یک عمر انتظار بکشی، یک عمر چشم به راه باشی، یک عمر لحظه ها را بشماری، یک عمر منتظر باشی، یک عمر ... . یک عمر زیاد است آن هم وقتی که انتظار را مزه کرده باشی، انتظار را ذره ذره چشیده باشی.
اگر با انتظار بزرگ شده باشی، با انتظار زندگی کرده باشی، با انتظار انتظار کشیده باشی، می دانی انتظار درد است. انتظار مثل یک شب زمستانی می ماند که پنجره ی همه ی خانه ها بسته است، که کوچه ها و خیابانها خلوت است و هیچ صدایی از جایی نمی آید و در چنین شبی بی خواب شده باشی، گذر ثانیه ها را با همه ی وجودت لمس کنی، لحظه ها چنان کشدار می شود که با خود فکر می کنی که این ظلمت، که این شب را پایانی نیست.
اما می چسبد، زندگی بعد از عمری انتظار می چسبد، دیدار بعد از یک انتظار می چسبد. نگاه گره خورده در نگاه بعد از انتظار می چسبد، طلوع خورشید بعد از یک شب بی خوابی می چسبد، صدا بعد از یک سکوت طولانی می چسبد. شیرینی دیدار بعد از یک انتظار تلخ می چسبد.
اگر بیاید، اگر بعد از این همه انتظار بیاید، انتظار هم می چسبد... .
زندگی، راه رفتن روی یک طناب باریک است، یا از این سو، یا از آن سو ترس افتادن همیشه با من است. راه رفتن روی طناب باریک و تعادل داشتن سخت است و من بندباز نیستم.
اما بندباز هم چوبی برای راه رفتن؛ روی طناب دارد تا تعادلش را با آن حفظ کند. پس برای ایستادن روی بند باریک طناب وسیله ای لازم است. آری برای درست زندگی کردن هم طنابهایی لازم است که به آن چنگ بزنیم و از راه به بیراه نیافتیم.
به دستگیره محکمی چنگ زنید( بقره، 256، لقمان، 22). انسان برای نجات و پیروزی خود، تکیهگاههای متعدّدی انتخاب میکند و به ریسمانهای گوناگونی چنگ میزند، مانند: قدرت، ثروت، مقام، فامیل، دوست، نَسَب و... ولی همهی این طنابها روزی پاره میشوند و این تکیهگاهها کارایی خود را از دست میدهند. تنها چیزی که پایدار، ماندگار و عامل نجات است، چنگزدن به ریسمان محکم الهی و تسلیم بودن در برابر او و انجام اعمال صالح است.
بازی می دهند
خورشید
ماه
زمین
آدمی را
هر سه می چرخند
به دور هم دوستانه
این وسط
آدم
شده بازیچه ی آنها
میان این سه می گردد
و نام
این گردش
زندگی ست ...
خورشید گرفتگی
ماه گرفتگی
که می شود
خبر می دهند
منجمان به صف
برای تماشا
می ایستند
عکس می گیرند
شماره تمام ماه گرفتگی
خورشید گرفتگی را دارند
اما
دل گرفتگی
را به حساب نمی آورند
دل هم اندازه ی ماه و خورشید نیست؟
یا چون دل گرفتگی نشانه ندارد؟
یا کسی از دل گرفتگی خبر ندارد؟
دل هم گاهی می گیرد
مثل ماه
مثل خورشید
نشانه هایش پیداست
دنیا گرد بود
اما جاده های زندگی
پر پیچ و خم
در جاده های زندگی
تو چشم به جاده داشتی
و و در پیچ زندگی
پیچیدی
اما من چشم به تو داشتم
و در دره ی
باورهایم به تو
سقوط کردم...
