، که تاریخ بسازند.
یکی می شود شبث بن ربعی که به امام حسین نامه می نویسد میوه های باغهایمان رسیده و رودهایمان پر آب است به سوی ما بیا که ما جز تو امامی نداریم و فردایش خود را، دین خود را به دنیا می فروشد و روز عاشورا مقابل امام می ایستد و آب رودخانه را به روی کودکان امام می بندد. یکی می شود سلیمان بن صرد خزاعی که به امام نامه می نویسد با مسلم بیعت می کند اما به کربلا نمی رود. یکی می شود حبیب بن مظاهر که حبیب خاندان می شود و یکی می شود حر بن یزید ریاحی که آخرین دم تاریخش را جور دیگری رقم می زند. یکی می شود عمر بن سعد که به طمع حکومت به مصاف حق می رود و خود می داند که دینش را به دنیایش می فروشد، یکی می شود شمر که مجاهد صفین بود و روز دیگر مقابل پسر علی می ایستد. بسیاری دیگر از آدمهای بی نام و نشان که یا به دنبال بزرگان قوم خویش و یا به طمع غنیمت هزار هزار شدند و عاشورا ساختند. و اگر این هزار هزار بی نام و نشان در کربلا نبودند شاید کربلا، کربلا نمی شد... .
آیا آن سی هزار نفری که در کربلا بودند می دانستند تاریخ را رقم می زنند؟ آیا تصور می کردند که نام خود را در تاریخ می نویسند؟ اگر می دانستند که تاریخ چگونه قضاوتشان خواهد کرد چه می کردند؟
شاید ما هم گمان کنیم زندگی خودمان را داریم و برای خودمان زندگی می کنیم اما حقیقت این است که ممکن است که لحظه ای در زندگی به جایی برسیم که ما هم تاریخ بسازیم، ما هم در تاریخ زندگی کنیم. وقتی به حسین(ع) لبیک می گوییم آیا فکر می کنیم که ممکن است روزی ما هم انتخاب کنیم؟ روزی ممکن است ما هم میان رفتن و ماندن تردید کنیم؟ شاید ما از خواص نباشیم اما هر انسانی می تواند تاریخ بسازد، وقتی مردمان عادی هزار هزار شوند آنها هم تاریخ می شوند. پس نمی شود بگوییم من یک فرد عادی هستم، من هم می توانم تاریخ شوم. پس وقتی لبیک می گوییم، آگاهانه بگوییم.
داستان ایوب نبی را وقتی بچه بودم شنیدم و یادم هست که ماتم برده بود. نمی توانستم باور کنم یکی همه چیزش، همه کسش، حتی سلامتی تنش را از دست بدهد اما باز هم حمد خدا را بگوید. (ایوب را یاد کن هنگامی که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده است و تویی مهربانترین مهربانان، انبیاء 83). و بعد تعزیه محرم و داستان عاشورا را شنیدم، روزی از مادربزرگم پرسیدم چطور کسی می تواند این همه مصیبت ببیند و طاقت بیاورد، مادربزرگم گفت که آنها مثل ما نیستند، انها از جنس نورند. البته این که آنها نور هستند حرفی نیست. اما این نور از عشق آنان به خدا سرچشمه می گیرد (خدا نور آسمانها و زمین است، نور 35). خدا نور است و هر عاشقی رنگ معشوق می گیرد. عاشق که باشی برای معشوق همه چیز، همه کس که سهل است، برای معشوق جان می دهی، سر می دهی.
عشق به خدا حد و مرزی ندارد. عشق تمام ذره ذره ی وجودت را می گیرد و این است راز صبر ایوب و همین است که علی(ع) فزت به رب می گوید و زینب جز زیبایی چیزی نمی بیند. عشق والاترین است و خدا برترین معشوق. اما فرق است میان عاشقان، عشق حسین(ع) کجا و عشق ایوب نبی کجا؟ عشق ابراهیم کجا و عشق یعقوب کجا؟
ایوب نبی آگاهانه و از سر اختیار انتخاب نمی کند، او برای امتحان انتخاب می شود، او در مسیر امتحان قرار می گیرد. یعقوب آگاهانه و به خواست خود به فراق تن نمی دهد، او به خواست خود از یوسفش دل نمی کند، او نمی خواست یوسفش را از خود دور کند، او برای جدایی و فراق انتخاب می شود. هر چند این خود امتحان بزرگی است و صبر و شکیبایی بر مصیبت برای خداست. اما فرق است از عشق تا عشق. ابراهیم خلیل خود اسماعیلش را به قربانگاه می برد، او می داند و آگاهانه و از سر اختیار و با خواست خود انتخاب می کند و این هم عشق است اما این عشق کجا و آن کجا؟
حسین(ع) آگاهانه راه کربلا را در پیش می گیرد، او می داند و پایان داستانش را هم می داند اما باز هم به کربلا می رود، او برای لحظه ای سست نمی شود، شک نمی کند او خود آگاهانه قدم به قتلگاه خویش و خویشانش می گذارد. او خود به قربانگاه می رود و عزیزانش را هم با خود می برد. او همه ی هستیش را، همه ی وجودش را در طبق اخلاص می گذارد. او عشق را به تمامی معنا می کند. او می داند و دانسته سر به نیزه، تن به سنگ می سپارد، او می داند و دانسته بندهای دلش را به خاک کربلا می سپارد، او می داند و دانسته عزیزانش را به بند می سپارد. آری او می داند و انتخاب می کند. و همین است که از عشق تا عشق فاصله است. تاریخ فقط یک حسین(ع) دارد.
باغ بزرگی بود
رنگ در رنگ گل
سبز در سبز درخت
در گوشه ای اما
لاله ای پژمرده بود
برای اولین بار
تشنگی را فهمیده بود
آسمان آبی و هوا گرم
امید به بارانی نبود
فصل گرم و باران!!
کاش آسمان ابری شود
باران ببارد
کاش از راه قاصدکی برسد
خبر به باغبان برد
این گمانم آرزوی لاله بود
باغبان فراموش کرده است؟
یا گل دیگری کاشته است؟
این فکر و خیال لاله بود
نکند باران نبارد
نکند باغبان این سوی باغ هرگز نیاید
این ترسهای لاله بود
لاله خواب دیده
آب نوشیده
اما سراب دیده
از تشنگی خشکیده بود