من نمی خواستم باشم، ولی هستم. این جمله ای آشناست برایمان وقتهایی که در زندگی کم می آوریم. ما زندگی را انتخاب نکردیم، ما برای زندگی انتخاب شدیم. زندگی را برای ما تعریف نکردند، شاید برای اینکه کسی تعریفی از آن ندارد. زندگی برای هر کسی معنای خودش را دارد. هر کسی زندگی را آنگونه که تجربه کرده است تعریف می کند.
زندگی زندگی است، گاهی چنان سخت است که فقط زنده بودن است، گاهی لذت بخش است و گاهی سرشار از شادی است، گاهی غم و اندوه است و گاهی گریه است، زندگی زندگی است و زندگی را چنان که هست باید ساخت. شنیده ایم که می گویند زندگی هنر است، اما زندگی علم است و باید آن را آموخت و آنچه زندگی می آموزد کتاب است، کتاب معلم دانایی است که می داند و آنچه را که می داند می آموزد.
اما چگونه کتابی برای زندگی لازم است و نویسنده ی کتاب چه کسی باید باشد؟ نویسنده ای که دیوانه یا کودک است چیزی برای آموختن به دیگری ندارد. آنکه خود بیشتر می داند و بهتر می شناسد کتاب بهتری نیز می تواند بنویسد. نویسنده ای که می خواهد به دیگری بیاموزد باید خود داناترین باشد. جز آنکه خالق است چه کسی می تواند انسان را بهتر بشناسد؟ جز آنکه صانع و مالک زندگی است چه کسی می تواند زندگی بیاموزد؟ چه کسی بهتر از خالق می تواند مخلوق را بشناسد؟ ( و اگر همه ی درختان زمین قلم شود و دریا برای آن مرکب گردد و هفت دریا به آن افزوده شود اینها همه تمام می شود اما کلمات خدا پایان نمی گیرد و خداوند عزیز حکیم است: 27 لقمان). این آیه ترسیمی از علم بی پایان پروردگار عالمیان است. آری چه کتابی بهتر از قران می تواند زندگی بیاموزد قرانی که کلمات خداوند است، خدایی که صاحب انسان است و نیازهای انسان را بهتر از او می داند.
او یک شب از آن کوچه گذشت
رفت که برگردد
اما...
مهتاب غمگین شد و از غم لاغر
شب دلش تاریک شد
مهتاب از آن کوچه رفت
کوچه تنها ماند
و کسی بعد مهتاب
از آن کوچه نگذشت
پنجره ها
رو به گذر باز نشد
پرده ها پوسید
خانه خالی ماند
پیامبر از مکه می آمد، مروه و منا قدمهایش را بوسیده بودند. آخرین حج بود و مکه با او وداع می کرد، کعبه بوی دلتنگی می داد. زمزم طاقت دوری نداشت، می گریست و اشکهایش سرازیر می شد. کعبه دانست آخرین حج است، همه ی شوقش از دیدن رخ نبی نقش بر آب شد.
اما برکه ای میان راه چشم انتظار نبی بود، برکه هم شاد بود، هم غمگین، غمگین از آخرین دیدار و شوق از واقعه ی که انتظارش را می کشید. کاروان به برکه غدیر رسید، ولایت اعلام شد، آسمانیان آمدند و خبر کمال دیدن را دادند و کاروانیان دست در دست علی گذاشتند اما... .
ماهی
عظمت دریا را دید
دلش فریاد می خواست
فریادی از شوق
اما زبانش
در برابر آن همه عظمت بند آمد
و فقط به باز و بسته کردن دهانش
بسنده کرد
حال عمری ست ماهی
دهانش را باز و بسته می کند
تا چیزی از عظمت دریا بگوید
اما هنوز هم
نمی تواند
گویی هنوز هم
گرفتار عظمت دریا است...
آن سوی دیوار
در گوشه ای از باغ
شاخه یاسی از بهشت آمده بود
همنشینش یک گل سرخ می گفت:
تا تو هستی، هستم
تو نباشی خواهم مرد
روزی اما
باد سختی وزید
گل سرخ خم شد
خارش، سینه ی یاس درید...